*atefeh* 13017 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۳ آقو ما بچه بودیم. 7 سالمون بود فک کنم یه بار با داداشم میلاد که اونموقع 5 سالش بود داشتیم از خونه عممون برمیگشتیم خونمون سر کوچه عمم اینا چندتا جوجه و مرغ بودن. این میلاد خان رفت جوجه ها رو اذیت کرد ییهو خانم مرغ پرید به جون میلاد و هی نوکش زد منم رفتم کمک میلاد. دمپاییاش که اینور و اونور پرت شده بود و براش آوردم که بپوشه زود دریم که خانم مرغ پرید هی منو نوک زد هیچی دیگه ما دوییدیم سمت خونه و از اون روز به بعد من از هرچی پرنده است میترسم سر راهمم اگه گنجشکی، کبوتری، جوجه ای باشه، راهمو کج میکنم که باهاشون رودر رو نشم 8 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم هنوز دوستم نبخشیدم... دیشبم ازم پرسید بخشیدی گفتم آره.. شاید به ظاهر خوب رفتار کنم باهاش....ولی دلم بد شکست...بلایی سرش اومده که حالا از من میخواد ببخشمش و حلال کنم... تنهاکسیه تو این20سال زندگیم نمیبخشمش... 5 لینک به دیدگاه
*atefeh* 13017 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۳ ما ساعت 3 قرار بود خونه یکی از اقوام باشید برای مراسم عقدکنونشون الان 3:35 دقیقه است ولی ما هنوز خونه ایم کی میریم خدا میدونه 6 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم ۹۰ درصد اوقات گوشیم خاموشه در نتیجه اصولا اگه اس ام اس بیاد، حداقل یه روز بعد جواب میدم اگرم حوصلم نیاد اصلا جواب نمیدم تنها کاربردش تفریحات وایبری بود که اونم دیگه باز نمیشه میخوام بندازمش دور 5 لینک به دیدگاه
استرالیا 2015 1460 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم گاهی گل پسرهای سایت برای اولین بار یک پیامهای شیک و مودبانه و پراز احترامی برام میفرستن که تعجب میکنم ، حس میکنم من رییسم بعد که خوب نگاه میکنم میبنم بخاطر ایدیم هست که باهم اونطور صحبت کردن طفلیا فکر کردن من دخترم خواستن مخم رو بزنن 6 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۳ وقتی پدر نفسش بند آمد....> وقتی گوشه ای افتاد و نا امید به او خیره شدم....> وقتی که دلهره مرگ در خانه حس میشد....> تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و دلم برایش تنگ خواهد شد> تازه فهمیدم چقدر غمگینم که هیچگاه در آغوش نکشیدمش ک بگویم دوستش دارم> و هرگز نخواهم توانست> انگار مظلوم ترین انسان دنیا بود و من ناکام ترین 6 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم خسته شدم از دانشگاهی که انتخاب واحدش مکافاته... 4 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم حالم از دانشگاهمون بهم میخوره....2درسم تو یه روز...ترم آخر...فقط یه استاد دارن هر دو درس.... لعنتییییییییی 4 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۳ یه اعتراف تکراری من بازم موقع ورود عروس و داماد گریم گرفت بعدشم وقتی عروس و داماد میرقصیدن و داماد برای عروسش آهنگو بلند بلند میخوند.خیلی قشنگ بووووووووووود مخصوصا وقتی میدونم چه عشق پاکی پشت این صداس و تمام جملاتی که خونده شد در موردشون حقیقت داره :hapydancsmil: و تهدید شدم از جانب بعضیا که اگه بازم گریه کنم دیگه نباید برم عروسی این جمعه هم عروسی دعوتیم سه جمعه پشت سر هم عروسی و اگه این بارم گریه کنم محرومم از عروسی رفتن.بیچاره من که نمیتونم دروغ بگم 5 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم بدترین لحظه بود امشب سره شام خوردن اشک داداشم دیدم..وجودم لرزید.... 2 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم خسته ام... اعتراف میکنم بعضی وقتا دلم میخاد بخوابم تا همه چیزو فراموش کنم.. 7 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم یکی ازبزرگترین بدشانسی های ادم ،مریض و بدحال شدنشه اونم درهفته ای که مراسم عروسی خواهررو داریم!ای خدا...شکر 9 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم نتیجه 4 صبح خوابیدن و 8 بیدار شدن چیزی جز سردرد نیست... 5 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم.... سرم درد میکنه.. بازم مثل همیشه تو شرایط آنپاسم... اصلا حالم خوب نیست.. خوابم میاد.. مهمون داریم دلم میخاد برم بخابم اما نمیشه که... 7 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم. ادمایی که بهم میگن درکت میکنیم.. اصلا درک نمیکنن.. و تو روبه جای دوست دشمن میپندارن.... اعتراف میکنم.. فک رنمیکردم.. تو دوستی اینجوری ناامید بشم.. 5 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم امروز هییییییچ کاری نکردم...خودم خجالت میکشم:-d 5 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم کم اوردم... واقعا کم اوردم. 2 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم کم آوردم... اگه هیشکی پشتم نیست....اما هنوز خدارو دارم.. 4 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم از دندون درد و گلو درد سر درد اشکم دراومده...من دندوووووووووون عقل نمیخوااااااااااام 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۳ اعتراف میکنم از دندون عقل متنفرم که کل صورت و گلو و سر درد دارم میمیرم. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده