رفتن به مطلب

حس مرموز...


ارسال های توصیه شده

  • 4 هفته بعد...
  • پاسخ 627
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

 

آی عشق آی عشق

چهره ی آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

 

آی عشق آی عشق

چهره ی سرخت پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی

بر حضور وَهن

و دنجِ رهایی

بر گریز حضور

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست

 

احمد شاملو

  • Like 3
لینک به دیدگاه

چیستم من زاده یک شام لذت بار

ناشناسی پش می راند در این راهم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم . . . !

 

 

(فروغ فرخزاد)

  • Like 3
لینک به دیدگاه

احساس می کنم

از قلبم به پرواز درآمده اند

این کبوتران سفید

و این، من هستم

که در آسمان ها اوج می گیرم!

آیا ممکن است

پرندگان

در قلب آدم آشیان کنند؟!

رسول یونان

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خدای زیبای عاصی من مرا در آغوش بگیر

من از تمام اسطوره ها خسته ام

با فردیتی که خاص چشمان توست

نگاهم کن

مرا ببوس

که تب لبهایت را

سالهاست بیمارم

خدای زیبای عاصی من

برایم از آینده بگو

من از تمام افسانه ها بیزارم

از آینده ای که تو در آن

اسطوره ای تازه خواهی شد

 

 

شقايق پورصالحى

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من می توانم

خوب،بد،خائن،وفادار،فرشته خو یا شیطان صفت باشم.

من می توانم

تو را دوست داشته باشم یا از تو متنفر باشم.

من میتوانم

سکوت کنم،نادان و یا دانا باشم .

چرا که من انسانم و این ها صفات انسانی ست.

و تو هم به یاد داشته باش من نباید چیزی باشم که تو می خواهی.

ماهاتما گاندی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

از نستعلیق نگاهت که بگذرم

چیزی نمی ماند

جزخط کج و کوله ای

که به هیچ صراطی مستقیم نیست...

آغوشت را باز نکن

و بترس از صدای شیپوری

که شاخ فیل را می شکند...

حالا مجبوری اندام اسلیمیت را برداری و

ببری به آن گوشه

و تا صبح به چادر بیاویزیش

اینجا چادرها یک نفره عَلَم می شوند

 

 

سجاد حیدری

  • Like 8
لینک به دیدگاه

حس مرموزی؛

رابطه را ميشکند؛

از نگاه آبستن ترديد

نوزاد فاصله

متولد خواهد شد؛

به کوتاهی زندگی

قد خواهد کشيد؛

و شکوفه هاي ظن؛

در باغ ذهن

خواهند روئید؛

تو از آن من بودی؛

من از آن تردید تو؛

که با بزرگ شدن فاصله ها

کوچک و کوچکتر می شدم .

 

امیر یزدانی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

می توان همچون عروسک های کوکی بود.

با دو چشم شیشه ای دنیای خود رادید

می توان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

می توان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت:

آه من بسیار خوشبختم.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

این روزها فقط مشغول آماده شدن هستم

گویی زمان سفرم رسیده

اگر نبودم

برایم فاتحه نفرستید

روحم منتظر لبخند زیبایتان است

.

.

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

فرقی نمی کند

که عروسکهایت را

کجا پنهان کنی

تفاوتی ندارد

که موهایت را ببافی

یا از ته بتراشی

نامت که باران باشد

باریدنت حتمی ست...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من از زمانی که قلب ،خود را گم کرده است می ترسم

من از تمام این دستهای سرد می ترسم

من از تمام این نگاههای غریب می ترسم

من می ترسم

می ترسم........

من از اعتماد می ترسم

من از گناه می ترسم.

من از آن روزی می ترسم که حضور هیچکس مرا دلگرم نکند

من از ان روزی می ترسم که بهانه ای برای نوشتن نباشد

من می ترسم

می ترسم ......

من مثل عروسک می ترسم؛

از دلشوره و.......

من هنو ز می ترسم......

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...