رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

مهربانا!

 

میدانم که تا تو راهی نیست.

 

میدانم که آسمان فیض و رحمتت همه جا بر سرم سایه دارد.

 

میدانم که دستهای سبزت همیشه پشت و پناهم است.

 

میدانم که تو ، تنها تو نگران لغزشهای ناتمام من هستی.

 

اما نمیدانم

چرا هرروز که میگذرد از تو دورتر میشوم؟

دلم را به دست آب می سپارم و سبزی روحم را به شیرینی ناپایدار و فریبنده ی گناهان.

 

کمکم کن!

 

من این لذتها را به بهای دوری از تو نمی خواهم. من تو را میخواهم.

 

تنها تو را...ای مهربانترین مهربانان!

لینک به دیدگاه

می نویسم ٬ می نویسم از تو

تا تنِ کاغذِ من جا دارد

با تو از حادثه ها خواهم گفت

گریه این گریه اگر بُگذارد

 

گریه این گریه اگر بُگذارد

با تو از روزِ اَزَل خواهم گفت

 

فتحِ معراجِ ازل کافی نیست

با تو از اوجِ غزل خواهم گفت

 

می نویسم همه ی هق هقِ تنهایی را

تا تو از هیچ به آرامشِ دریا برسی

 

تا تو در همهمه ٬ همراه سکوتم باشی

به حریمِ خلوتِ عشق تو تنها برسی

 

می نویسم همه ی با تو نبودن ها را

تا تو از خواب مرا به با تو بودن بِبَری

 

تا تو تکیه گاهِ امنِ خستگی ها باشی

تا مرا باز به دیدارِ خودِ من ببری ...

لینک به دیدگاه

برای لحظه آخر چه زود می رفتی

چه بی خیال من و هر چه بود می رفتی

دلم به راه تو سد شد، دل مرا بردی

که بی قرار و خروشان چو رود می رفتی

تو بهترین غزل زخم های دل بودی

برای درد من اما چه سود، می رفتی..

برای آمدنت آتشم زدی کآخر

ز جان خامش من همچو دود می رفتی!

زچشم خسته ام آنروز گریه می آمد

دلم اگرچه غزل می سرود، می رفتی

بسان مرغک بی آشیان نمی ماندی

چون او که بهر کسی پر گشود می رفتی،

تو از بزرگی دشت سکوتِ من ،دلگیر

به دنج صحبت و گفت و شنود می رفتی

به نا کجای غریبی که من نمی دانم

به سمت و سوی طلوعی کبود می رفتی

دگر به وعده نمی شد تورا نگه دارم

که با تمام تلاش و وجود می رفتی

من آتشین دل و دلسوز دلخوشی هایم

تو بی خیال من و هر چه بود می رفتی ...

پوریا شیرانی

لینک به دیدگاه

دارم به سر هوای نشستن کنار تو

وز قید و بند خویش گسستن کنار تو

 

بختم اگر مدد کند و یاریم خدا

طرفی ز یک مناظره بستن، کنار تو

 

حیرانی سفینهٔ طوفانیت شدم

باید ز سیل حادثه رستن، کنار تو

 

دور از دو چشم مست تو، لب بسته ام ز مِی

پرهیز بایدم، بشکستن کنار تو

 

الهام میشود به دلم، جذبه ای ز غیب

می آورد بهانهٔ جستن، کنار تو

 

هر دم، کنار پنجره ات میشود، دخیل

نوبخت میشود به نشستن، کنار ِ تو

لینک به دیدگاه

گفت يار، از غير ما پوشان نظر، گفتم بچشم

وآنگهي دزديده، در ما مينگر، گفتم بچشم

گفت اگر يابي نشان پاي ما،بر خاك راه

برفشان آنجا بدامن ها گهر، گفتم بچشم

گفت اگر سر در بيابان غمم خواهي نهاد

تشنگان را مژده اي از ما ببر، گفتم بچشم

گفت اگر گردي شبي،از روي چون ماهم جدا

تا سحرگاهان ستاره مي شمر،گفتم به چشم

لینک به دیدگاه

دست عشق از دامن دل دور باد!

می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود : ایست!

باد را فرمود : باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد

لینک به دیدگاه

می خواهمت سرود بت بذله گوی من

روی لبش شکفت گل آرزوی من

خندید آسمان و فروریخت آفتاب

در دیده امیدم باران روشنی

 

جوشید اشک شادی ازین پرتو افکنی

بخشید تازگی به گل گلشن شباب

 

می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست

پنداشتم که مژده آن صبح روشن است

 

پنداشتم که نغمه گم گشته من است

پنداشتم که شاهد گمنام آرزوست

 

خواب فریب باز ز لالایی امید

در چشم آزمایش من آشیانه ساخت

 

نای امید باز نوای هوس نواخت

باز برای بوسه دل خواهشم تپید

 

می خواهمت شنفتم و دنبال این سرود

رفتم به آسمان فروزنده خیال

 

دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال

این نغمه آه نغمه ساز فریب بود

 

می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز

در شعله فریب دم دلنشین خویش

 

تا نوکم امید شکیب آفرین خویش

آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز

 

پایان این فسانه ناگفته تو را

نیرنگ این شکوفه نشکفته تو را

 

می دانم و هنوز ز افسون آرزو

در دامن سراب فریبننده امید

 

در جست و جوی مستی این جام ناپدید

می خواهم از تو بشنوم ای دلربا بگو

 

هوشنگ ابتهاج

لینک به دیدگاه

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه

ای تیره غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آئین تو جوید

تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید

هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر "خیالی" به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

لینک به دیدگاه

روی مغزم پارازیت انداخته اند طوری که دیگر

فرق آژیر خطر را

با قربان صدقه رفتن های مادرم نمی فهمم

فرق در آغوش بودن را

با له شدن نمی فهمم

فرقم را با خودم نمی فهمم

فرقم را با تو نمی دانم

من هیچ نمی دانم و چقدر دلتنگ آن روز ها هستم

كه ندانستن عیب نبود و نفهمیدن جرم

اما مطمئنم كه تو نمی فهمی

وچقدر خوب كه نمی فهمی....

لینک به دیدگاه

من دلتنگم ...

می گویند بهار می آید

و من .... هرشب

به امید دیدن شکوفه

چشم می بندم ...

ونقش چشمان تو هر صبح

از فاصله ی دور

به من لبخند می زند

.......

من دلتنگم

و امشب دوباره فنجان پشت فنجان خالی می شود

و فالگیر پیر را دعوت می کنم

تا فال امشبم

نقش چشمان زیبای تو شود..

....

من دلتنگم

و تو را آرزو می کنم

و تو از پشت دیوار های فاصله

دستانم را می گیری

و نمنکای دستانت، گونه هایم را تر می کند

....

من دلتنگم

و عقربه روی ساعت می کوبد

دنگ ... دنگ ... دنگ ...

و دلم هوس قدم زدن می کند

و مادرم می گوید، تو دختر نجیبی هستی

و من آرزوی قدم زدنم را پای دیوار دختر بودن دفن می کنم

تا مبادا دل مادرم بشکند

....

من دلتنگم

وتو نوازشم می کنی و می گویی

موسم شادمانی نزدیک است

و من می گویم

دوباره بگو

دوباره و دوباره

تا من در لا به لای کلماتت

محو شوم

....

و من دلتنگم

وبگذار کسی نداند

که دلم هوای تو را کرده

که دلم هوای خندیدنت را کرده

که دلم هوای چشمان میشی ات را کرده

که دلم هوای ..... بودنت را کرده

 

نکند مرا به شهر فراموش شدگان ببری، که دل کوچک تنهایی من می میرد

لینک به دیدگاه

زیبا

زیبا هوای حوصله ابری است

چشمی از عشق ببخشایم

تا رود آفتاب بشوید

دلتنگی مرا

 

زیبا

هنوز عشق

در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر چشم

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت

در تندباد عشق نلرزد

 

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

 

زیبا

چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم

 

زیبا

کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره ی عشق

بنشان مرا به منظره ی باران

بنشان مرا به منظره ی رویش

من سبز می شوم

 

زیبا ستاره های کلامت را

در لحظه های ساکت عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود و عشق

بچرخانم

بر حول این مدار

 

زیبا

زیبا تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی

 

آغاز کن مرا

لینک به دیدگاه

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه ...

دل تنگ شدن عادت بی حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله است

باز می پرسمت از مسأله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسأله هاست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...