Nightingale 10531 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ روز اول دبستان به مامانم میگفتم مامان تو خجالت نمیکشی اومدی تو مدرسه ؟:icon_razz: مگه من بچم ؟:icon_razz: مامانم هی میگفت هیس دختر مگه نمیبینی جشن شکوفه هاست همه مادر پدرا هستند ! گفتم نه اونا بچه لوساند به زور داشتم مامانمو بیرون میکردم 5 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ روز اول دبستان به مامانم میگفتم مامان تو خجالت نمیکشی اومدی تو مدرسه ؟:icon_razz: مگه من بچم ؟:icon_razz: مامانم هی میگفت هیس دختر مگه نمیبینی جشن شکوفه هاست همه مادر پدرا هستند ! گفتم نه اونا بچه لوساند به زور داشتم مامانمو بیرون میکردم بیچاره مامانت من اینقدر بابام میومد مدرسه ام بچه ها می گفتن بابات معلمه؟(البته بابای من اصلا عقب نشینی نمی کرد) 2 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ خیلی جالب توصیف کردی واقعا منو برد به اون روزا... خودم هم برای اولین بار در عمرم احساس دلتنگی کردم 2 لینک به دیدگاه
salvador 1932 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ هه هه هه اشتباه كردم راستشو گفتم 1 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ هه هه هه اشتباه كردم راستشو گفتم نه ياد داداشم افتادم حالا داداشمم بگم اين بچه وسواسي بود نميرفت دسشويي بعد يبار اينقد بهش فشار اومده بود شلوارشو......... 1 لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ باز هوای فلکم،فلکم آرزوست....... مگه زمان شما فلکم میکردن؟ زمان ما که اصلا جرات نداشتن کسی رو بزنن البته این تصویری که تو گذاشتی فکر کنم مال زمان رضا خان میر 5 باشه 2 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ روز اول دبستان به مامانم میگفتم مامان تو خجالت نمیکشی اومدی تو مدرسه ؟:icon_razz: مگه من بچم ؟:icon_razz: مامانم هی میگفت هیس دختر مگه نمیبینی جشن شکوفه هاست همه مادر پدرا هستند ! گفتم نه اونا بچه لوساند به زور داشتم مامانمو بیرون میکردم ولی من روز اول مدرسه تنها رفتم مدرسه....آخه مامانم دبیر بود خودش مدرسه داشت! اتفاقا بر عکسه تو خیلی ناراحت بودم که چرا همه ماماناشون باهاشون هست ولی من تنهایی اومدم مدرسه! لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ مگه زمان شما فلکم میکردن؟زمان ما که اصلا جرات نداشتن کسی رو بزنن البته این تصویری که تو گذاشتی فکر کنم مال زمان رضا خان میر 5 باشه تو دبیرستان ما(سه سال پیش)یکی از معلم ها با کمربند بچه ها رو زد یه معلم عربی داشتم می گفتن حتی دختر ها رو هم می زنه(البته با ترکه) 2 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ اول دوم دبستان به خاطر شغل بابام بومهن بودیم. خونمون نزدیک رودخونه بود رو یه تپه خیلی قشنگ. اینقد خونمون به مدرسه دور بود که 1 بار اردو بردنمون دقیقا رودخونه نزدیک خونه ما . منم اینقد خوشحال بودم . اول دبستان هم هیچ کس باهام نیومد روز شکوفه ها هم نداشتیم :persiana__hahaha: چون خیلی ریزه میزه بودم همش تو دست و پا گم میشدم صفم رو گم میکردم بعد هی منو از صف پنجمی ها جمع میکردن اول انار بودم .:persiana__hahaha: یادش به خیر .دوران خوبی بود . خاطره خیلی دارم خوصله ندارم بنویسم :4chsmu1: 5 لینک به دیدگاه
*Cloudy sky* 22513 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ من کلا بچه که بودم زیاد گریه میکردم وقتی کسی اذیتم میکرد اونقدر گریه میکردم تا اونو بزنن یه بار دختر داییم دفتر مشقم رو که تازه مشقامو نوشته بودم پاره کرد انقد گریه کردم که کتکش زدن بلافاصله من ساکت شدم 4 لینک به دیدگاه
terajedi21 2134 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ یادم میاد ناظم مهر ورزمون اسم یه تعداد بچه ها رو میخوند و جامدادی مداد و پاک کن میداد مداد رنگی همچنین( من در طول تحصیلم یه بار گرفتم اونم هرچی میتراشیدی شرمنده تر میشد) اونی که یه پنج نوشتن بلد نبود اونی که من جمله ارازل بود جایزه گرفتن من هم که هیچ با این که درسخون بودم یادم میاد یه بار پنجم علوم شدم 17 دعوت از اولیا و مربیان کردنبه هر حال خودمان انیشتینی بودیم ان زمان مجال بروز نبود!اره داشتم میگفتم که رفیق ارزو به دل موندم یه دونه جامدادی شبیه یخچالا داشته باشم!انقدر ازش خوشم میومد!اصلا هم نتونستم یکی مثل اون داشته باشم البته جامدادی هرگز نداشتم درسته منحرف کردم بحث رو ولی دیگه فکر کنم همه میدونن اولیا محترم اون تجهیزات رو میخریدن و در اختیار مدرسه قرار میدادن تا اون موقع من نمی دونستم مدعی هم نبودم ولی دلمان خوش بود به صد افرین اونم معلم رو کاغذ خودش میکشید مینوشت رنگ میکرد میاورد کلاسهمینم با ارزش بود ولی چه فایده هیشکی نمی دونست بنده صاحب چندتا صد افرینم تا کشفمون کنه به ملکوت اعلا برسونتمون!الانشم من اسم خانم بهروزی رو فراموش نکردم همون خانم معلمی که موقع امتحان اومد پیشم نشست(از بدو جذاب بودم)یکی یکی سوالات رو راهنمایی کرد!البته شوخی میکنم!دقیق یادم نیست چرا اومد پیشم نشست فکر کنم خودشم به این نتیجه رسیده بود اول ابتدایی چه به تقلب بزار یه کم بزرگشه! 4 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ یادم میاد ناظم مهر ورزمون اسم یه تعداد بچه ها رو میخوند و جامدادی مداد و پاک کن میداد مداد رنگی همچنین( من در طول تحصیلم یه بار گرفتم اونم هرچی میتراشیدی شرمنده تر میشد) اونی که یه پنج نوشتن بلد نبود اونی که من جمله ارازل بود جایزه گرفتن من هم که هیچ با این که درسخون بودم یادم میاد یه بار پنجم علوم شدم 17 دعوت از اولیا و مربیان کردنبه هر حال خودمان انیشتینی بودیم ان زمان مجال بروز نبود!اره داشتم میگفتم که رفیق ارزو به دل موندم یه دونه جامدادی شبیه یخچالا داشته باشم!انقدر ازش خوشم میومد!اصلا هم نتونستم یکی مثل اون داشته باشم البته جامدادی هرگز نداشتم درسته منحرف کردم بحث رو ولی دیگه فکر کنم همه میدونن اولیا محترم اون تجهیزات رو میخریدن و در اختیار مدرسه قرار میدادن تا اون موقع من نمی دونستم مدعی هم نبودم ولی دلمان خوش بود به صد افرین اونم معلم رو کاغذ خودش میکشید مینوشت رنگ میکرد میاورد کلاسهمینم با ارزش بود ولی چه فایده هیشکی نمی دونست بنده صاحب چندتا صد افرینم تا کشفمون کنه به ملکوت اعلا برسونتمون!الانشم من اسم خانم بهروزی رو فراموش نکردم همون خانم معلمی که موقع امتحان اومد پیشم نشست(از بدو جذاب بودم)یکی یکی سوالات رو راهنمایی کرد!البته شوخی میکنم!دقیق یادم نیست چرا اومد پیشم نشست فکر کنم خودشم به این نتیجه رسیده بود اول ابتدایی چه به تقلب بزار یه کم بزرگشه! کی گفته خواهر من کلاس اول ابتدایی بود معلمش می گفت تقلبی می کنه 1 لینک به دیدگاه
shokoofeh 887 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ یادش بخیر مداد قرمزا که بهش تف میزدیم تا پررنگ بنویسه! یادش بخیر وقتی با خودکار غلط می نوشتیم به پاکنمون تف میزدیم تا بشه پاکش کنیم بعد دفترمون پاره میشد! یادش بخیر چقد گچ دوس داشتم همیشه گچا رو کش می رفتم :icon_pf (34):مخصوصا گچ آبی و قرمز که کمیاب بود!:icon_pf (34): 6 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ یادش بخیر مداد قرمزا که بهش تف میزدیم تا پررنگ بنویسه!یادش بخیر وقتی با خودکار غلط می نوشتیم به پاکنمون تف میزدیم تا بشه پاکش کنیم بعد دفترمون پاره میشد! یادش بخیر چقد گچ دوس داشتم همیشه گچا رو کش می رفتم :icon_pf (34):مخصوصا گچ آبی و قرمز که کمیاب بود!:icon_pf (34): وای یاد گچ به خیر... حیوونیا دیگه نسلشون منقرض شد... 1 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ یادش بخیر مداد قرمزا که بهش تف میزدیم تا پررنگ بنویسه!یادش بخیر وقتی با خودکار غلط می نوشتیم به پاکنمون تف میزدیم تا بشه پاکش کنیم بعد دفترمون پاره میشد! یادش بخیر چقد گچ دوس داشتم همیشه گچا رو کش می رفتم :icon_pf (34):مخصوصا گچ آبی و قرمز که کمیاب بود!:icon_pf (34): گچ هم دوست داشتن داره:jawdrop: 2 لینک به دیدگاه
shokoofeh 887 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ وای یاد گچ به خیر... حیوونیا دیگه نسلشون منقرض شد... آره واقعا یادشون بخیر هی گچ هم دوست داشتن داره:jawdrop: آره یعنی می خوای بگی تو دوس نداشتی؟؟!!!:jawdrop: من که میرفتم جعبه ای می خریدم فکر کنم جعبه ای 200 تومن بود مامانمم همیشه بهم غر میزد آخه رو در خونمونو هی باهاشون گچی می کردم 1 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ آره واقعا یادشون بخیر هی آره یعنی می خوای بگی تو دوس نداشتی؟؟!!!:jawdrop: من که میرفتم جعبه ای می خریدم فکر کنم جعبه ای 200 تومن بود مامانمم همیشه بهم غر میزد آخه رو در خونمونو هی باهاشون گچی می کردم بیزار بودم البته بیشتراز اون از مداد بیزار بودم 1 لینک به دیدگاه
vahid321 2013 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ خوب اون دوران دبستان اینقد مزخرف بود که من همیشه سعی کردم فراموشش کنم... منم یه سری ماجراها مثل دوستان داشتم... خدارو شکر که گذشت و میخوام که صد سال سیاه هم برنگرده.. البته ماجراهای خوب و بسیار هم خوب هم بوده ولی ماله کلاس پنجم به بعده... حالا فرصت شد تعریف میکنم... ولی الان که ماله بعضیارو خوندم یه دفعه دارم با خودم فکر میکنم که جریانات اون سنین چقدر روی زندگی آدم تاثیر میزاره... طرف شاید 30 سالش هم باشه شاید هم تا آخر عمر... هنوز حسرتهای دوران دانش آموزیش رو داره... هنوز یاد بدرفتاریهایی که در موردش شده میفته دوست داره تلافی کنه... هنوز یاد سختیهایی که میفته حسرت میخوره... یادمه یه جمله ای جایی شنیدم میگفت ما همه در همون سنین 10 سالگی زندگی میکنیم... گاهی آدم میبینه یه نفر که خیلی خودساخته جدی یا معروفه، کاری میکنه یا حرفی میزنه که با خودت میگی:دیدی! اینم بچه بوده... خوب شاید بشه بهش گفت درد بودن! درد زیستن... ولی شاید از طرف دیگه هم ضرورت توجه به سواد و سلامتی و صلاحیت معلم هارو میشه به وضوح دید... به هر حال من بین ملمهام چند نفر بودن که واقعا صاحب تفکر بودن و واقعا میدونم که یه آدم عاقل تو یه همچین محیطهایی میتونه چه تاثیری رو نسل آیندش داشته باشه... نمیدونم کدم رییس جمهور آمریکا بود-فقط میدونم باهوش ترینشون بود شاید نیکسون- گفته بود یه ملت هیچوقت نمیتونه جلوتر و پیشرته تر از نظام آموزش و پرورشش باشه... همون موقع میان بهش میگن فلانی! روسها تونستن آدم بفرستن فضا... ولی آمریکاییها به جای اینکه بیانو بودجه الکی بریزن تو حلق ناسا، بودجه آموش و پرورششون رو تقویت کردن و روسهارو به راحتی تو مسابقه فضایی عقب روندن.. خیلی جالبه... الان تقریبا هرکسی صحبت کرده ریشه رفتارها و تفکراتش رو میشه در جریاناتی که در اون سنین براش اتفاق افاده دید پ.ن:دوستان شرمنده... نمیدونم چه مرگم شد یه دفعه رفتم رو منبر... ولی این موضوع برام خیلی مهمه و شاید به خاطر اینه... شاید هفته ای چند بار و به دلایل مختلف در مورد این که این نظام آموزش پرورش چطور باید باشه یا معلما چطور باید باشن فکر میکنم... تازه هنوز چند تن دیگه حرف دارم... 2 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ کلاس اول ابتدایی باید کاردستی می بردیم مدرسه! منم هیچی درست نکرده بودم... مامانم رفته بود بیرون،منم دامنشو برداشتم بردم به معلمممون نشون دادم...گفتم اینو خودم دوختم دیشب!ینی فهمید دارم چاخان میکنم! پیشه خودش گف این بچه هیچی هالیش نیس!دعوام نکرد اثن! بعد منم ازون روز به بعد پررو شدم همش از در و دیواره خونمون چیز میز می کندم،می بردم مدرسه می گفتم خودم درست کردم! یه بار نزدیک بود تابلو فرش بکنم ببرم ،مامانم گف بی خیال ! :ws28: لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ یادم سر صف وسایل بهداشتی می دیدن مثل صابون دستمال لیوان و ... منم هر روز یادم می رفت مامانم سر راه هر روز برام این وسایل می خرید صابون هاش خیلی خوشگل بودن فقط یادم نیست چه بلایی سرشون اومدن از صابون های کاغذی با لیوان های تاشو منتفر بودم هر موقع با اون لیوان ها آب می خوردم نصفش می ریخت رو لباسم:w00: هر موقع هم ویفر می خوردم خورد می شد می ریخت تو آستینم تا خونه هی با آستینم در گیر بودم همیشه جورابم به خاطر تراشیدن مداد گلی (قلی ) قرمز بود اونموقع ها یادم نیست از کی شنیده بودم سیانور قرمزه فکر می کردم سیانور می ریزن تو کفشم ترور کنن منو چون همون موقع ها بود پسر خمینیو اینجوری ترور کرده بودن 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده