MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ و من دیگر هرگز دلم تنگ نمی شود ... برای آن روزها که ... دلتنگ می شدم ! 11 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ تو یک حس کشنده ی لذت بخشی و داغ ! مثل لیسیدن عسل از لبه ی شکسته ی لیوان با کامی تلخ تر از جویدن هزار بسته ته سیگار ... . . . بیا آخرین پک را به من بزن ! من هم دود می شوم همین روزها ... 13 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ روزی می آید ... روزی که به رویایت که هنوز با من است حسادت خواهی کرد ! . . . روزی که دیگر ... 11 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ رو به آینه لبانم را کج می بینم ! بس که نیشخند زدم به این روزگار ...! 10 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ دخترک روی سینه ی ستبر مرد نشست به چشمانش خیره شد تا بگوید : بغلم کن ! ... محکـم ! مثل یک پدر ... اما نگفت ... مرد او را در آغوش کشید محکم ! اما مثل یک مرد ...!!! 10 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۸۹ ابرها را به زور یک به یک بهم دوختم ! سقفم که کامل شد باران گرفت ... 11 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ سلانه سلانه و پرسان پرسان با پاهایی زخم آلود تمام جاده های خاکی عشق را به دنبالت پرسه می زنم. گوشه گوشه ی زمان را جستجو می کنم حتما در گوشه ای از سال های دور تورا جا گذاشته ام. 8 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ شبی به بلندای بی تابی آبستن انتظاری بی نهایت حاصلش تولدی در اوج و سقوطی دردآلود به عمق ناکامی 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ همنفس من طناب دور گردنت پوسیده نیست ... همیشه باید فکر کنی به چهارپایهای که ناگهان از زیر پایت میکشند ...! 12 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ شبیه زنی شده ام که پشت دود سیگارش با خود می گوید: باید ترک کنم سیگار را خانه را زندگی را ! و باز پُکی دیگر می زند به … 11 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ ای وای اگر یادم برود که تو دستم را گرفته ای و می بری . . . 9 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۸۹ راهی برای رفتن نفسی برای بریدن كوله بارم بر دوش مسافر می شوم گاهی ... عشقی برای خواندن بغضی برای شكفتن خاطراتم در دست بازیچه می شوم گاهی ... نگاهی در راه اعتمادی پرپر پاهایم خسته هوایی می شوم گاهی ... فكرهای كوتاه صبری طولانی صدایی در باد زمستان می شوم گاهی ... روزهای رفته ماه های مانده تقویم ام بی تاب دلم تنگ می شود گاهی ... جای پایی سرد رد پایی گنگ در این سایه ی تنهایی چه بی رنگ می شوم گاهی ... 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۸۹ می آیی و گم می شوم از بودنت ! و آنگاه می یابم خود را که رفته ای ... 10 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی، ۱۳۸۹ ترک کرده ام تورا اما ... جا مانده ام آنجا ... اینک من در هیچ کجا نیستم ...! 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی، ۱۳۸۹ اتاقی سرد ... کودکی نقاشی می کرد آفتاب را روی پیراهنش ! 9 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۳۸۹ تـو رفته ای... و من مانده ام؛ قصهی تکراری ... نوشتن نـدارد ! 13 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۸۹ در گوشه افکار خویش نشسته ام تنهایی خودم را به آغوش کشیده ام ... افق را می نگرم ... مردم در گذرند ... آن کنار مردکی با کودکش گرم سخن است ... نمی توانم بخرم ... آه شرمساری از صورتش می آید ... خسته است ... کودک گریان است ... درکی درست از آنچه بر سر پدرش آمده ندارد ... شاید او نیز روزی همین کودک بوده ... شاید هم کودکی مرفه که امروز اینگونه ناتوان شده است ... کمی آن طرفتر ... فاحشه ای ایستاده ... منتظر رهگذری است که او را همبستری کند ... از او بیشتر نمیدانم جز اینکه آراستگی و پاکی اش خودش را به آسانی در شبی تاریک به فنا برد ... همین نزدیک کنار مزرعه من ... صاحبش ربا خواری است محتکر ... گندم احتکار می کند و میوه را گران می فروشد و کم می فروشد ... خود من ... آلوده تر از اینها غرق در خودم شده ام ... و آن طرف قدیسه ای است ... از او زیاد میدانم چون میشناسمش ... او با کودکانش تنها زندگی می کند ... خانه مرفهی را جارو میکند و می شوید ... نان درمی آورد ... خانه بی چراغش نورانی است ... شاید خدا که می گویند او باشد ... نمیدانم ... تفاوت در چیست ؟ دنبال این هستم من: تفاوت ...! 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۸۹ وقتی موضوع انشايم می شوی حتی يک غلط املايی مرتکب نمی شوم ! بين «من» و «تو» اما ... هميشه يک خط فاصله ناخودآگاه روزگار صفحه ام عرق می کند ... مچاله مچاله می شوم من و موضوع تو باقی می ماند ... حتی ورق اگر برگردد و رقم بخورد انشايی ديگر ورقی ديگر عرقی ديگر ... 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۸۹ يك روز صبح در ميان سطرهايم پيدا مي كنند مرا با نامه اي كه براي تو نوشته ام ... . . . براي تو نوشته ام "كار از كار گذشته بود ديگر چشمهايم راز نگه دار نبودند" ... 11 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۸۹ دیگر نمی گویم گشتم نبــــود نگرد نیست ! بگذار صادقانه بگویم گشتیم ! اتفاقابود ! فقط مال ما نبود ! شما بگردید ! لابد مال شماست 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده