رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی

کردم جدا، هوای تو از دوستان خویش

من در هوای دوست، گذشتم ز جان خویش

دل از وطن بریدم و از خاندان خویش

من داشتم به گلشن خود، آشیانه‏ای

آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش

می‏داشتم گمان که تو با من وفا کنی

ورنه، برون نمی‏شدم از بوستان خویش

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دلتنگی هایم را ...

اگر کسی می فهمید نامشان دلتنگی نبود!!

غم همینکه تقسیم می شود...

به شادی رنگ خواهد باخت؛

کدام احمقی بود که گفت تا غم نباشد معنی شادی را نمی فهمی؟

من تا غم هست معنی شادی را نخواهم فهمید!!!!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در خیالت مثل من پرواز کن

تو خود عشقی ، مرا آغاز کن

 

سرزمین ارزوهایت کجاست ؟

آمدم در را به رویم باز کن

 

با من از باران و از شبنم بگو

عشق را با قلب من دمساز کن

 

عشق تو یک اتفاق ساده نیست

با نگاهت باز هم اعجاز کن

 

خلوتم را پر کن از حسی غریب

من خریدار توام ، پس ناز کن

 

با من از ناگفته ها حرفی بزن

دیگر ای آرام جان ، لب باز کن

 

من به یادت این غزل را ساختم

این سکوت تلخ را آواز کن

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در عبــور از كوچه هاي بي قرار

چشمه اي سازد به چشمم ياد يار

 

در مسـير لحظه هـاي اضطراب

مي شــود مـوج نگاهم رهسـپار

 

چشــم شـمع منتـظر مانـد به در

تا به سـر آيـد دگر شـبهاي تـار

 

هـر چـه از عمـر دقـايـق بگـذرد

حس شـود در عمق جانم انتـظار

 

بـوي بـاران خورده خاك رهش

آيـد از كنـج غـروبي پـر غبــار

  • Like 1
لینک به دیدگاه

اين زندگي مجال به عاشق نمي دهد

 

جز فرصت زوال به عاشق نمي دهد

 

هنگام سهم بندي خوبي زندگي

 

يک درصد احتمال به عاشق نمي دهد

 

در فکر يک سفر به ديار تو ام ولي

 

انديشه ها که بال به عاشق نمي دهد

 

اين روزها خساست اين شهر لعنتي

 

يک پلک هم خيال به عاشق نمي دهد

 

شايد حضور گرم تو بارآورم کند

 

اين نامه ها که حال به عاشق نمي دهد

 

گفتي چرا اسير غم زندگي شدم

 

چون فرصت سوال به عاشق نمي دهد

 

فرزند شعر حافظم و پير سرنوشت

 

معشوقه را که فال به عاشق نمي دهد

لینک به دیدگاه

آخر ای دوست نخواهی پرسید

 

که دل از دوری رویت چه کشید؟

 

سوخت در آتش و خاکستر شد

 

وعده های تو به دادش نرسید

 

داغ ماتم شد و بر سینه نشست

 

اشک حسرت شد و بر خاک چکید!!!!!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

عشـــق در دل ماند و یار از دست رفت

دوستان ، دستی! که کار از دست رفت

 

ای عجب گر من رسم بر کـــــــــام دل

کی رِسَم چون روزگار از دست رفت!؟

 

بخــــت و رای و زور و زر بودم دریِِِـــــــغ

کاندر این غم هر جهان از دست رفت

 

عشق و سودا و هوس در سر بماند

صــــبر و آرام و قـــــرار از دست رفت

 

گر مـن از پای اندر آیم ، گو در آی

بهتر از من صدهزار از دست رفت

 

مرکب سودا جهانیدن چه سود

چون زمام اختیار از دست رفت

لینک به دیدگاه

دیدن آمده بودم دری گشوده نشد

صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد

سرت به بازوی من تكیه ای نداد و سرم

دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود

ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس

هوای خاطرم امروز مشكسوده نشد

به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم

نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم

كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است ؟ كی ؟ چه زمان

غروب جمعه ی من بی تو پوك و پوده نشد ؟

همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت

كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر

به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...