رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

رمان سیمرغ....

قصه دختری به اسم نیل که با پسرداییش نامزد میکنه ولی خیانت میبینه...برای فراموشی از اون اتفاق میاد تهران برای ادامه تحصیل....تو آپارتمانی زندگی میکنه که صاحاب خونش دکترپارسا تهرانی دکتر قلبه....باهم آشنا میشن و عاشق میشن....شبه عروسی که نیل تو آرایشگاه منتظره پارسا بیاد ولی نمیاد...نیل میاد خونه با خونه ایی بهم ریخته روبرو میشه و نامه ایی که پارسا خدافظی کرده و رفته واس همیشه....نیل باز افسرده میشه که با کمک همسایه ایی بنام خاتون و نوه اش بهتر میشه حالش...سامیار نوه خاتون به نیل کمک میکنه برای بهبودیه حالش تو این زمان نیل متوجه میشه بارداره...."از پارسا"

چند باری برای از بین بردن بچهبه دکتر میره که تو آخری سامیار میفهمه و نمیزاره البته نیل هم دیگه پشیمون شده بود...

نیل و سامیار ازدواج میکنن....بپارسا برمیگرده ایران و میاد خونه خاتون که نیل و باردار میبینه و حرفای بدی میزنه...نیل حالش بد میشه پارسا میبره بیمارستان...بهار به دنیا میاد سامیار بیش از حد وابسته بهار میشه....

بهار قلبش مشکل داره....

پارسا باز غیب میشه...نمیتونه ببینه زنش با کسه دیگه ازدواج کرده و بچه داره تو 9ماه این اتفاق افتاده ....

بهار باید عمل بشه سامیار دنبال بهترین دکتره تهرانه....که پارسا رو معرفی میکنن بهش...

میره پیشش و التماس میکنه بهار و عمل کنه....

پارسا عمل میکنه و با بهار دوس میشه...

پارسا نیل و میخواد....سامیار بطریق دوستاش میفرسته واسه پروژه ایی به رودهن...

تو این مدت هرکاری میکنه به نیل نمیتونه نزدیک بشه...بهار با پرستار ب اسم هلن پیانو یاد میگیره...هلن پیش اونا زندگی میکنه....

سام میفهمه نیل هنوز پارسا رو دوس داره که 5ساله تو اتاق خواب باهم نبودن....

سام میخواد واس همیشه بره رودهن و به بهار دروغ میگه کار دارم...از نیل طلاق میگیره....

نیل تنها با یه دختر به پایین شهر میره و تو یه خونه نامناسب زندگی میکنه....

پارسا از طریق مادرش که یکبار بهار دیده بود و به دوست پارسا ا"ایمان گفته بود که شباهته خاصی به پارسا دارن فهمیده بود ....روزی که مادرش و ایمان صحبت میکردن پارسا فهمید و به نیل گفت ولی نیل دلشکسته پارسا رو نمیخواست....

یه روز که پارسا و بهار و نیل از بیرون میومدن صاحاب خونه نیل حرفای بدی درباره نیل زد و با پارسا دعوا کردن....

داخل خونه پارسا و نیل صحبت میکردن که بهار از اتاقش اومد و شنید که پترسا میگه دلم میخواد بابای بهار باشم و بابا صدام کنه...

بهار خودشو حبس میکنه تو اتاق...نیل زنگ میزنه به سام تا بیاد....سام با بهار حرف میزنه از اول داستان تا الان میگه....بهار هنوز سام و پدرش میدونه....

هلن اعتراف میکنه عاشق سام شده سام تردش میکنه هلن میره با مرد پیری ازدواج کنه که تو آرایشگاه خواهرش دوباره میگه بره به سام اعتراف کنه اما اینبار سام قبول میکنه....سام دوران جوونیش هم ضربه بدی از عاشقی خورده...

پارسا واس نیل تعریف میکنه که چرا شب عروسیش رفت....رفت چون تو مستی با دختری بوده و"...."حالا اون دختر میگه که بارداره و باید واس بچش پدری کنه...حتی به مادر پارسا میگه که اونم سکته میکنه...پارسا میره ولی دیر متوجه میشه که دختره باهاش بازی کرده....

نیل هر روز به عشقش به پارسا بیشتر پی میبره...

شب عروسی بردیا برادر نیل پارسا پیشه همه از نیل معذرت میخواد...نیل میره کنار دریا که پارسا میرسه....اعتراف میکنه که مهمه و میخواد پارسا رو....

هلن و سامیار ازدواج میکنن...2ماه دیگه بچشون به دنیا میاد....

نیل و پارسا و بهار کناره هم بهترین زنگی رو دارن....

حالا پارسا به پسر میخواد که واسش پدری کنه...

.....

پایان

یکمم اشک ریختن داره وسطاش البته....

  • Like 4
لینک به دیدگاه

عامه پسند - چارلز بوکفسکی - ترجمه ی پیمان خاکسار

رمان نویسی بوکفسکی از زمانی شروع شد که در سال 1970 جان مارتین مدیر انتشارات بلک اسپرو از او خواست تا یک رمان بنویسد ، چون به نظرش داستان از شعر پر فروش تر بود. دو هفته ی بعد تلفن مارتین زنگ خورد

بوکفسکی :" تمومش کردم"

مارتین :"چی رو ؟"

" رمانی که خواسته بودی . "

"چه جوری دو هفته ای رمان نوشتی ؟"

" از ترسم!"

عامه پسند آخرین اثری است که در زمان حیات بوکفسکی چاپ شد . او چند ماه پس از انتشار این کتاب در گذشت . بیشتر رمان های بوکفسکی به یادداشت های روزانه می مانند و چندان انسجام داستانی ندارند .

 

من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست‌هام چه کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را

 

عكس را دوباره برگرداندم به كيفم. كمكم داشت وحشت برم ميداشت. چه مرگم بود؟ داشت از اين خانم خوشم مي امد؟ محتويات شكمش كه با بقيه فرقي نداشت. توي سوراخ دماغش هم پر مو بود. توي گوش هاش هم پر از چربي و كثافت

 

تصمیم گرفتم تا ظهر توی رخت خواب بمانم.شاید تا آن موقع نصف آدمهای دنیا بمیرند و من مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم.

 

صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمیدانست یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند، انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی هم سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه روانی ها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه

 

 

چرا من از آن آدم ها نيستم که شب ها فقط مي نشينند و بيس بال تماشا مي کنند؟ چي مي شد اگر فکر و ذکرم نتيجه ي بازي بود؟ چرا نمي شد آشپز باشم و تخم مرغ سرخ کنم و بي خيال همه چيز باشم؟ چي مي شد اگر مگسي بودم روي مچ دست يک آدم؟ چرا نمي توانستم خروسي باشم در حال دانه چيدن در يک مرغ داني؟ چرا اين جوري؟

 

 

خل شدي؟ - کسي چه مي دونه؟ ديوونگي نسبيه. هنجارها رو کي تعيين مي کنه؟

  • Like 5
لینک به دیدگاه

رمان زیبای رکسانا اثر م .مودب پور

 

از زیر پل گیشا انداختیم طرف امیر آباد و همونجور که می رفتیم کنار خیابون چند تا دختر واستاده بودن.

مانی یه نگاه بهشون کرد و گفت))

– کتاب دستشونه!

– خُب؟!

مانی – انگار اینام می خوان برن دانشگاه!

– خُب؟!

مانی – یعنی ما که داریم می ریم،خب اینارو هم سوار کنیم برسونیم ! ثواب داره!

– ما دانشگاه نمی ریم! میریم خوابگاه دانشگاه!

مانی – چه فرقی داره؟! ما می رسونیمشون خوابگاه،شاید بخوان لباسی عوض کنن یا یه چیزی بخورن

یا یه کتاب دفتری وردارن و بعدش خودشون برن دانشگاه!

((یه چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم که یه خرده بعد با عصبانیت گفت))

– بابا یه دقیقه نگه دار کار دارم!

– چیکار داری؟!

مانی – مگه کوری نمی بینی که همه ی این دختر خانما که بغل خیابون واستادن کتاب دفتر

دست شونه!

خب نیگه دار اینارم برسونیم دیگه! چیه ماشین داره خالی میره!

– کتابای دانشگاهی اینطوری نیس ! بزرگتره!

مانی – بچه خر می کنی؟! کتاب کتاب دیگه! کتاب دانشگاه که وجبی بزرگ نمی شه!

– چرا! کتاب دانشگاه از کتاب دبیرستان بزرگتره.

مانی – اِ…؟! یعنی سایز کُتُب دانشگاهی رو با وجب معلوم می کنن؟! یعنی سال اول یه وجب،سال دوم

یه وجب و دو انگشتو سال سوم دو وجب و یه انگشت کمه؟!

– اِه…! میذاری بفهمم کجا دارم میرم؟!

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تماما مخصوص _ عباس معروفی

 

"دراز کشیدم و به شب کویر خیره شدم، به آن پرده ی سیاه که کشیده بودند روی همه چیز تا خدا نبیند چه بلایی دارد سرمان می آید"

 

عدد چهل و چهار از مدت ها قبل وسوسه ام کرده بود که در چهل و چهارمین سالگرد زندگی برای خودم جشن تولد بگیرم . البته نداشتن جشن تولد در طول زندگی گاه و بیگاه شاخم می زد.

شاید هم زمستان زودرسی که پاییز را بی جلوه کرده بود تحریکم می کرد. نمی دانم . گفتم ولش کن ، و بعد گفتم هی ! آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست . می دانی ؟ تنهایی مثل ته کفش می ماند ؛ یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده . یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست .

بیشتر ادم های دنیا در هر شغلی که باشند از خودشان نمی پرسند چرا چنین شغلی دارند . چیزهای دیگر هم هست که آدم دنبال دلیلش نمی گردد. یکیش مثلا تنهایی است .

خیلی ها فکر می کنند سالمتی بزرگ ترین نعمت است ، ولی سخت در اشتباه اند . وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی ، آنی مریض می شوی ، بدترین نحوست ها می اید سراغت ، غم از در و دیوارت می بارد ، کپک می زنی ، کاش مریض باشی ولی تنها نباشی .

 

قلم معروفی زیباست . من سال بلوا رو بیشتر دوست داشتم ولی توصیفات و روایت این کتاب هم خیلی خوبه به غیر از آخرش

  • Like 4
لینک به دیدگاه

یک عاشقانه آرام

نادر ابراهیمی

تازه شروعش کردم

نمیدونم چرا بعضی جملاتشُ مجبورم چند بار بخونم :|

اونقدر تو این دوره عشق، مفهومش عوض شده و چیزِ دیگه ای جاشُ گرفته که فکر نمیکنم به دردِ نسلِ امروز بخوره زیاد :|

 

--------------------------------

 

ناطور دشت

جی.دی.سلینجر

اینُ هم تازه شروع کردم

جالب ــه که نویسنده ــش انقدر قشنگ حالاتِ یه نوجون رو توضیح میده

بعدا کامل خوندمش میام دربارش میگم

 

-----------------------------

 

گزینه اشعار سید علی صالحی

از دستم در رفته بارِ چندُ م ــه دارم میخونمش تو این دو-سه ماه :)

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

Dast-Haiam-Hafezeh-Darand.jpg

1.gif نام رمان : دستهایم حافظه دارند

2.gif نویسنده :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
کاربر انجمن نودهشتیا

4.png تعداد صفحات : ۹۳۵

14.gif خلاصه داستان :

کنعان درگیر در مشکلات خانوادگی و مالی، اسیر گذشته و خاطره ی زخمی که به روحش آسیب رسونده، در اوج مشکلات هجوم آورده به زندگی حالش، فرصتی برای گریز از موقعیت خسته کننده ی زندگیش پیدا می کنه اما هر فرصتی فرصت مناسب نیست و هر راه گریزی، راه گریز یا شاید هم….

داستان ، داستان زندگی سه پسره ، سه برادر که زندگیشون به وجود هم گره خورده و البته شخص آشنای غریبی که منبع اصلی مشکلات این سه برادره.

21.png قسمتی از متن رمان :

-مگه نگفتم بمون تا من بیام؟

سرمو بلند کردم و خیره شدم به قیافه ی طلبکارش! سری به دو طرف تکون داد و گفت:هان؟! چیه؟! حرفهای منو نمی فهمی؟ نمی شنوی؟ دوست داری بشنوی و نمی شنوی؟ دوست داری بفهمی و نمی فهمی؟ گفتم من خودمو تا ظهر می رسونم!

حیف که ساعتی نبود که بخوام با نگاه کردن بهش متوجه اش کنم که الآن دو ساعتی از ظهر گذشته. بی حرف سرمو انداختم پایین و مشغول کارم شدم. یه خرده تو سکوت نگاهم کرد، بعد پرسید: کسرا نیومده؟

دلخور بودم و وقت دلخوری حوصله ی جواب دادن، حرف زدن و حتی حرف شنیدن نداشتم. با سر جواب منفی دادم و دست بی حس بابا رو آوردم بالا و شروع کردم به لیف مالی کردن.

اومد جلو، دست گذاشت رو شونه ام و گفت: بیا برو بیرون باقیشو من انجام می دم.

خسته بودم. تازه از شیفت برگشته بودم! از ساعت ۱۰ شب قبل که رفته بودم کارخونه تا دم ظهر که برسم یه کله ایستاده بودم و نیومدن کبریا، عمل نکردن به قولش و پشت گوش انداختنش کلافه ترم کرده بود.

بی توجه به حضورش وسط اون حموم گرم که شر شر عرق رو همراه با قطره های آب از سر و صورتم سر می داد مشغول شستن بابا شدم.

دستم رو گرفت، لیف رو از دستم کشید و با لحن محکمی گفت: بیا برو بیرون بچه! اه! خودم حوصله ندارم، اخم و تخم اینم باید تحمل کنم! برو بگیر یه خرده بخواب از این گنددماغی در بیای بعد بهت می گم کجا بودم که دیر اومدم!

هه! حوصله ی پوزخند زدن هم نداشتم! کجا بود؟! چه اهمیتی داشت؟! مهم این بود که قول داده بود صبح زود بابا رو حموم کنه و باز طبق معمول زیر قولش زده بود.

باقی کارو سپردم بهش، پا گذاشتم تو رخت کن حموم خونه ی قدیمیمون، با حوله سر و صورت و پاهامو خشک کردم و شلوارکمو پوشیدم. برگشتم سمتش و گفتم: گربه شورش نکنی ها! اگه حوصله نداری بگو …

یه چشم غره بهم رفت که باعث شد ساکت شم. راه افتادم سمت راهروی بین هال و سرویس بهداشتی و در همون حال گفتم: ناهارشم نخورده!

صداشو از پشت سر شنیدم: باشه مامان خانوم! شما نگران نباش!

ولو شدم رو تخت. از نفس افتاده بودم.دیگه جا به جا کردن بابا بی کمک واقعاً سخت شده بود. حرکت دادن تن لمسِ از سکته ی مغزیش با وجود خستگی جسمی خودم نفسگیرتر شده بود. چشمامو بستم و سعی کردم یه خرده بخوابم. خوشحال بودم که فردا شیفت ندارم و می تونم یه دل سیر بخوابم! هر چند اگه می ذاشتن!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

Aban-Mahe-Avale-Zemestan.jpg

1.gif نام رمان : آبان ماه اول زمستان است !

2.gif نویسنده :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
کاربر انجمن نودهشتیا

4.png تعداد صفحات : ۷۲۵

14.gif خلاصه داستان :

آبان برای فرار از خاطرات تلخ گذشته سرش رو به کار گرم می کنه، فارغ از اینکه با شروع ماجراهای جدیدی توی زندگیش تموم سعیش برای فراموش کردن گذشته ناکام می مونه …

 

21.png قسمتی از متن رمان :

با صدای تق تق و سر و صدای دریل از خواب پریدم! عصبی و کلافه نشستم روی تخت و تو این فکر بودم که چرا هر وقت من تا نزدیکای صبح کار دارم و مجبورم بیدار بمونم صبح کله ی سحر با یه صدای مزاحمی از خواب بیدار می شم که در باز شد و رها دختر ۳ ساله ی خواهر بزرگم آتنا سرک کشید توی اتاق و وقتی دید من بیدارم، دویید تو هال و گفت: مادرجون دایی بیدار شد!

انگار دنیا منتظر از خواب بیدار شدن من بود! کلافه پتو رو زدم کنار و رفتم توی هال و ولو شدم روی مبل که مامان از تو آشپزخونه گفت: علیک سلام! حالا هم بیدار نمی شدی!

با کف دستم چند بار صورتم رو مالیدم و غر زدم: چه خبره سر صبحی؟!

صدای مامانو از بین سر و صداها به زور شنیدم که گفت:ساعت دهه آبان! سر صبح به ۶ می گن نه ده!

دوباره غر زدم: اون مال کسیه که ۸ شب می ره می خوابه نه من که تازه ۵ صبح رفتم تو رخت خواب!

مامان اومد تو هال و گفت: خب مادرِ من، هزار بار بهت گفتم شب زود بخواب که صبح اینقدر دمغ نباشی! پاشو برو یه آبی به صورتت بزن بیا صبحونه! بعدش برو ببین احسان کمک نخواد.

- چه خبر هست حالا؟!

: سرویس اتاق آفاقو آورده داره نصب می کنه.

- خونوادگی اومدن نصب؟!

: زشته آبان! پاشو برو صورتتو بشور!

پوفی کشیدم و تا دم دستشویی رفتم و یهو یاد ونداد افتادم و پرسیدم: ونداد اومد فایلا رو ببره؟!

مامان از نیمه راه آشپزخونه برگشت و پرسید: فایل؟!

- آره! اصلاً اومد صبح اینوری؟!

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

زبان از یاد رفته ...

 

نوشته اریک فروم

ترجمه دکتر ابراهیم امانت

 

کتاب خوبیه

در مورد زبان سمبولیک هست و ماهیت رویا و اساطیر ...

نقدی بر فروید و یونگ در زمینه رویا مطرح میکنه و در ادامه نظریه خودش رو مطرح میکنه که یه جورایی سنتز این دو نظریست...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

جز و کل

هایزنبرگ

 

هایزنبرگ یکی از کسایی ک بزرگترین کارها رو در فیزیک کوانتوم انجام داده. جالب اینجاست ک این ادم اعتقاداتی داره ک واقعا نشون میده یک ذهن باز داره و در عین حال متخصص!

ب گفته اون " هدف علمای امروز بیشتر تاکید بر کشف است؛ تا یافتن همبستگی ها"

چیزی ک امروز گم شده.

بارها شاهد بودم ک چطور یک جوون تازه وارد دانش شده ذهن خلاق و باز خودش رو محدود ب تعلیماتش می کنه و چقدر درناکه.

 

خوندن کتاب اگر ی مقدار خیلی کم از فیزیک کوانتوم هم بدونین بسیار شیرینه. چون بحث ها زیاد تخصصی نیست و بیشتر ب دنبال انتقال حال ه تا قال !

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سمفونی مردگان - عباس معروفی

نوشته ی پشت جلد :

سمفونی مردگان ، رمان بسیار ستوده شده ی عباس معروفی ، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش می کشند و در جنون ادامه می یابند ، در وصف این رمان بسیار نوشته اند و بسیار خواهند نوشت ؛ و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست ؛ پرسشی که پاسخِ در خلوت ِ تک تک مخاطبان را می طلبد :

کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است ، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه اش در آورده ایم ، به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم . کدام یک از ما ؟

 

"با دو گروه نمیشه بحث کرد؛یکی باسوادا،یکی بی‌سوادا"

 

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد...

و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود

 

یک رمان بسیار عالی که از سرتاسرش غم میباره ..

شخصیت ها به جاهستن و به خوبی بهشون پرداخته شده و فضای داستان درگیرت میکنه ..

راوی داستان مرتب عوض میشه ، من قسمتی رو که سرمه روایت میکرد از همه بیشتر دوست داشتم .

  • Like 9
لینک به دیدگاه

رمان\جدال بین smsوmms

خلاصه...

داستان 3دختر دبیرستانی و شیطون...

یکیشون عاشق پسر همسایه که پسراام اکیپ 3نفره هستن....

مزاحمت و اذیتای این دخترا بعداز 4سال این 2عاشق رو بهم میرسونه با هزاران دردسر...

که تو این مدت اون دو دخترهم عاشق دوپسرا میشن...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

مردی در تبعید ابدی....

 

براساس داستان زندگی ملاصدرای شیرازی صدرالمتالهین

 

 

نوشته ی نادر ابراهیمی...

.

.

.

بعد از خوندن آخرین اثر کوئیولو خوندن این اثر تفاوت ادبیات و نثر رو کاملا برام ملموس کرد...:icon_redface:

 

یکی اشرق..یکی مغرب...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

خط سوم...

وصف حال و شخصیت شمس تبریزی....

از آدمای استخوانی خیلی خوب صحبت کردند خیلیاش با اصل برابری میکنه...

پیشنهاد میکنم بخونید...

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

عقاید یک دلقک -------> هانریش بل

 

رمان عقاید یک دلقک یکی از قویترین داستان های عشقی ادبیات جدید است .

دلقک قادر هست حقایق تلخ را با حرکات و کلمات قابل لمس کند و به زبان بیاورد و امید ها و شادیها و دردهایش را زیر این صورتک سفید پنهان کند

تا بتواند حقایق واقعی را در ظاهر دلقکی نشان بدهد .

  • Like 7
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...