رفتن به مطلب

لبخند ميزند ... تلخ !


MEMOLI

ارسال های توصیه شده

در آغوشم هستم

من خود را در آغوش گرفته ام

نه چندان با لطافت اما وفادار وفادار

حالا بخواب

گویی زیر آن چراغ قدیمی به هم ریخته،خسته و کوفته، از این همه حرف زدن این همه شنیدن این همه مشقت این همه بازی...

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 400
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ناخن هاي بلند و خوش تراش و لاك زده فقط براي عرضه كردن نيست اقاي خدا

 

من حرصم را .......

 

حسادتم را...

 

تنهايي ام را...........

 

نا اميدي ام را.......

 

ترسهاي ريز ودرشتم را.....

 

دستم را مشت ميكنم فشار ميدهم محكم فشار ميدهم....خون از بين انگشتها.......

 

من از دوست داشته شدن!از معشوق بودن ميترسم!

 

نمیدونم کجا خوندم که: زن بودن بهترین (بودن ) دنیاست!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم

خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم

من هم شبی به خواب زمین میروم فرو

بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم

من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها

......با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم

قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش

کم کم شبیه قصه هابیل میشوم

حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ

از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم

یک شب شبیه شاپرکی می پرم ز خاک

در آسمان به آیینه تبدیل میشوم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هرچقدر هم خودت را به سنگ دلی بزنی و وانمود کنی که آدم بی تفاوتی هستی اما در اعماق وجودت نمی توانی خودت و تنها خودت را گول بزنی

 

از خسته شدن هم خسته شده ام

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گاهــے فعل هـــا

چنــان سریع ماضــے مــے شوند

کــه باور نمــے کنـــے

مــے گوینــد...مـے گفت

مــے شود...شــد

...مــے رفت...رفت

 

و رفت...

و دیگر هیچ گــــــاه

بـــاز نخواهـــد گشتــــ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

شیشه نازک احساس مرا دست نزن.......

 

چندشم می شود از لکه ی انگشت دروغ.......!

 

انکه می گفت احساس مرا می فهمد.....

 

کو...کجا رفت...که احساس مرا خوب فروخت!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

با خط او می نویسم با خط

 

انتظارهای بکر و دست نخورده!

 

اینجا معبد دلتنگی های من است..

 

اینجا خط به خط ، واژه ها دلبری میکنند..

 

بغضی در کار نیست..

 

اینجا همه روان اند..

 

من در سایه ی انتظار تو

 

از این لحظه ها عبور میکنم.

 

این لحظه ها نبودت را به دلم داغ میزند...

 

این واژه ها٬ نه از دلتنگی هایم به

 

سرم زده نه از بغض های آکنده از اشک.

 

این تویی که خطوط را جاری میکنی

 

بر پهنای کاغذ!

 

کاش که یادت بیاید....!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گاهی مجبور میشوی دوستی را کنار بگذاری...

بی هیچ دلیل قانع کننده ای برای او...

اما تو که خود خوب میدانی چرا این کار را کرده ای...

پس چه سخت است تو بدانی و نتوانی بگویی...

و چه سخت تر برای او که نمیداند و قضاوت هم میکند...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خوابیدی بدون لالایی و قصه

 

بگیر آسوده بخواب بی درد و قصه

 

دیگه کابوس زمستون نمی بینی

 

توی خواب گلای حسرت نمی چینی

 

دیگه خورشید چهره تو نمی سوزنه

 

جای سیلی های باد روش نمی مونه

 

دیگه بیدار نمی شی با نگرونی

 

یا با تردید که بری یا که بمونی

 

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی

 

قانون جنگلو زیر پا گذاشتی

 

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی

 

تو٬ تو جنگل نمی تونستی بمونی

 

دلت بردی با خود به جای دیگه

 

اونجا که خدا برات لالایی می گه

 

می دونم می بینمت یه روز دوباره

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گریه شاید زبان ضعف باشد

 

شاید کودکانه شاید بی غرور…

 

اما هر وقت گونه هایم خیس می شود

 

می فهمم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساسم…

  • Like 3
لینک به دیدگاه

وقتی که تو بارانی می‌شوی در آسمان چشمانت غرق می‌شوم و فراموش می‌کنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجره‌ها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم می‌گیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که می‌دانم بارانی شدن، دل آسمانی می‌خواهد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

زیر سقف دلگیر آسمان دیشب

برای بیداری اشک های بیچاره ام

تا صبح ستاره میشمردم

شاید دلیلش پشت دستهای تو پنهان شده باشد

شاید گناهش کف دست های من نقاشی شده باشد

شاید آن موسیقی غمناک قدیمی این چنینم کرده باشد

من چه تنهایم غریبه ، دلم گرفته است

  • Like 2
لینک به دیدگاه

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهایه تنهایم

و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پر جوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

و من چون تک درخت زرد پائیزم

که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او

و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بگذار صادقانه بگویم دگر شکسته ام........بیزار از خود و از شب و از سیاهی.... دیگر مجالی برای نفس کشیدن نیست ......دیگر نویدی برای گریستن نیست. اینجا تمام غمها دست دوستی بر من میزنند ..... اینجا دلم در انتظار کیست....؟ من میمانم میدانم میسوزم من میمانم میدانم میپوسم. دل خوش میکنم که غمها نابود میشوند ... بیهوده نشسته ام.................! در این اتاق هیچ راه عبور نیست....... توی ثانیه های غصه و درد یک دل و تنها میمونم ..... دل خوشم با این سیاهی و با این شب ای دل هر جور میخواهی گریه کن. من تو را تنها گذارم تو گریه کن....!

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نمى ايى بيقرار مى شوم ؛

 

مى ايى بيقرارتر !

 

بازى حضور تو با دلم را پايانى نيست .

 

دستم را بگير ؛

 

جز تو

 

راهى نمانده است شايد !

 

مرا

 

جایی میان دستانت پنهان کن

 

پشت دل شورهایت !

 

پیش از آنکه با نسیمی

 

از پریشانی گیسوان تو بیدار شوم

 

تا خوابی بی تعبیر

 

سهم من شود از این هم آغوشی ......!!!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بسوزان ، بسوزان ، بسوزان

شعرهایــم را بســـوزان

 

خاطرات عمر شیرین مرا

...یادبود عشــق دیــرین مرا

...در سکـوت بی سرانجام بیابان

آتشی از استخوانم بر فروزان

در میان بوته های خشک بی جان

در غبــار آسمــان گــــرد بیایان

 

بسوزان ، بسوزان

شعرهایـــم را بســـوزان

برگ برگ خاطراتم را بسوزان

 

تا نماند قصه ای از آشنایی

تا شود خاموش فریاد جدایی

تا نماند دیگر از من یادگاری

در خزانـــی یا بهــــاری

 

بسوزان ، بسوزان

شعرهایم را بسوزان

برگ برگ خاطراتم را بسوزان

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...