anthonio montana 3,249 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ من آمپولو دوست ندارم ولی دکتر بازی رو خیلی دوست دارم 1 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ سلام دوستان .........اين تايپيك رو زدم تا خاطرات جالبمون رو بنويسيم و لذت ببريم از كودكي تا................................... 7 نقل قول لینک به دیدگاه
abie bicaran 2,325 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ زندگی من همش خاطره است از اول تا آخرش همین الانم داره خاطره می شه 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ دوم راهنمايي بودم كه يك ماه از سال ميگذشت اما من بدون ميز و صندلي بودم هر روز سر پا كنار پنجره وايميسادم تا اينكه يكي دلش برام ميسوخت و ميذاشت چند دقيقه بشينم البته منو دوستم دو تا با هم بدون ميز بوديم يه روز يه فرش بردم مدرسه ته كلاس پهن كردم و نشستم سرش ناظمون با عصابينيت امد و فرش و برداشت و سريع برام يه ميز اورد نتيجه: با زبون خوش كار پيش نميره 9 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ ماه رمضون بود من و خواهرم هر دو روزه بوديم داشتم غر ميزدم كه مردم از گرسنگي اين چه ماهي خواهرم كه مي خواست ديني ادبي صحبت كنه گفت ناراحت نباش تو اين ماه تفنوس ما هم عبادته 4 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ سال اول ابتدایی که میخوندم تراکم دانش اموز زیاد بود کلاسارو نصف کرده بودن نصفش مال دخترا بود نصفش مال پسرا البته سال بعدش مدرسه دخترانه درست شد ورفتن به مدرسه خودشون موقعی که بمباران میشد ومیخواستن مارو بفرستن به پناهگاههایی که توحیاط ساخته بودن یه بلبشویی میشد که بیا وببین یه گریه بازار وزمین خوردن وخلاصه کرکر خنده بود 5 نقل قول لینک به دیدگاه
pesare irani 41,805 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ سال اول ابتدایی که میخوندم تراکم دانش اموز زیاد بود کلاسارو نصف کرده بودن نصفش مال دخترا بود نصفش مال پسراالبته سال بعدش مدرسه دخترانه درست شد ورفتن به مدرسه خودشون موقعی که بمباران میشد ومیخواستن مارو بفرستن به پناهگاههایی که توحیاط ساخته بودن یه بلبشویی میشد که بیا وببین یه گریه بازار وزمین خوردن وخلاصه کرکر خنده بود جنگ...............................:jawdrop: 2 نقل قول لینک به دیدگاه
pesare irani 41,805 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ سال 66 بوددی: پس بگو خمپاره دور و برت خورده که الان این طوری شدی........................:jawdrop: . . . . . . . . . . (مدیر) 1 نقل قول لینک به دیدگاه
hilari 2,413 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ دوم راهنمايي بودم كه يك ماه از سال ميگذشت اما من بدون ميز و صندلي بودم هر روز سر پا كنار پنجره وايميسادم تا اينكه يكي دلش برام ميسوخت و ميذاشت چند دقيقه بشينم البته منو دوستم دو تا با هم بدون ميز بوديم يه روز يه فرش بردم مدرسه ته كلاس پهن كردم و نشستم سرش ناظمون با عصابينيت امد و فرش و برداشت و سريع برام يه ميز اورد نتيجه: با زبون خوش كار پيش نميره یعنی چی !!!!!!!!:jawdrop: من یه خاطر از ترم اول دانشگاه میگم , ترم اول ادبیات داشتم توی کلاس های عمومی معمولا یادداشت برداری نمیکردم , در نتیجه کتابم برای امتحان پایان ترم ناقص بود ساعت 11 امتحان داشتیم , من قبلش با دوستام هماهنگ کرده بودم تا یکی دو ساعت زودتر بیان تا قسمت هایی رو که ننوشته بودم ازشون بگیرن اون روز دوستام کنار ساختمون برق منتظر بودند کنار این ساختمون یه چیزی مثل باغچه وجود داره که با گذشتن از اون( به جای راه اصلی ) زودتر به ساختمون میرسیدیم , من چون دیرم شده بود خواستم از این قسمت عبور کنم , اما چون شب قبل بارون باریده بود , زمین لغزنده بود خیر سرم همین که قدم اولو برداشتم رو زمین ولو شدم , ملت وایستاده بودند و نگاه میکردند , مانتوم گلی شده بود ! دوستامم از خنده ریسه رفتند , آب شدم و برای حفظ ظاهر میخندیدم ! 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ دانشکده فنی ته یه دره بود باید از دره میرفتیم پایین از جایی که تازه در حال ساختنش بودن و هنوز پله نداشت بلوک سیمانی گذاشته بودن نقش پله رو بازی میکرد منم یه روز که برف امده بود داشتم با احتیاط از پله ها پایین میرفتم اما پسر ای همکلاسیم جلوم بودنند و خیلی یواش میرفتند منم از اونا جلو افتادم هنوز چند تا پله نرفتم بودم پایین که لیز خوذردم و ولو شدم فقط چادرم رو کشیدم تو صورتم تا شناسایی نشم یکی از اونا هم بلند داد زد یا علی البته به مسخره 5 نقل قول لینک به دیدگاه
pesare irani 41,805 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ دانشکده فنی ته یه دره بود باید از دره میرفتیم پایین از جایی که تازه در حال ساختنش بودن و هنوز پله نداشت بلوک سیمانی گذاشته بودن نقش پله رو بازی میکرد منم یه روز که برف امده بود داشتم با احتیاط از پله ها پایین میرفتم اما پسر ای همکلاسیم جلوم بودنند و خیلی یواش میرفتند منم از اونا جلو افتادم هنوز چند تا پله نرفتم بودم پایین که لیز خوذردم و ولو شدم فقط چادرم رو کشیدم تو صورتم تا شناسایی نشم یکی از اونا هم بلند داد زد یا علی البته به مسخره پس اون تو بودی............................. اون یکی هم من بودم(یا علی) 3 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ پس اون تو بودی............................. اون یکی هم من بودم(یا علی) :167:پس تو بودی ابروی منو بردی :167: 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ سال دوم دبیرستان بودیم دبیر شیمی برای بار اول امد سر کلاس یه دختری بود بیش از حد لاغرو یه کفش تابستونی با پاشنه پاش بود یادمه زنگ آخر بود که زنگ خود دبیر هم از هممون خداحافظی کرد و از در خارج شد که مستقیم به زمین نزدیک شد یعنی کفش به پایین در کلاس گیر کرد و افتاد منم که اولین نفری بودم پشت سرش وایساده بودم از خنده مردم اما چشمتون روز بد نبینه که یه حالی از ما به خاطر خندمون تا اخر سال گرفت 3 نقل قول لینک به دیدگاه
zzahra 4,750 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ تا حالا چند بار این برام پیش اومده: نصف شب از خواب بیدار میشم ولی فقط چشام بازه و هیچ کاری نمیتونم بکنم،هرچی تلاش میکنم که خودمو از تخت جدا کنم نمیشه،با چشام دستمو میبینم که رو تخته ولی به هیچ وجه نمیتونم تکونش بدم،بعد میخوام جیغ بزنم،ولی حتی صدامم در نمیاد همه ی صداهای اطرافمو میشنوم مثلا اگه ماشینی از کوچه رد شه... خیلی حالت بدیه،وحشتناکه... 5 نقل قول لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120,439 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ خوب این همون بختک هستش. که بعضیا زیاد دچارش میشن. :icon_pf (34): 4 نقل قول لینک به دیدگاه
am in 25,041 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ من یه بار امتحان ریاضی۲ داشتم، از ترس رفتم حذفیدم! 4 نقل قول لینک به دیدگاه
!ala مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ من یه بار امتحان ریاضی۲ داشتم، از ترس رفتم حذفیدم! :ws28: خیلی باحالی ها، البته از اینا واسه من زیاد پیش اومده، ولی ترسناک نبود. نقل قول لینک به دیدگاه
Waffen 15,113 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ من دیروز دوتا درس 3 واحدی رو با هم امتحان داشتم... تا حالا تو کل زندگیم اینقدر نترسیده بودم. در ضمن اگر جمعه ها تلویزیون رو بگیرید چیزای ترسناک زیاد میبینید... 3 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .