رفتن به مطلب

تو می‌خندی! حواست نیست ...


MEMOLI

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 323
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تو یک حس کشنده ی لذت بخشی

و داغ !

مثل لیسیدن عسل از لبه ی شکسته ی لیوان

با کامی تلخ تر از جویدن هزار بسته ته سیگار ...

.

.

.

بیا آخرین پک را به من بزن !

من هم دود می شوم همین روزها ...

  • Like 13
لینک به دیدگاه

دخترک روی سینه ی ستبر مرد نشست

به چشمانش خیره شد تا بگوید :

بغلم کن ! ... محکـم ! مثل یک پدر ...

اما نگفت ...

مرد او را در آغوش کشید

محکم !

اما

مثل یک

مرد ...!!!

  • Like 10
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سلانه سلانه و پرسان پرسان با پاهایی زخم آلود

تمام جاده های خاکی عشق را

به دنبالت پرسه می زنم.

گوشه گوشه ی زمان را جستجو می کنم

حتما در گوشه ای از سال های دور

تورا جا گذاشته ام.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

همنفس من

طناب دور گردنت پوسیده نیست ...

همیشه باید فکر کنی

به چهارپایه‌ای که ناگهان از زیر پایت می‌کشند ...!

  • Like 12
لینک به دیدگاه

شبیه زنی شده ام

که پشت دود سیگارش

با خود می گوید: باید ترک کنم

سیگار را

خانه را

زندگی را !

و باز

پُکی دیگر می زند به …

  • Like 11
لینک به دیدگاه

راهی برای رفتن

نفسی برای بریدن

كوله بارم بر دوش

مسافر می شوم گاهی ...

 

عشقی برای خواندن

بغضی برای شكفتن

خاطراتم در دست

بازیچه می شوم گاهی ...

 

نگاهی در راه

اعتمادی پرپر

پاهایم خسته

هوایی می شوم گاهی ...

 

فكرهای كوتاه

صبری طولانی

صدایی در باد

زمستان می شوم گاهی ...

 

روزهای رفته

ماه های مانده

تقویم ام بی تاب

دلم تنگ می شود گاهی ...

 

جای پایی سرد

رد پایی گنگ

در این سایه ی تنهایی

چه بی رنگ می شوم گاهی ...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

در گوشه افکار خویش نشسته ام

 

تنهایی خودم را به آغوش کشیده ام ...

 

افق را می نگرم ...

 

مردم در گذرند ...

 

آن کنار مردکی با کودکش گرم سخن است ...

 

نمی توانم بخرم ...

 

آه شرمساری از صورتش می آید ...

 

خسته است ...

 

کودک گریان است ...

 

درکی درست از آنچه بر سر پدرش آمده ندارد ...

 

شاید او نیز روزی همین کودک بوده ...

 

شاید هم کودکی مرفه که امروز اینگونه ناتوان شده است ...

 

کمی آن طرفتر ...

 

فاحشه ای ایستاده ...

 

منتظر رهگذری است که او را همبستری کند ...

 

از او بیشتر نمیدانم جز اینکه آراستگی و پاکی اش خودش را به آسانی در شبی تاریک به فنا برد ...

 

همین نزدیک کنار مزرعه من ...

 

صاحبش ربا خواری است محتکر ...

 

گندم احتکار می کند و میوه را گران می فروشد و کم می فروشد ...

 

خود من ...

 

آلوده تر از اینها غرق در خودم شده ام ...

 

و آن طرف قدیسه ای است ...

 

از او زیاد میدانم چون میشناسمش ...

 

او با کودکانش تنها زندگی می کند ...

 

خانه مرفهی را جارو میکند و می شوید ...

 

نان درمی آورد ...

 

خانه بی چراغش نورانی است ...

 

شاید خدا که می گویند او باشد ...

 

نمیدانم ...

 

تفاوت در چیست ؟

 

دنبال این هستم من:

 

تفاوت ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

وقتی موضوع انشايم می شوی

حتی يک غلط املايی

مرتکب نمی شوم !

بين «من» و «تو» اما ...

هميشه يک خط فاصله

ناخودآگاه

روزگار صفحه ام عرق می کند ...

مچاله

مچاله می شوم من

و موضوع تو باقی می ماند ...

حتی ورق اگر برگردد

و رقم بخورد

انشايی ديگر

ورقی ديگر

عرقی ديگر ...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

يك روز صبح

در ميان سطرهايم

پيدا مي كنند مرا

با نامه اي كه

براي تو نوشته ام ...

.

.

.

براي تو نوشته ام

"كار از كار گذشته بود ديگر

چشمهايم راز نگه دار نبودند" ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

دیگر نمی گویم گشتم نبــــود نگرد نیست !

بگذار صادقانه بگویم گشتیم ! اتفاقابود !

فقط مال ما نبود ! شما بگردید ! لابد مال شماست

  • Like 8
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...