*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ در آکه در دل خسته توان در آید باز بیا که بر تن مرده روان در آید باز 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ ممنونم با نون می گم چون زود تر گفتن بریم به دیار قیصر امین پور نه اهل روزگارم نه همنشین سایه بزن به سیم آواز تا آخر گلایه رو سرزمین بی سر یه سرو سربلندم به شاخ و برگ سبز خودم دخیل می بندم ستون تخت جمشید برج غرور من نیست من با تو بهترینم ثانیه گور من نیست تو کی هستی که خیال داشتنت یه دم از خاطر من دور نمیشه ؟ رو به روی آینه چشمات رو نبند خورشید از نور خودش کور نمیشه 3 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ همراز من ز ناله خود هر چند چشم تو را نخفته نمی خواهم 2 لینک به دیدگاه
Sh.92 3961 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست .... هر چه اغاز ندارد نپذيرد انجام 5 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ مرا تا بخوانم به بزم خسان به دشنام و تندی بر آشوفتند 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ به به شهریارا سخن از زبان ما می گویی در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم با عقل آب عشق به یک جو نمیرود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم 5 لینک به دیدگاه
skalaskala 1624 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه بازبین به ترحم غلم را حافظ مريد جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ آخر، ارضای کدام نیاز به زحمتش می ارزد ؟ در حیرتم که دیگران دوباره باز راه های رفته را می روند بیزارم از شوقشان به هر آنچه دارند گله های اشباحی که تکرار می کنند روال های کهنه را . تنهایم ، می دانم روزها هنوز زاده می شوند و جهان پرکرده جای خالی تو را آمی لاول 4 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ از تو گفتن پای دل در گل بند های شعر من در بند..... 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ در دست چپ ستاره در دست راستش قلمی ژالیزیانا ملکه ای دارد اگر قلم را به من بدهد می توانم ستاره را بسرایم تا آسمان ترانه ی انسان شود اگر ستاره را به من بدهد جوهر درخشانی برای قلم اختراع خواهم کرد اگر قلم ، اگر ستاره را به من می بخشید آسمان تازه ای می نوشتم برای ملتی که ملکه یکی از آن هاست برای ملکه هایی که یک ملت اند پ.ن:محمد علی سپانلو،برای من یک شاعر کمی تا قسمتی مرموز 3 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ دلش خون شد از رنج آن داستان که انجام او بود آغاز او 3 لینک به دیدگاه
*Cloudy sky* 22513 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم بنده گردد بی سخن جان و جهانت من روا دارم که کام من برآید ور فرو خواهد شدن جانم به جانت 3 لینک به دیدگاه
*pedram* 21266 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ لحظه ها می گذرد آنچه بگذشت نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز 3 لینک به دیدگاه
*Cloudy sky* 22513 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ توفان به هم کوبید در را فانوس پتی کرد و افتاد چادر شب سنگین آوار شد بر جسم گهواره توپ طلایی خرد شد در انقباض مشت کودک زن چانه می گرفت در گوشه ی مطبخ برای چاشت پ.ن:یاد ییلاق بخیر،از دفتر شعر سیما یاری بود این شعر 1 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ تا سر اهرمن به خاک افتد ای بسا سر جدا شد از تن خویش 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ شعرای عاشقانه پر قصیده پر ، ترانه پر اسم تو در میون باشه معجزه و بهانه پر مریم حیدرزاده پ.ن:پَر! 1 لینک به دیدگاه
...YaSss 1393 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ رد شد شبیه رهگذری باد ، از درخت آرام سیب کوچکی افتاد از درخت 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ فریدون مشیری می گه؟ تا بی کران عالم پندار رفته ام تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ، تا شهر یادها ... دیگر شراب هم جز تا کنار بستر ، خوابم نمی برد ! هان ای عقاب عشق ! از اوج قله های مه آلود دوردست پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ! آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد ! در راه زندگی ، با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی ، با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ... آب ! دیگر فریب هم به سرابم نمی برد ! پر کن پیاله را ... 1 لینک به دیدگاه
...YaSss 1393 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ از چهره طبيعت افسونكار بر بسته ام دو چشم پر از غم را تا ننگرد نگاه تب آلودم اين جلوه هاي حسرت و ماتم را پائيز، اي مسافر خاك آلود در دامنت چه چيز نهان داري جز برگ هاي مرده و خشكيده ديگر چه ثروتي به جهان داري؟ 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده