Astraea 25351 ارسال شده در 28 آبان، 2010 در باران کسی راه می رود،خیس می شود به یاد می آورد ،خشک می شود می نشیند ،آواز می خواند به یاد می آورد ،نمی بیند به راه می افتد ،گم می شود... 4
خاله 3004 ارسال شده در 28 آبان، 2010 آرام آرام بر من می بارد باران را می گویم خودم را مرور می کنم و حرفــ های تو را صدای تق تق حضورتـــ می آید و من... با همه ی خستگی هایم دلتنگی هایم باز سلام می کنم . . . ! 8
Astraea 25351 ارسال شده در 30 آبان، 2010 دلم احساس غم دارد در این انبوه ویرانی کمی تا قسمتی ابری و شاید باز بارانی....... 6
نگين...NeGiN 1499 ارسال شده در 30 آبان، 2010 مثل ابری که هست و نمی بارد دلتنگم می کنی... یا نباش!... یا ببار!... 7
baraan 1186 ارسال شده در 30 آبان، 2010 قطره دلش دريا ميخواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود. هربار خدا ميگفت: از قطره تا دريا راهيست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست. قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت. تا روزي كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دريا شدن. خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما... روزي قطره به خدا گفت: از دريا بزرگتر، آري از دريا بزرگتر هم هست؟ خدا گفت: هست. قطره گفت: پس من آن را ميخواهم. بزرگترين را. بينهايت را. خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اينجا بينهايت است. آدم عاشق بود. دنبال كلمهاي ميگشت تا عشق را در آن بريزد. اما هيچ كلمهاي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد، خدا گفت: حالا تو بينهايتي، چون كه عكس من در اشك عاشق است. 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 31 آبان، 2010 گريه ها مو پس ميگيرم؛ دروغاتم مال خودت ديگه نميزارم منو بكشي دنبال خودت تو برزخت نمي مونم؛ من ديگه از پيشت ميرم جهنمو پست ميدم؛ بهشتمو پس ميگيرم نميزارم جون بگيري ؛ دوباره باز تو قلب من نميزارم قد بكشي؛ سايه كني رو قلب من اسير دستات نميشم ؛ بازيچه ي باد نميشم من ديگه تو سكوت آه ؛ واسه تو فرياد نميشم ميرم فراموش ميكنم واسه هميشه اسمتو از قفست پر ميكشم كه بشكنه طلسم تو آره منو بازي دادي ؛ قبول دارم ساده بودم راهي نداشتم كه برم ؛ تو دامت افتاده بودم 6
Astraea 25351 ارسال شده در 31 آبان، 2010 خوش به حالت آسمون........ بزن باران به نام هرچه خوبیست لااقل وقتی دلت تنگه راحت می زنی زیر گریه....... بزن باران که بیصبرند یاران بدون اینکه بترسی........ نمان خاموش گریان شو به باران بترسی کسی اشکاتو ببینه .......بهت بخنده....... یا حتی دلش برات بسوزه و بخواد بهت ترحم کنه.... 6
خاله 3004 ارسال شده در 1 آذر، 2010 در گلوی من ابر کوچکی ست می شود مرا بغل کنی ؟ قول میدهم گریه کم کند ....!! 7
MEMOLI 8954 ارسال شده در 1 آذر، 2010 از قصه هایم جدا که می مانی کابوس خواب هایم را می بلعد با طعمی گس در صدای من ! لحظه ها تردید می کنند خالی که می شوم از خودم درد می کشد این بغض ... از شعر هایت می روم با مرگ می رقصی باران پشت می کند ... نگاهت ! بر می گردم ... باران ! قصه هایی که از آن تو می شود ...! شيما رها 7
PinkGirl 1453 ارسال شده در 1 آذر، 2010 من میترسم. میترسم که فردا هم، مثل امروز، باران نبارد. آنوقت تو اگر موقع قدم زدن لب ساحل گم شوی - بروی و دیگر هرگز برنگردی - هیچکس باورش نمیشود، دریا تو را دزدیدهاست. 6
Astraea 25351 ارسال شده در 2 آذر، 2010 عاشق این آهنگ سیاووش ام. :ws44:..چند روزه بهش گیر داده ام،تازه کشفش کرده ام...بارونو دوست دارم هنوز چون تو رو یادم میاره حس میکنم پیشم من وقتی که بارون میباره بارونو دوست دارم هنوز بدون چترو سر پناه وقتی که حرفای دلم جا میگیرن توی یه اب شونه به شونه میرفتیم من و تو ،تو جشن بارون حالا تو نیستی و خیسه چشمای منو خیابون بارونو دوست داشتی یه روز تو خلوت پیاده رو پرسه پاییزی ما مرداد داغ دست تو بارونو دوست داشتی یه روز عزیز همپرسه من بیا دوباره پاب ه پام تو کوچه ها قدم بزن 3
MEMOLI 8954 ارسال شده در 2 آذر، 2010 ديشب تا صبح شانه های خيس دريا بر چشمانم سنگينی ميکرد ... . . . تو بی صدا در گوشم آواز ميخوانی دريا بغض ميکند آسمان می ترکد غيبت تو ناگاه خوابم را درهم می ريزد ...! 5
Salar.Mehr 509 ارسال شده در 2 آذر، 2010 انتقام باز کن از سر گیسویم بند پند بس کن که نمی گیرم پند در امید عبثی دل بستن تو بگو تا به کی آخر تا چند از تنم جامه برآر و بنوش شهد سوزنده لب هایم را تا یکی در عطشی دردآلود به سر آرم همه شب هایم را خوب دانم که مرا برده ز یاد من هم از دل بکنم بنیادش باده ای ، ای که ز من بی خبری باده ای تا ببرم از یادش شاید از روزنه چشمی شوخ برق عشقی به دلش تافته است من اگر تازه و زیبا بودم او ز من تازه تری یافته است شاید از کام زنی نوشیده است گرمی و عطر نفس های مرا دل به او داده و برده است ز یاد عشق عصیانی و زیبای مرا گر تو دانی و جز اینست بگو پس چه شد نامه چه شد پیغامش خوب دانم که مرا برده ز یاد زآنکه شیرین شده از من کامش منشین غافل و سنگین و خموش زنی امشب ز تو می جوید کام در تمنای تن و آغوشی است تا نهد پای هوس بر سر نام عشق طوفانی بگذشته او در دلش ناله کنان می میرد چون غریقی است که با دست نیاز دامن عشق ترا می گیرد دست پیش آر و در آغوش گیر این لبش این لب گرمش ای مرد این سر و سینه سوزنده او این تنش این تن نرمش ای مرد 3
Salar.Mehr 509 ارسال شده در 2 آذر، 2010 شاخه با ريشه ي خود حس غريبي دارد باغ امسال چه پاييز عجيبي دارد غنچه شوقي به شكوفا شدنش نيست دگر با خبر گشته كه دنيا چه فريبي دارد خاك كم آب شده مثل كويري تشنه شايد از جاي دگر مزرعه شيبي دارد سيب هر سال در اين فصل شكوفا مي شد باغبان كرده فراموش كه سيبي دارد 3
ارسال های توصیه شده