Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ چـنـد تـا خواب نصفه مونده تا سحر? چـنـد تـا هق هق مونده تا ته سفر? چـنـد تـا باغـچـه تـا حـیـاط بـچـگـی? چـنـد تـا نامه خیـس گریـه پشت در? چند تـا شـیـون مونده تا لبـخـنـد من ? چند تـا بوسه مونده تا عاشق شدن????????????????????????? لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ می دانیم مثل آب خوردن خواهیم مرد اما می توانیم به انکار و تمسخر بپرسیم مگر آب خوردن هم می میرد؟ و می توانیم فراموش کنیم آب در زمستان… مثل آب خوردن …می میرد 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ برای من دست تکان می دهد از پشت شیشه ماشین ، کودک و من برای او با دست بوسه ای می فرستم . این صحنه را به خاطر بسپارید چون ممکن است بعدها در شعر شاعر دیگری عین همین تصویر را - با فعل ماضی و تغییر منظر راوی – دوباره بخوانید . پ.ن : زیاد واسم اتفاق میفته 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ پایم را روی مین گذاشته ام اگر تکان بخورم مرده ام باید همین جا که هستم بمانم تا آخر دنیا. درست وضعیت سرباز جنگی را دارم کنار تو و زیبایی ات. 7 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ این شب ها اگر خواب میهمان چشمهایم میشود... اگر تا به تو میرسم پلک هایم سنگین می شود و زود روحم را به آسمان می فرستم ... خیال نکن که خستگی بهانه ی چشم ها ی بسته ام شده... می خواهم کنار تو خوابیدن را به آرشیو خاطراتم اضافه کنم! دلگیر از این همه نا امیدی ام نشو... میدانم که خواهی رفت ، یکی از همین روزها... 7 لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ ابر گریان غروبم که به خونابه ی اشک می کشم در دل خود ، آتش اندوهی را سینه ی تنگ من از بار غمی سنگین است پاره ابرم که نهان ساخته ام کوهی را لینک به دیدگاه
!... 1099 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ صدای پای او که میروی... صدای پای مرگ که می آید... دیگر چیزی نمیشنوم...! (زنده یاد حسین پناهی...) 10 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۸۹ صدایت که می شکند ترسی مرا فرو می ریزد آخر من یک سه حرفی ام شبیه اشک 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ باز هم در وصف گل وا مانده ام بي تو اي آئينه تنها مانده ام باز هم نيلوفر و يك آفتاب باز هم يك جرعه از درياي ناب واژه مي خواهم تو را معنا كنم تا غمي ناگفته را افشا كنم شرح تو يك قصه ي بي انتهاست صحبت شيدايي پروانه هاست بي تو من خورشيد را گم مي كنم با سياهي ها تكلم مي كنم تو نويد روزهاي روشني غنچه اي بشكفته در قلب مني با تو شور عشق را از بر شدم محو خوبي هاي اين دفتر شدم با قدم هاي تو عاشق مي شدم راهي كوي شقايق مي شدم اي نگاهت گرم، همچون آفتاب دختر خورشيد اي بانوي آب آمدم تا با تو بينم هر چه هست اشك شوقت ديدگانم را ببست 6 لینک به دیدگاه
Sabehat 1473 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم > برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 4 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ گر چه یارم شده امروز دل آزارم،لیک یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود حیف و صد حیف به هیچم بفروخت آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود.... 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک به گوش عشق موافق نیاید این گفتار چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟ كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟ صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها » شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند « زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند « زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟ مهدی سهیلی ... 3 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ ای کاروان آهسته ران كه آرام جانم می رود و آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من گر چه نباشد کار من، هم کار از آنم می رود در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من در شهر شما عاشق انگشت نمامن دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست جانا، به خدا من... به خدا من... به خدامن شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز اما به در خانه ی عشق تو گدا من یک دم،نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من ای شیرشکاران سیه موی سیه چشم! آهوی گرفتار به زندان شما من آن روح پریشان سفرجویجهانگرد همراه به هر قافله چون بانگ درا، من تا بیشتر از غم، دل دیوانهبسوزد برداشته شب تا به سحر دست دعا من سیمین! طلب یاریم از دوست خطابود: ای بی دل آشفته ! کجا دوست؟ کجا من؟ سيمين بهبهاني .... 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی نالهای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی هستیام سوختی از یک نظر ای اختر عشق آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی اشک در چشـم، فریبـندهترت میـبینـم در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم بهرطوفان زده، سنگی است پناهی گاهی 4 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ با تو انگار بغض ِشب میشکنه تو کوچه ی دلواپسی هام ستاره بارون میکنه جای قدم های تو رو شبنم صبح وتو با چرخش باد... میری و درد ِ غریبی میمونه روی تنِ خاطره هام بوی گلبرگ اقاقی میشه یاد تو و من با دل ِسرخورده و سرد دیگه تا آخر دنیا همیشه تنهای تنهام! 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ دود میخیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوار ها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم می دوزد خیال روز و شب از درون به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از درای کاروان بگسته ام. گرچه می سوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می کشد از بام ها: صبح می خندد به راه شهر من دود می خیزد هنوز از خلوتم. با درون سوخته دارم سخن. 4 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ این لحظه ها دارم سناریویی بازی میکنم از رومئو و ژولیت بدتر! بدون اینکه اجازه داشته باشم عشق واقعی را تجربه کنم! همواره احساس میکنم خدا این سناریوی خاک خورده را روی صحنه ی زندگی اجرا میکند که به من هشدار دهد... "دیگر عاشقان را به تمسخر نگیر!" . . . . . . . . . . . از تلاش برای خوب بازی کردن خسته شده ام خدا! دارم عاشق میشوم انگار! 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ چو تـخته پاره بر موج ... رها ... رها ... رها ... من ! 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده