رفتن به مطلب

لبخند ميزند ... تلخ !


MEMOLI

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 400
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

حرف دیگری نیست

جز همان مثلا حقیقتی

که آب پاکی تنهایی را

روی دست همه ی آرزوهای بی دلیل ریخت !

کجای این راه بی چراغ را

اشتباه آمدم

که حقیقت اینگونه تاریک شد ؟!...

بازی خوبی نیست

بازنده که همیشه منم !

برنده اما

تو نیستی ...

  • Like 22
لینک به دیدگاه

گاهی رفتن

برای همیشه می رود

و ماندن

می ماند برای همیشه ی ما !

حالا

تو رسیده ای

راه مانده است

و ماییم

که پا به پای پاییز

زرد خواهیم شد ...

  • Like 21
لینک به دیدگاه

باران را از کسی نخریده بودیم

از کسی وام نگرفته بودیم

خودمان چیده بودیم از آسمان

و آورده بودیم

تا در خانه در گلدان بکاریم ...

تو می‌خواستی

بارانی داشته باشیم از آن خودمان

مثل مبل، میز، صندلی و فرش زیر پایمان !

باران را در گلدان کاشتیم

سبز شد

بزرگ شد و تمام خانه را گرفت

خانه‌مان کوچک بود

باران دیوارها را شکست و بیرون رفت

فرش، مبل، میز و صندلی

و تمام وسایل خانه‌مان را با خود برد !

من ماندم و تو

که می‌خواستی بارانی داشته باشیم

از آن خودمان

مثل خانه‌ای که داشتیم ...

 

ضیاءالدین ترابی

  • Like 20
لینک به دیدگاه

پرسید بهشتِ تو کجاست؟!

گفتم ...

بهشت من جایی ِ که هیچ نگرانی و ترسی برای از دست دادن دوست داشتنی‌هام نداشته باشم !

جایی که من باشم و دوست داشتنی‌هام و یک دنیا آرامش ...

همین ...

.

.

.

سرش رو بلند کرد و گفت ...

پس مطمئنا الان توی جهنم هستی !!!

  • Like 20
لینک به دیدگاه

ذوب شدم از سردی این تکرار ...

عادتت را

از جان لحظه هايم بردار !

خسته ام

نمی رسم به بهار ...

پاییز بهانه ی خوبیست

به دست باد مرا بسپار ...!

 

مریم تقوی

  • Like 20
لینک به دیدگاه

تو در میان این سطرها دراز کشیده ای

سرانجام به خواب خواهی رفت !

روزی که سکوت در میان هر هجا سکنی کند

و من نقطه ای را که آغاز تمام پایان هاست

در آخر این سطر ها خواهم گذاشت ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

سالها پيش

 

بادبادك ميساختيم

 

بعد از سالها

 

هنوز

 

بادبادك ميسازيم !

 

حالا

 

بچه بوديم

 

بزرگ شديم

 

يا بزرگ بوديم

 

بچه شديم;

 

بادبادك ها ميدانند ...!

  • Like 13
لینک به دیدگاه

آمد کنار پنجره

مثل هر روز کرکره ها را کشید

طبق معمول برای گنجشکها و یاکریم ها

خرده نان ریخت

و به شمعدانی ها آب داد ...

کاملا غیر منتظره اما

کاملا غیر منتظره

به من لبخند زد

و رفت پی کارش !

اما نمی دانم چه شد که فکرش

دیگر نمی رود پی کارش ...!

  • Like 12
لینک به دیدگاه

از همان آغاز

 

از همان یکی بود ، یکی نبود قصه ی ما

 

من ... آن یکی که بودم

 

و تو ... که نبودی !

 

دیگر چه فرقی می کند

 

بمانی یا بروی ... وقتی از آغاز نبودی !

 

کاش قصه گوی این قصه می دانست

 

برای قصه ای که قرار است نا تمام بماند

 

یکی بود ، یکی نبود نگوید ...!

  • Like 15
لینک به دیدگاه

نگاهم نمی کند

روی زمین

پی برگی

سایه ای.....ء

پیش می رود

 

نگاهم

در نزدیکی او

معلق می شود

در تعلیق نگاهش

انگار ندیده

انگار نبودم

 

قدم زنان می رود

مثل برگی در باد

از دیده

گم می شود

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

کسی برایم قهوه بریزد

 

کسی که فال مرا می داند

 

کسی که حال مرا می فهمد ...

 

و برایم قصه بگوید

 

هزار و یک بار ...

 

که از سرم بپرد

 

این خواب

 

که هزار سال است نمی گذارد

 

تو را برای یکبار هم که شده، ببینم ...!

  • Like 14
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...