آرماندیس 4786 مالک ارسال شده در 8 مهر، 2010 راه ميرم، بدون ِ هيچكس، با عادت، به زمين زل ميزنم، يه عالمه تنهايي و تهسيگار زير پاهایم ريخته... 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 11 مهر، 2010 یک معتاد بالای سایتش نوشته بود: "اعتیاد رنج دارد. اعتیاد لذت دارد. اما درمان ندارد" من این را خوب می فهمم که به تو معتادم... 2
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 15 مهر، 2010 میزی برای كار كاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی...
خاله 3004 ارسال شده در 16 مهر، 2010 نه خانه نه مغازه نه محل کار هیچ کدام نمی فهمیدند من میتوانم تا ابد دست در دست تو در خیابانها راه بروم وبه هیچ کدام نرسم نه خانه نه مغازه نه محل کار 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 20 مهر، 2010 به من نگاه كن درست به چشم هايم ! مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام ... 5
- Nahal - 47858 ارسال شده در 20 مهر، 2010 من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام ، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.... 3
خاله 3004 ارسال شده در 22 مهر، 2010 لنگه های چوبی در حیاطمان گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنند محکمند! خوش به حالشان که لنگه همند...!! 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 23 مهر، 2010 من از نهايت دردم نگفتم اما ... فقط بدان كه نگاهم هميشه باراني ست ! 4
MEMOLI 8954 ارسال شده در 23 مهر، 2010 یک روز خورشید پایین می آید گونه زمین را می بوسد و آسمان آرزوهای من آبی می شود ... باور نمی کنی ؟! این خط ! این نشان ! 3
MEMOLI 8954 ارسال شده در 24 مهر، 2010 بیپدر و مادر است عشق ! اگر نبود زیر ِ دست من و تو نمیافتاد ...! 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 25 مهر، 2010 پشت قاب نگاه های ساکتمان... و این همه رنگ و بی رنگ حرف های بی دغدغه... که تو می گویی...و من حس می کنم... که من می گویم...و تو ساده و بی پروا به حافظه داریشان... پشت تمام خاطرات آمده و نیامده... بیا سوگند یادکنیم به نام احساس... به نام مهربانی... به نام عشق... بیا سوگند یاد کنیم که درخاطر یکدیگر همچون کوه بمانیم... ونگذاریم سرد و گرم لحظه ها... قهوه تلخمان کند برای یکدیگر! ... بیا سوگند یاد کنیم. 4
آرماندیس 4786 مالک ارسال شده در 25 مهر، 2010 ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است ! از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره احساس ِ آرامش می کنم ! نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم ! گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم ، تا او را بسوزانم ... ولی خودکشی بدترین ُ تابلوترین جلوه ی خودخواهی ُ غرور است ! حسین پناهی 3
آرماندیس 4786 مالک ارسال شده در 25 مهر، 2010 پرده را می کشم، چراغ را اما می گذارم روشن بماند. خودم هم تکیه می زنم به عصای از دو جا شکسته ی یادگاری پدربزرگ فقط تصمیم نیامدن ت که قطعی شد نامه ای به موریانه ها بنویس! عابران اینجا، بی حوصله تر از آن اند که تصویر یک آدم منتظر را هر شب پشت یک پنجره ببینند! 4
خاله 3004 ارسال شده در 25 مهر، 2010 حالا دیگر نه از حادثه خبری هست و نه از اعجاز آن چشم های آشنا از دلتنگی ها هم که بگذریم تنهایی تنها اتفاق این روزهای من است... 3
آرماندیس 4786 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2010 نگذر. از حرفهای زنجیری این دیوانه که خیابانهای شهر به پاهایش عادت کرده. تو را امروز آنقدر قدم می زنم تا کفشهایم دهان باز کنند و از تو بگویند. . رضا صالحی 2
آرماندیس 4786 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2010 نه آن سنگی که به سويم پرتاب شد نه آن شلاقی که بر پشتم فرود آمد مرا دردی افزود ولی؛ اين نگاه تماشاگران حادثه بود که پيش از اصابت برتن زخمم می زدند. - کریمه ویدا - 3
خاله 3004 ارسال شده در 27 مهر، 2010 به چشمانم که مانند دو سیب قرمز بوی تو را گرفته اند .تماشا کن نگاهم طعم بادام دارد 5
MEMOLI 8954 ارسال شده در 28 مهر، 2010 آنچه به دنبالش بود، من بودم ... آنچه بدست آورد، او بود ... آنچه در راه بدست آوردن از دست داد، خودش ... 3
.FatiMa 36559 ارسال شده در 29 مهر، 2010 به شانه ام زده ای که تنهائی ام را تکانده باشی ! به چه دلخوش کرده ای ؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟! 4
ارسال های توصیه شده