JoOoDi 370 ارسال شده در 15 آبان، 2011 در آغوشم هستم من خود را در آغوش گرفته ام نه چندان با لطافت اما وفادار وفادار حالا بخواب گویی زیر آن چراغ قدیمی به هم ریخته،خسته و کوفته، از این همه حرف زدن این همه شنیدن این همه مشقت این همه بازی... 5
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 15 آبان، 2011 آدم است ديگر ... يک روزحوصله هيچ چيز را ندارد ... دوست دارد بردارد ... خودش را ... بريزد دور ... 8
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 ناخن هاي بلند و خوش تراش و لاك زده فقط براي عرضه كردن نيست اقاي خدا من حرصم را ....... حسادتم را... تنهايي ام را........... نا اميدي ام را....... ترسهاي ريز ودرشتم را..... دستم را مشت ميكنم فشار ميدهم محكم فشار ميدهم....خون از بين انگشتها....... من از دوست داشته شدن!از معشوق بودن ميترسم! نمیدونم کجا خوندم که: زن بودن بهترین (بودن ) دنیاست! 5
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم من هم شبی به خواب زمین میروم فرو بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها ......با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش کم کم شبیه قصه هابیل میشوم حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم یک شب شبیه شاپرکی می پرم ز خاک در آسمان به آیینه تبدیل میشوم 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 هرچقدر هم خودت را به سنگ دلی بزنی و وانمود کنی که آدم بی تفاوتی هستی اما در اعماق وجودت نمی توانی خودت و تنها خودت را گول بزنی از خسته شدن هم خسته شده ام 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 گاهــے فعل هـــا چنــان سریع ماضــے مــے شوند کــه باور نمــے کنـــے مــے گوینــد...مـے گفت مــے شود...شــد ...مــے رفت...رفت و رفت... و دیگر هیچ گــــــاه بـــاز نخواهـــد گشتــــ... 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 شیشه نازک احساس مرا دست نزن....... چندشم می شود از لکه ی انگشت دروغ.......! انکه می گفت احساس مرا می فهمد..... کو...کجا رفت...که احساس مرا خوب فروخت! 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 با خط او می نویسم با خط انتظارهای بکر و دست نخورده! اینجا معبد دلتنگی های من است.. اینجا خط به خط ، واژه ها دلبری میکنند.. بغضی در کار نیست.. اینجا همه روان اند.. من در سایه ی انتظار تو از این لحظه ها عبور میکنم. این لحظه ها نبودت را به دلم داغ میزند... این واژه ها٬ نه از دلتنگی هایم به سرم زده نه از بغض های آکنده از اشک. این تویی که خطوط را جاری میکنی بر پهنای کاغذ! کاش که یادت بیاید....! 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 هر جا دلت شکست ......قبل رفتن ..... خودت جاروش کن تا هر ناکسی .......منت دستای زخمیشو رو سرت نذاره..... 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 گاهی مجبور میشوی دوستی را کنار بگذاری... بی هیچ دلیل قانع کننده ای برای او... اما تو که خود خوب میدانی چرا این کار را کرده ای... پس چه سخت است تو بدانی و نتوانی بگویی... و چه سخت تر برای او که نمیداند و قضاوت هم میکند... 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و قصه دیگه کابوس زمستون نمی بینی توی خواب گلای حسرت نمی چینی دیگه خورشید چهره تو نمی سوزنه جای سیلی های باد روش نمی مونه دیگه بیدار نمی شی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی قانون جنگلو زیر پا گذاشتی اینجا قهرن سینه ها با مهربونی تو٬ تو جنگل نمی تونستی بمونی دلت بردی با خود به جای دیگه اونجا که خدا برات لالایی می گه می دونم می بینمت یه روز دوباره 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 گریه شاید زبان ضعف باشد شاید کودکانه شاید بی غرور… اما هر وقت گونه هایم خیس می شود می فهمم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساسم… 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد. 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 زیر سقف دلگیر آسمان دیشب برای بیداری اشک های بیچاره ام تا صبح ستاره میشمردم شاید دلیلش پشت دستهای تو پنهان شده باشد شاید گناهش کف دست های من نقاشی شده باشد شاید آن موسیقی غمناک قدیمی این چنینم کرده باشد من چه تنهایم غریبه ، دلم گرفته است 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهایه تنهایم و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم درون سینه ی پر جوش خویش اما کسی حال من تنها نمی پرسد و من چون تک درخت زرد پائیزم که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 بگذار صادقانه بگویم دگر شکسته ام........بیزار از خود و از شب و از سیاهی.... دیگر مجالی برای نفس کشیدن نیست ......دیگر نویدی برای گریستن نیست. اینجا تمام غمها دست دوستی بر من میزنند ..... اینجا دلم در انتظار کیست....؟ من میمانم میدانم میسوزم من میمانم میدانم میپوسم. دل خوش میکنم که غمها نابود میشوند ... بیهوده نشسته ام.................! در این اتاق هیچ راه عبور نیست....... توی ثانیه های غصه و درد یک دل و تنها میمونم ..... دل خوشم با این سیاهی و با این شب ای دل هر جور میخواهی گریه کن. من تو را تنها گذارم تو گریه کن....! 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 اگر خیلی مهربان شود ، ورق می زند. ولی اغلب، آدم را مچاله می کند، روزگار……..! 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 نمى ايى بيقرار مى شوم ؛ مى ايى بيقرارتر ! بازى حضور تو با دلم را پايانى نيست . دستم را بگير ؛ جز تو راهى نمانده است شايد ! مرا جایی میان دستانت پنهان کن پشت دل شورهایت ! پیش از آنکه با نسیمی از پریشانی گیسوان تو بیدار شوم تا خوابی بی تعبیر سهم من شود از این هم آغوشی ......!!! 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 به که گویم غم خود؟ به سکوت شب سرد؟ یا شکوفا گل درد؟ و در این وادی درد تو بگو گریه کنم یا نکنم؟ دوریت را چه کنم؟ 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 بسوزان ، بسوزان ، بسوزان شعرهایــم را بســـوزان خاطرات عمر شیرین مرا ...یادبود عشــق دیــرین مرا ...در سکـوت بی سرانجام بیابان آتشی از استخوانم بر فروزان در میان بوته های خشک بی جان در غبــار آسمــان گــــرد بیایان بسوزان ، بسوزان شعرهایـــم را بســـوزان برگ برگ خاطراتم را بسوزان تا نماند قصه ای از آشنایی تا شود خاموش فریاد جدایی تا نماند دیگر از من یادگاری در خزانـــی یا بهــــاری بسوزان ، بسوزان شعرهایم را بسوزان برگ برگ خاطراتم را بسوزان 2
ارسال های توصیه شده