MEMOLI 8954 ارسال شده در 6 آبان، 2010 حالا که نگاهت میکنم چشمهایم هیچ حرفی برای گفتن ندارند ... ســرد ِ ســــرد ! 34
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 می گویم نمی شود صبح زود یکی بیاید و بگوید به خدا هر چه بود تمام شد ! تمام ... 28
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 حرف دیگری نیست جز همان مثلا حقیقتی که آب پاکی تنهایی را روی دست همه ی آرزوهای بی دلیل ریخت ! کجای این راه بی چراغ را اشتباه آمدم که حقیقت اینگونه تاریک شد ؟!... بازی خوبی نیست بازنده که همیشه منم ! برنده اما تو نیستی ... 22
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 گاهی رفتن برای همیشه می رود و ماندن می ماند برای همیشه ی ما ! حالا تو رسیده ای راه مانده است و ماییم که پا به پای پاییز زرد خواهیم شد ... 21
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 باران را از کسی نخریده بودیم از کسی وام نگرفته بودیم خودمان چیده بودیم از آسمان و آورده بودیم تا در خانه در گلدان بکاریم ... تو میخواستی بارانی داشته باشیم از آن خودمان مثل مبل، میز، صندلی و فرش زیر پایمان ! باران را در گلدان کاشتیم سبز شد بزرگ شد و تمام خانه را گرفت خانهمان کوچک بود باران دیوارها را شکست و بیرون رفت فرش، مبل، میز و صندلی و تمام وسایل خانهمان را با خود برد ! من ماندم و تو که میخواستی بارانی داشته باشیم از آن خودمان مثل خانهای که داشتیم ... ضیاءالدین ترابی 20
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 پرسید بهشتِ تو کجاست؟! گفتم ... بهشت من جایی ِ که هیچ نگرانی و ترسی برای از دست دادن دوست داشتنیهام نداشته باشم ! جایی که من باشم و دوست داشتنیهام و یک دنیا آرامش ... همین ... . . . سرش رو بلند کرد و گفت ... پس مطمئنا الان توی جهنم هستی !!! 20
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 میدانم ... میدانم می آیی ... هر چند دیر ... دیر و زودش با تو ... ولی سوخت و سازش با خدا ... 20
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 ذوب شدم از سردی این تکرار ... عادتت را از جان لحظه هايم بردار ! خسته ام نمی رسم به بهار ... پاییز بهانه ی خوبیست به دست باد مرا بسپار ...! مریم تقوی 20
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2010 شاید وقتی دیگر شاید روزی بهتر امروز برای با تو بودن کمی دیرم ! . . . شاید روزی بهتر ... 18
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 تو در میان این سطرها دراز کشیده ای سرانجام به خواب خواهی رفت ! روزی که سکوت در میان هر هجا سکنی کند و من نقطه ای را که آغاز تمام پایان هاست در آخر این سطر ها خواهم گذاشت ... 11
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 سالها پيش بادبادك ميساختيم بعد از سالها هنوز بادبادك ميسازيم ! حالا بچه بوديم بزرگ شديم يا بزرگ بوديم بچه شديم; بادبادك ها ميدانند ...! 13
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 آمد کنار پنجره مثل هر روز کرکره ها را کشید طبق معمول برای گنجشکها و یاکریم ها خرده نان ریخت و به شمعدانی ها آب داد ... کاملا غیر منتظره اما کاملا غیر منتظره به من لبخند زد و رفت پی کارش ! اما نمی دانم چه شد که فکرش دیگر نمی رود پی کارش ...! 12
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 7 آبان، 2010 از همان آغاز از همان یکی بود ، یکی نبود قصه ی ما من ... آن یکی که بودم و تو ... که نبودی ! دیگر چه فرقی می کند بمانی یا بروی ... وقتی از آغاز نبودی ! کاش قصه گوی این قصه می دانست برای قصه ای که قرار است نا تمام بماند یکی بود ، یکی نبود نگوید ...! 15
خاله 3004 ارسال شده در 8 آبان، 2010 نگاهم نمی کند روی زمین پی برگی سایه ای.....ء پیش می رود نگاهم در نزدیکی او معلق می شود در تعلیق نگاهش انگار ندیده انگار نبودم قدم زنان می رود مثل برگی در باد از دیده گم می شود 11
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 16 آبان، 2010 کسی برایم قهوه بریزد کسی که فال مرا می داند کسی که حال مرا می فهمد ... و برایم قصه بگوید هزار و یک بار ... که از سرم بپرد این خواب که هزار سال است نمی گذارد تو را برای یکبار هم که شده، ببینم ...! 14
نگين...NeGiN 1499 ارسال شده در 18 آبان، 2010 هیچ کس انقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس انقدر ثروتمند که به لبخندی نیاز نداشته باشد 12
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 26 آبان، 2010 . . . فنجان را شست پرده را کشید چشم ها را بست دلش را خاموش کرد . . . خوابید ... 10
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 28 آبان، 2010 من رویاهای تو را تعبیر میکنم تو کابوسهای مرا معنی کن ! شاید کابوسهای من در تعبیر رویای تو گم شود ...! 10
ارسال های توصیه شده