رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

یک معتاد بالای سایتش نوشته بود:

 

"اعتیاد رنج دارد.

اعتیاد لذت دارد.

اما درمان ندارد"

من این را خوب می فهمم که به تو معتادم...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نه خانه

 

نه مغازه

 

نه محل کار

 

هیچ کدام نمی فهمیدند

 

من میتوانم

 

تا ابد

 

دست در دست تو

 

در خیابانها

 

راه بروم

 

وبه هیچ کدام نرسم

 

نه خانه

 

نه مغازه

 

نه محل کار

  • Like 4
لینک به دیدگاه

به من نگاه كن

درست به چشم هايم !

مي دانم كه تازه از زير چتر برگشته اي

مي دانم كه وقت نمي كني دلت برايم تنگ شود

ولي من از دلتنگي تمام وقت ها برگشته ام ...

 

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

من

پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد....

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یک روز خورشید پایین می آید

 

گونه زمین را می بوسد

 

و آسمان آرزوهای من

 

آبی می شود ...

 

باور نمی کنی ؟!

 

این خط !

 

این نشان !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پشت قاب نگاه های ساکتمان...

و این همه رنگ و بی رنگ حرف های بی دغدغه...

که تو می گویی...و من حس می کنم...

که من می گویم...و تو ساده و بی پروا به حافظه داریشان...

پشت تمام خاطرات آمده و نیامده...

بیا سوگند یادکنیم به نام احساس...

به نام مهربانی...

به نام عشق...

بیا سوگند یاد کنیم

که درخاطر یکدیگر همچون کوه بمانیم...

ونگذاریم سرد و گرم لحظه ها...

قهوه تلخمان کند برای یکدیگر!

...

بیا سوگند یاد کنیم.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است !

از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره

احساس ِ آرامش می کنم !

نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم !

گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم ،

تا او را بسوزانم ...

ولی خودکشی

بدترین ُ تابلوترین جلوه ی خودخواهی ُ غرور است !

 

حسین پناهی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پرده را می کشم،

چراغ را اما می گذارم روشن بماند.

خودم هم تکیه می زنم

به عصای از دو جا شکسته ی یادگاری پدربزرگ

فقط تصمیم نیامدن ت که قطعی شد

نامه ای به موریانه ها بنویس!

عابران اینجا،

بی حوصله تر از آن اند

که تصویر یک آدم منتظر را هر شب پشت یک پنجره ببینند!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نگذر.

از حرفهای زنجیری این دیوانه

که خیابانهای شهر

به پاهایش عادت کرده.

تو را امروز

آنقدر قدم می زنم

تا کفشهایم دهان باز کنند

و از تو بگویند. .

 

 

رضا صالحی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نه آن سنگی

که به سويم پرتاب شد

نه آن شلاقی

که بر پشتم فرود آمد

مرا دردی افزود

ولی؛

اين نگاه تماشاگران حادثه بود

که پيش از اصابت برتن

زخمم می زدند.

 

- کریمه ویدا -

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...