رفتن به مطلب

شعرهای لعنتی ...!


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

گــــــاهی پـــــــــروانه ها هم

اشتباه عاشـــق میشوند.....

بجای

شــــــــمع

گرد چراغهای بی احساس خیابانها میگردند

  • Like 12
  • پاسخ 353
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

قهوه ات را بنوش

میدانم نمی مانی !

" با تو خواهم ماند "

تنها بازی الفاظ است ...

  • Like 12
ارسال شده در

کاش دهخدا میدانست

دلتنگی....اشک....فاصله...بی وفایی...

تعریفش دو حرف است

تو

  • Like 9
ارسال شده در

من طعم باران را چشیده ام

و در غروب آرزوها زوزه های باد را شنیده ام

من دیده ام

شبه چشم که ابرها گریه میکنند

 

آری خود پاییزم

 

همان به تاراج رفته ام

من همان پاییز مسلوخم

پایان ابرم که ریز ریز میریزم

 

من همان جاده های پر ازبرگم که از فرط باکرگی گندیده ام

 

من شعر کتیبهً اخوانم

همان شبم که لعنت ازمهتاب می بارید....

  • Like 8
ارسال شده در

ای کاش این شبهای بی رویا فردا را نمی دیدند

ای کاش در همین تاریکی پستوی خانه ام

طعم پوسیدن را می چشیدم

ای کاش به جای جوهر قلم روحم را میریختم به روی کاغذ

تا بتوانی مرا بخوانی

تا بتوانم سیاهی را بگویم ایکاش به این معنی می رسیدم

  • Like 6
ارسال شده در

عاشق هايت را مثل

كانال تلوزيون عوض ميكني

و با افتخار ميگويي

كه عشق برايت اين چنين است !

و من ميخندم ...

به برنامه هايي كه هيچ كدامشان

به درد نميخورند !!!

  • Like 10
ارسال شده در

اینجا درد،

 

اینجا مرگ،

 

آی...!

 

کسی شعری بخواند،

 

من

 

امروز

 

انگار

 

هر لحظه

 

پایم به واژه های تلخ

 

گیر می کند...

487d3ea08a163ccede4f14b2dbca5f04-300

  • Like 8
ارسال شده در

مرا دوست نمی‌داری

از تنهایی‌ات‌ می‌ترسی

مثل ِ دهقانی که از وحشت ِ گرسنگی خویش

به درختی آب می‌دهد

 

علیرضا روشن

  • Like 7
ارسال شده در

و

لعنت به فاصله ها...!!!

همان زبان نفهم های

احمق که

که معنی دلتنگی را

نمیفهمند...!!!

  • Like 7
ارسال شده در

من اینحا

تو انجا

نیمکتهای دنیا را چه بد ساخته اند....

  • Like 3
ارسال شده در

دستی

 

دو دست

 

دو دستِ کوچک

 

که دست نمی‌زنند به چیزی

 

غیرِ سایه

 

غیرِ برف

 

غیرِ آتش

 

 

 

لبی

 

دو لب

 

دهانی

 

که باز نمی‌کند لب

 

به چیزی غیرِ عشق

 

 

 

پیشانی‌اش

 

چه کشیده است

 

مثلِ سفر

 

 

 

دو چشم

 

که اسیر می‌کنند

 

 

 

موهایی

 

که صاعقه می‌زند

 

 

 

صدایی

 

چه صدایی

 

مثلِ دستی

 

که خواب می‌کُنَد

 

 

 

تنی

 

مثلِ هوا

 

در میانه‌ی آب و آتش

 

تنی

 

که تن نمی‌دهد به چیزی

 

غیرِ آب و آتش

 

 

 

زنی

 

چه زنی

 

به‌خاطرش

 

مرد تن نمی‌دهد به چیزی

 

غیرِ نوشتنِ زن

 

تن نمی‌دهد به چیزی

 

غیرِ خواندنِ زن

 

تن نمی‌دهد به چیزی

 

غیرِ نشستن

 

در مهتابی

 

جایی از شهر بالاتر

 

از حقیقت بالاتر

 

می‌نویسد و می‌خوانَد ـ شعری از اُنسی الحاج

ترجمه‌ی محسن آزرم

  • Like 5
ارسال شده در

من شعر می گویم

 

برای مردی که تویی

 

و شعر می گویی

 

برای زنی که

 

فکر می کردم

 

منم

 

راحیل ارجمندی

  • Like 9
ارسال شده در

بی اختیار فریاد بزن

آن گاه که درد را حس کردی

من هم فریاد میزنم

از اینکه

درد من درد تو نیست...!

  • Like 7
ارسال شده در

این روزهـا

دلم بیـمار است...

هـی بـالـا مـی آورد

پـس مانـده های تـو را...

  • Like 9
ارسال شده در

همیشه میگفتم میگذرد میرود ، اما اینبار گذشت و چیزی از یادم نرفت!

  • Like 4
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

عشق چیز مردانه ای ست

گاهی لخت توی خانه می گردد

گاهی روی تختت می خوابد

و گاهی که می خواهی

روی شانه های ارضا شده اش گریه کنی

رفته است

 

 

سید مهدی موسوی

  • Like 6
ارسال شده در

من از دست می روم

تا تو

در دلم بمانی.

 

 

سعید شجاعی

  • Like 4
ارسال شده در

من

تو شدم

وقتی تو

شما شدی.

 

 

سعید شجاعی

  • Like 5
ارسال شده در

بعضی وقتا هست که دوس داری یکی کنارت باشه...

محکم بغلت کنه...

بذاره اشک بریزی راحت شی....

بعد آروم تو گوشت بگه: " دیوونه من که باهاتم

  • Like 4
ارسال شده در

چشمانت کارناوال آتش‌بازی است

یک روز در هر سال برای تماشایش می‌روم

و باقی روزهایم را

وقت خاموش کردن آتشی می‌کنم

که زیر پوستم شعله می‌کشد

 

نزار قبانی

  • Like 3

×
×
  • اضافه کردن...