رفتن به مطلب

خاطرات دانشجویی


Mohammad Aref

ارسال های توصیه شده

یادش بخیر....

ترم1دانشگاه بودم...زبان داشتیم...استاد زبانه هم ازون گیرا بود...دریغ ازینکه 1 کلمه فارسی حرف بزنه...

ماهم که تازه وارد دانشگاه شده بودیم...

خلاصه شروع کرد به درس دادن هرچی میگفت ما هم میگفتیم ok!اصلا نمیدونستیم چی داره میگه!!!آخرش گفت هرکی سوال داره بپرسه:منم دستمو بالا بردم گفتم:

excuse me!can you speak english؟

طفلی خیلی خوشحال به خیال اینکه من بلدم انگلیسی حرف بزنمو سریع گفت:Yes...!

منم گفتم But we can't speak !please speak farsi!

تا اینو گفتم کلاس رفت رو هوا و خلاصه انداختتم بیرون!

و تاآخر ترم هم باهام لج بود وآخر سر بهم10ناقابل داد!

لینک به دیدگاه

یادمه درخت توت داشتیم تو دانشگاهمون...همینکه فصل توت میشد همه آویزون این درخت میشدن و توت میکندن...

یه روز با دوستام برا رو کم کنی یه برزنت بزرگ بردیم و من از درخت رفتم بالا که توت بچینم...اما...اما یه از خدا بیخبر داد زد سوووووووووووووووووووووسک!منم که حالم از سوسک بهم میخوره!هول شدم از درخت افتادم پایین و پام شکست...خلاصش بگم جان فدای شکم شد!!!!

لینک به دیدگاه

ماجرای جیم زدن منو دوستم:

امروز برای اولین بار منو دوستم تصمیم گرفتیم داوطلبانه کلاس ساعت 5 (مقدمات دو)عصرو نریم:ws3:

صبح ساعت 10 کلاس تمومیده بود و میخواستیم بریم یه جا تا کارای مقدمات دو رو انجام بدیم و تو راه (محوطه دانشگاه )یهویی افسانه گفت :thk:کاش میشد نریم ؟!

منم گفتم من پایه ام اگه تو نری منم نمیریم!

گفت نمیدونم....ولی اگه نریم من میرم شهرمون!:ws37:

گفتم خیلی خوبه منم میرم میخوابم!:w02:

گفت: ولی دودلم....بزار زنگ بزنم به خواهرم،از خواهرم بپرسم!...شکلک ناخن خوردن از شدت دودلی

گفتم: نه باو...بیا قرعه کشی کنیم با کاغذ:w16:

و تو دو تیکه کاغذ کوچیک نوشتیم آره (یعنی نریم سر کلاس) و نه( یعنی بریم سر کلاس)

و گفتم ولی خر ما از کرگی شانس نداره:w58: الان کاغذه در میاد بریم سر کلاس!:icon_razz:

اصن حواسم به سوتیی که دادم نبود بخاطر اینکه خیلی نگرون بودم و دیدم داره میخنده و من فهمیدم چی شد!:ws28:

بعد کاغذارو خیلی تا کردیم و دعا دعا میکردیم:خدایا خواهش میکنم آره بیاد که نریم سر کلاس...:ws21: و همینجوری چشامونو بسته بودیم و قرعه زدیمو یکیشو برداشتیم دیدیم آره اومد و من یهویی جیغ زدم وااااااااای خدا نمیریم سر کلاس :shad::62izy85::shad::62izy85:

و پریدم بغل افسانه و دیدیم یه پسری داره همین جور نگاه میکنه:jawdrop:

و کمی بعد که کلی ذوق زده بودیم که یهویی وجدون دردمون اومد سراغمون و افسانه گفت :shame:ولی من دو دلم !بیا بریم

و برای اینکه وجدونمونو اروم کنیم :45645:

من گفتم ولی من خیلییییی خسته ام باور کن هنوز خستگی سفر اصفهان تو تنمه:whistle:

و اونم گفت اره منم دلم برای خونوادم تنگ شده:whistle:

و اخرش دیدیم ما که تا حالا غیبت نداشتیم پس دلیلی برای وجدون درد نمیبینیم:w02:

و خوشحال خندون داشتیم برمیگشتیم و سوار ون بودیم برای اینکه کار از محکم کاری عیب نمیکنه دوباره قرعه کشی کردیم تا قشنگ وجدونمون اروم بشه ولی این دفعه با دو تا دست رای گیری کردیم (یعنی دو تا انگشتای دستامونو نزدیک هم بیاریم) و من گفتم خدایا اگه انگشتام قشنگ بهم برخورد کردن و یک میلی متر بالا پایین نشده باشه ما میریم سر کلاس ولی اگه یه ذره بالا پایین شد دیگه نمیریم:45645:

و دیدیم انگشتا خیلی از هم فاصله پیدا کردن و کلی تو ون هم جیغو داد کردیم و خوشحال شدیم و دیدیم همه برگشتن دارن نگامون میکنن:w58:

و دوباره کمی بعد برای بار اخر یه رای گیری دیگه کردیم اخه این وجدونمون اجازه نمیداد که !:banel_smiley_4:

این دفع با دو انگشتی قرعه کشی کردیم و یکیش اره بود و یکیش نه! و من همش سلامو صلوات میفرستادم و چشامو بسته بودم تا افسانه یکیشو بانتخابه دیدیم اینم اومد نرو! :w42:

دیگه داشتیم از شدت خوشحالی منفجر میشدیم و ونو گذاشتیم تو سرمون و یهو دیدیم رسیدیم و همه پیاده شدن و ما داریم هم چنان خوشحالی میکنیم و راننده ون هم همینجور برگشته داره به ما نگاه میکنه :ws38: (:4chsmu1:)

و این بود ماجرای دو تا بچه مثبت که میخواستن برای اولین بار نرودن سر کلاس!:persiana__hahaha:

لینک به دیدگاه
ماجرای جیم زدن منو دوستم:

امروز برای اولین بار منو دوستم تصمیم گرفتیم داوطلبانه کلاس ساعت 5 (مقدمات دو)عصرو نریم:ws3:

صبح ساعت 10 کلاس تمومیده بود و میخواستیم بریم یه جا تا کارای مقدمات دو رو انجام بدیم و تو راه (محوطه دانشگاه )یهویی افسانه گفت :thk:کاش میشد نریم ؟!

منم گفتم من پایه ام اگه تو نری منم نمیریم!

گفت نمیدونم....ولی اگه نریم من میرم شهرمون!:ws37:

گفتم خیلی خوبه منم میرم میخوابم!:w02:

گفت: ولی دودلم....بزار زنگ بزنم به خواهرم،از خواهرم بپرسم!...شکلک ناخن خوردن از شدت دودلی

گفتم: نه باو...بیا قرعه کشی کنیم با کاغذ:w16:

و تو دو تیکه کاغذ کوچیک نوشتیم آره (یعنی نریم سر کلاس) و نه( یعنی بریم سر کلاس)

و گفتم ولی خر ما از کرگی شانس نداره:w58: الان کاغذه در میاد بریم سر کلاس!:icon_razz:

اصن حواسم به سوتیی که دادم نبود بخاطر اینکه خیلی نگرون بودم و دیدم داره میخنده و من فهمیدم چی شد!:ws28:

بعد کاغذارو خیلی تا کردیم و دعا دعا میکردیم:خدایا خواهش میکنم آره بیاد که نریم سر کلاس...:ws21: و همینجوری چشامونو بسته بودیم و قرعه زدیمو یکیشو برداشتیم دیدیم آره اومد و من یهویی جیغ زدم وااااااااای خدا نمیریم سر کلاس :shad::62izy85::shad::62izy85:

و پریدم بغل افسانه و دیدیم یه پسری داره همین جور نگاه میکنه:jawdrop:

و کمی بعد که کلی ذوق زده بودیم که یهویی وجدون دردمون اومد سراغمون و افسانه گفت :shame:ولی من دو دلم !بیا بریم

و برای اینکه وجدونمونو اروم کنیم :45645:

من گفتم ولی من خیلییییی خسته ام باور کن هنوز خستگی سفر اصفهان تو تنمه:whistle:

و اونم گفت اره منم دلم برای خونوادم تنگ شده:whistle:

و اخرش دیدیم ما که تا حالا غیبت نداشتیم پس دلیلی برای وجدون درد نمیبینیم:w02:

و خوشحال خندون داشتیم برمیگشتیم و سوار ون بودیم برای اینکه کار از محکم کاری عیب نمیکنه دوباره قرعه کشی کردیم تا قشنگ وجدونمون اروم بشه ولی این دفعه با دو تا دست رای گیری کردیم (یعنی دو تا انگشتای دستامونو نزدیک هم بیاریم) و من گفتم خدایا اگه انگشتام قشنگ بهم برخورد کردن و یک میلی متر بالا پایین نشده باشه ما میریم سر کلاس ولی اگه یه ذره بالا پایین شد دیگه نمیریم:45645:

و دیدیم انگشتا خیلی از هم فاصله پیدا کردن و کلی تو ون هم جیغو داد کردیم و خوشحال شدیم و دیدیم همه برگشتن دارن نگامون میکنن:w58:

و دوباره کمی بعد برای بار اخر یه رای گیری دیگه کردیم اخه این وجدونمون اجازه نمیداد که !:banel_smiley_4:

این دفع با دو انگشتی قرعه کشی کردیم و یکیش اره بود و یکیش نه! و من همش سلامو صلوات میفرستادم و چشامو بسته بودم تا افسانه یکیشو بانتخابه دیدیم اینم اومد نرو! :w42:

دیگه داشتیم از شدت خوشحالی منفجر میشدیم و ونو گذاشتیم تو سرمون و یهو دیدیم رسیدیم و همه پیاده شدن و ما داریم هم چنان خوشحالی میکنیم و راننده ون هم همینجور برگشته داره به ما نگاه میکنه :ws38: (:4chsmu1:)

و این بود ماجرای دو تا بچه مثبت که میخواستن برای اولین بار نرودن سر کلاس!:persiana__hahaha:

:banel_smiley_4:

این فرآیند در پسرها:

1-الو اصغرررررر عصر چیکاره ای؟

2-قاسسسسسم کلاس مقدمات 2 دارم اما میخوام بپیچم

1-آره بابا بیخیال بیا میریم بیلیارد ، چنتا غیبت داری؟

2-7 تا ولی فدای سرت داداش هستم بریم

1-پس فدات تا عصر:icon_pf (44):

لینک به دیدگاه
ماجرای جیم زدن منو دوستم:

امروز برای اولین بار منو دوستم تصمیم گرفتیم داوطلبانه کلاس ساعت 5 (مقدمات دو)عصرو نریم:ws3:

صبح ساعت 10 کلاس تمومیده بود و میخواستیم بریم یه جا تا کارای مقدمات دو رو انجام بدیم و تو راه (محوطه دانشگاه )یهویی افسانه گفت :thk:کاش میشد نریم ؟!

منم گفتم من پایه ام اگه تو نری منم نمیریم!

گفت نمیدونم....ولی اگه نریم من میرم شهرمون!:ws37:

گفتم خیلی خوبه منم میرم میخوابم!:w02:

گفت: ولی دودلم....بزار زنگ بزنم به خواهرم،از خواهرم بپرسم!...شکلک ناخن خوردن از شدت دودلی

گفتم: نه باو...بیا قرعه کشی کنیم با کاغذ:w16:

و تو دو تیکه کاغذ کوچیک نوشتیم آره (یعنی نریم سر کلاس) و نه( یعنی بریم سر کلاس)

و گفتم ولی خر ما از کرگی شانس نداره:w58: الان کاغذه در میاد بریم سر کلاس!:icon_razz:

اصن حواسم به سوتیی که دادم نبود بخاطر اینکه خیلی نگرون بودم و دیدم داره میخنده و من فهمیدم چی شد!:ws28:

بعد کاغذارو خیلی تا کردیم و دعا دعا میکردیم:خدایا خواهش میکنم آره بیاد که نریم سر کلاس...:ws21: و همینجوری چشامونو بسته بودیم و قرعه زدیمو یکیشو برداشتیم دیدیم آره اومد و من یهویی جیغ زدم وااااااااای خدا نمیریم سر کلاس :shad::62izy85::shad::62izy85:

و پریدم بغل افسانه و دیدیم یه پسری داره همین جور نگاه میکنه:jawdrop:

و کمی بعد که کلی ذوق زده بودیم که یهویی وجدون دردمون اومد سراغمون و افسانه گفت :shame:ولی من دو دلم !بیا بریم

و برای اینکه وجدونمونو اروم کنیم :45645:

من گفتم ولی من خیلییییی خسته ام باور کن هنوز خستگی سفر اصفهان تو تنمه:whistle:

و اونم گفت اره منم دلم برای خونوادم تنگ شده:whistle:

و اخرش دیدیم ما که تا حالا غیبت نداشتیم پس دلیلی برای وجدون درد نمیبینیم:w02:

و خوشحال خندون داشتیم برمیگشتیم و سوار ون بودیم برای اینکه کار از محکم کاری عیب نمیکنه دوباره قرعه کشی کردیم تا قشنگ وجدونمون اروم بشه ولی این دفعه با دو تا دست رای گیری کردیم (یعنی دو تا انگشتای دستامونو نزدیک هم بیاریم) و من گفتم خدایا اگه انگشتام قشنگ بهم برخورد کردن و یک میلی متر بالا پایین نشده باشه ما میریم سر کلاس ولی اگه یه ذره بالا پایین شد دیگه نمیریم:45645:

و دیدیم انگشتا خیلی از هم فاصله پیدا کردن و کلی تو ون هم جیغو داد کردیم و خوشحال شدیم و دیدیم همه برگشتن دارن نگامون میکنن:w58:

و دوباره کمی بعد برای بار اخر یه رای گیری دیگه کردیم اخه این وجدونمون اجازه نمیداد که !:banel_smiley_4:

این دفع با دو انگشتی قرعه کشی کردیم و یکیش اره بود و یکیش نه! و من همش سلامو صلوات میفرستادم و چشامو بسته بودم تا افسانه یکیشو بانتخابه دیدیم اینم اومد نرو! :w42:

دیگه داشتیم از شدت خوشحالی منفجر میشدیم و ونو گذاشتیم تو سرمون و یهو دیدیم رسیدیم و همه پیاده شدن و ما داریم هم چنان خوشحالی میکنیم و راننده ون هم همینجور برگشته داره به ما نگاه میکنه :ws38: (:4chsmu1:)

و این بود ماجرای دو تا بچه مثبت که میخواستن برای اولین بار نرودن سر کلاس!:persiana__hahaha:

امروز فهمیدیم هفته پیش اصن کلاس تشکیل نشد چون استاد نیومده بود!!!:banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

شاگرد اول بچه های مکانیک یه دختره بود که همش با زیرآب زنی نمره گرفته بود. پسرها دل خوشی نداشتن ازش.

بچه ها آمار گرفته یودن که گواهینامه گرفته...

فرداش رفتن پارچه زدن دم فنی

"خانم ....

کسب موفقیت و حضور قدرتمندانه شما رو در امتحانات گواهینامه پایه دو رانندگی تیریک عرض نموده و از خداوند متعال تقاضای صبر ایوب برای راهنمایی و رانندگی کشور را داریم."

از طرف جمعی از سرخوردگان فنی

لینک به دیدگاه

من و یه دوستم همیشه خیلی شیطونی می کردیم تو کلاس....( وقتی ایران دانشجو بودیم)

یه روز به من گفت مهناز این همه پسرا ما رو دست می ندازن...بیا ما یه بار اونا رو دست بندازیم :ws28:

گفتم نسیم بی خیال...گفت حالا ببین چیکار می کنم.... :w02:

تیکه کلام پسرای کلاسو حقظ کرده بود....سر کلاس با تیکه کلامای اونا سئوال می پرسید....:ws28:

لینک به دیدگاه

یه درسی داشتیم به اسم کنترل صنعتی...یه پروژه ازمون خواست منم سیستم های پنوماتیک رو آماده کردم...و کنفرانسش دادم...استادمون هم گفت برای هم دیگه ایمیل کنید داشته باشید.

ترم بعد شد یکی از بچه ها گفت اشکال نداره من از پروژه ی شما استفاده کنم؟ گفتم نه....با خودم گفتم حتما" می خواد یه فشمتهاییشو برداره برای یه درسه دیگه.

یه روز یکی از استادا اومد سره کلاسمون...گفت دست آقای فلانی درد نکنه...کار آموزیش در مورد سیستم های پنوماتیک بود....چقدرم گزارش کاملی نوشته بودن.

من اینجوری شدم :w58:

بعد از کلاس اومد گفت خیر ببینید...من که کار آموزی نرفتم...ولی گزارش شما خیلی کمک کرد :w16:

منو می گید... :w74:

لینک به دیدگاه

2 سال پیش.. بچه ها کنکور ارشد داده بودند...

بعضی هاشون فقط مجاز به انتخاب رشته شده بودند...

روز بعد از اعلام نتیجه اولیه.. اومدیم دانشگاه دیدیم توی همه بورد ها یه کاغذ زده شده با این متن:

 

دانشجویان مکانیک 84؛ موفقیت شما در آزمون کارشناسی ارشد و صعود شما به مرحله بعد را صمیمانه تبریک عرض مینماییم و آرزوی پیشرفت های اینچنینی را برای شما داریم

 

از طرف خوابگاه ریحانی و دوستان

لینک به دیدگاه

یه بار تو خوابگاه خیلی سرد بود و ما تو اتاقمون بخاری برقی گذاشته بودیم...

منم رو زمین نشستمو یه پتو کنارم بود کشیدم رووم یه دفعه دوستم چایی آورد منم پتورو پرت کردم یه طرف دیگه و با ذوق رفتم سمت چایی دیدیم بوی سوختگی میاد

ای وای من...... دیدم پتو رو بخاری برقیه و یه سوراخ گنده وسطش ایجاد شده...:4chsmu1:

بعد رو کردم دوستم گفتم این ماله فلانیه نه؟!!!! پس عیب نداره خیلی دختر باجنبه و باحالیه چیزی نمیگه و کلی هم از یارو تعریف کردم... بعدشم با خنده گفتم سونیا اگه ماله تورو سوزونده بودم که منو میکشتی از بس که رو وسیله هات حساسی... شانس اوردم:ws3:

بعد دیدم سونیا هیچی نمیگه مبهوت منو نیگا میکنه و گذشت، همه نشستیم به چایی خوردن....:ws3:

فرداش دوستای دیگم گفتن پتو ماله خوده سونیا بود ولی با حرفای من روش نشده بود چیزی بگه:4chsmu1:.. به هرحال بازم شانس اورده بودم...:ws37:

لینک به دیدگاه

پس بذارید من بگم:

تو دوره ی ما فقط 2 نفر ایرانی هستن

یکی من ، یکی هم پسری به نام بابک که اهل ایرانه اما تو لندن زندگی می کنه.

استاد درس رئولوژی پیشرفته ما پروفسوری اهل بلژیکه و آدم کل بندازی هست!

دختری هلندی به نام ماریا هم هم دوره ی ماست! از اووون دخملاست!

روزی بین ماریا و بابک کل انداخته شد که احمقانه ترین کار رو انجام بدن

داورها هم ما بودیم

هرکی بازنده می شد باید 1 هفته تو خونه اوون یکی کار می کرد

کار هارو لو ندادن تا روز مسابقه

ماریا رفت وسط دانشکده برهنه شد و آفتاب گرفت! برای همه مسئله عادی بوود

 

بابک هم لخت شد و دنبال دخترا کرد حدود 1 ساعت اینور اوونور می رفت! در آخر سر هم سری به اتاق استاد زد!

 

همه نظر دادن که بابک برنده!

آقا این ماریا 1 هفته به ما خدمت می کرد!

بابک از ایران قلیون اورده بوود ما هی می چاقیدیم اوون نوشیدنی می اورد،جارو می کرد....همه کار!

دیگه دوست صمیمی شدیم با هم! اما چندتا عکس ازش گرفتیم که روزی دبه نکنه!

لینک به دیدگاه
چیکار میکرد؟ :ws3:

 

روابط حسنه برقرار می کرد!

اینم آدم جالبه ایه!

اینجا خونه های عفافش همراه با همه امکانات(داف های زیبا و ...) 24 ساعت 300 یورو بود.

این بابک علاوه بر 200 دویت دختری که تو دانشگاه داشت هرزگاهی غر می زد که آقا چرا اینقد گرون!

بهش می گفتم تو که روزی حداقل 1 بار سرت گرمه دیگه اوونجا رو میخوای چیکار!

میگفت تنوع خوووبه!

شب کریسمس بوود دیدم بابک نفس نفس میزنه رسید خوونه قیافش نشون می داد داره از خوشحالی بال در میاره! گفتم چی شده ، حتما مخ دختر رئیس شرکت بی ام و رو زدی گفت نه بابا!

بددو که خونه عفاف واسه کریسمس شده 50 یورو!

خداییش دل شادی داره!

اگه فیلم های American Pie رو دیده باشید:

بابک= خاندان استیفلر

لینک به دیدگاه

این فقط یه نظر دوستانست

اینکه به نظرات و نوشته های هم احترام بذاریم و صرفا به این خاطر که از نظرما جالب نیومده با بیان کردنش یه وقت کسی رو ناراحت نکنیم... :icon_gol:

خاطرات و نوشته های هرکس مخاطب خودش رو داره و خداروشکر همه ی ما برای وقتی که داریم برای هر پست میذاریم اختیار کامل داریم...

 

 

 

 

 

این تاپیک رو واسه خاطرات دانشجویی بچه هایی زدم که آدم چرتش میگیره میخونه..داستان راستان تعریف می کنن.. مثلاً یکیش همین انوشه:

 

بسم الله الرحمن الرحیم..به نام خدا هستم..انوشه.. 24 ساله. از تهران.. این نقاشی رو فرستاده بودم...

 

:ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28:

 

 

 

 

 

 

 

 

مجبور نیستی بخونی که کیوان جان...:JC_thinking:

میبینی طولانیه ازش رد شو ...:a030:

شاید بهتر باشه خاطرات واقعا بامزه افراد دیگه ای رو بخونی که از دید خودشون و شما جالبه ولی شاید به نظر من نوعی جالب نیاد...(پست رو ویرایش کردم تا به کسی برنخوره:w16:)

.

.

.

راستی اینی که الان شما نوشتی تاپیک نیست... بهش میگن پست:w16::ws3:...بعد این همه مدت عضویت تفاوتشو بدونی خوبه:ws37:

لینک به دیدگاه
مجبور نیستی بخونی که کیوان جان...:JC_thinking:

میبینی طولانیه ازش رد شو ...:a030:

شاید بهتر باشه خاطرات واقعا بامزه بعضیارو بخونی که بیشتر از دید خودشون جالبه و خاطرات دیگران رو مسخره میکنن و میگن لوس یا سوسولی:w16:... و باحال بودن رو تو چیزای دیگه میبینن...

.

.

.

راستی اینی که الان شما نوشتی تاپیک نیست... بهش میگن پست:w16::ws3:...بعد این همه مدت عضویت تفاوتشو بدونی خوبه:ws37:

 

مرسی از راهنماییت..:icon_gol::icon_gol:

اما خدایی فکر نمیکردم اینجوری موضع بگیری..:jawdrop::jawdrop::jawdrop:به جون کیوان فقط شوخی بودش...:a030:من عذر میخوام ازت:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

اما واسه اینکه اسپم هم نشه و چیزی گفته باشم که مربوط به خاطرات باشه یه داستانی تعریف می کنم:

یکی بود یکی نبود...یه روز کیوان از اونوشه توی نو اندیشان انتقاد کرد. اما انوشه هم ازش سوتی گرفت..و این مساله خیلی اسباب خنده بچه ها شد.:ws28::ws28::ws28:.اونها تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن...:ws28::ws28::ws28:قصه ی ما به سر رسید..

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

ترمای اول واسه این پسر مسرای یونی اسم گذاشته بودیم، سر یه کلاس بودیم با دوستام اسمای عجغ وجغ( پت و مت و 338 و تیک و حباب و لامپ سوخته و برکه و نهنگ و بیشه و !!! از این چیزا)رو ته یه برگه نوشتیم مثلا یادگاری و کلی هر هر و کرکر.

 

آخر ترم کسی جزوه ننوشته بود، منم چکنویس و گذاشتم انتشارات، پسفرداش دیدیم ته جزوه همه اسما فتو شده و افتاده دست همه. حالا وسط یونی بچه ها تا میدینم با کلی ذوق میومدن درباره اسما و ملاک اسم گذاری میپرسیدن!!!!!بیخیال دیگهههه:icon_pf (34):

لینک به دیدگاه

اون موقع که ما دانشجو بودیم ترم اولی ها خیلی سوژه بودن. خدایا ما رو به خاطر همه گناهان ببخش. :icon_pf (34):

 

بگذریم. :ws3:

 

 

بزرگترین مشکل این ترم اولی ها انتخاب واحد بود. چون اون موقع ترم اول هم باید خودت واحد برمیداشتی و باعث سرگیجه میشد برای کسی که میخوان انتخاب واحد کنن.

 

یه روز نزدیک به 10 نفر نشسته بودیم تو دانشگاه و دور هم سیگار دود میکردیم و میگفتیم و میخندیدیم. یه ترم اولی بیچاره از راه رسید و از شانس بدش از من سوالاتی راجع به انتخاب واحد پرسید. منم روال کارو بهش گفتم. اون موقع انتخاب واحد کامپیوتری نبود. باید لیست دروس ارائه شده رو میگرفتی و تو یه فرم تحت عنوان فرم انتخاب واحد با کد درس و ... پر میکردی میدادی به آموزش. آقایی که شما باشی فرستادمش تکثیرات فرم گرفت و چارت دروس ارائه شده آورد. کرمم گرفت گفتم چرا یه دونه فرم گرفتی. گفت باید چند تا بگیرم. گفتم 10 تا. بدبخت رفت گرفت آورد. گفتم از تو چارت بگرد پیدا کن واحدایی که میخوای رو تو فرم بنویس. گفت چند واحد؟ دوباره کرمم گرفت گفتم ما معمولا ترمی 100 واحد برمیداریم. شما حالا چون ترم اولی 80 واحد بردار. :ws3: حالا همه داشتن میشنیدن و منتظر بودن. بیچاره نشست 80 واحد از تو چارت رو تو چند تا فرم پر کرد. گفت حالا چیکار کنم؟ گفتم برو بده آموزش. یه خورده که رفت ما هم دنبالش به صورت نامحسوس رفتیم تا پشت در اتاق آموزش. رفت تو فرم ها رو داد به مسئول آموزش. اونم گفت چند تا میخوای واحد برداری. گفت 80 تا.

 

مسئول آموزش کم مونده بود پسره رو از پنجره پرت کنه بیرون. :w00:

 

خدایا توبه. :ws21:

لینک به دیدگاه

ما کلا خیلی کم کلاس میرفتیم. چون استادامون حضور غیاب نمیکردن. نمره هامونم ناپلئونی بود و خوراکمون شب امتحانی. سه نفر بودیم با هم واحد برمیداشتیم. با هم میرفتیم و میومدیم. توربو ماشین برداشتیم برای بار سوم با یه استاد خیلی سخت گیر. جلسه چهارم برای اولین بار گفتیم بریم ببینیم این یارو کیه انقدر ازش بد تعریف میکنن. طبق معمول تا من از سر کار بیام، اون یکی رفیقم از کارواش بیاد اون یکی از بانک دیر رسیدیم. دیدیم استاد آنتراک داده. گفتیم بعد از آنتراک بریم. رفتیم نشستیم 10 دقیق نگذشته بود که رفیقم داشت با صندلی تک چرخ میزد با مغز خورد زمین. :ws3: ( پشتی صندلی رو فشار میداد. دو تا پایه جلو صندلی از زمین بلند میشد) آقا ما سه تا از خنده مردیم. استاد مارو از کلاس بیرون کرد و کلی بهمون بد و بیراه گفت. ما هم همینطوری میخندیدیم. استاد داشت از عصبانیت میترکید ولی ما تو صورتش میخندیدیم و نمیتونستیم جلو خندمونو بگیریم. حالا همه کلاس هم ساکت ساکت بودن. استاد فریاد میزد ولی ما همچنان در حال بیرون رفتن میخندیدیم. من همه تلاشمو میکردم که فقط برسم به در کلاس برم بیرون که بدون عذاب وجدان بتونم راحت بخندم. از در که رفتیم بیرون از شدت خنده داشتیم منفجر میشدیم. صدای خندمون میرفت تو کلاس. همونطوری از کلاس دور شدیم رفتیم رو چمنا ولو شدیم. خنده هامون که بند اومد یه دفه واسه اولین بار در طول دوران تحصیل عذاب وجدان گرفتیم دوباره این درسو میفتیم. :icon_pf (34):

 

تصمیم گرفتیم بعد از کلاس بریم پیش استاد و بعد از عذرخواهی عجز و لابه کنیم که مارو ببخشه.

 

خلاصه رفتیم و قبول نکرد ولی انقدر سیریش شدیم که برامون شرط گذاشت. گفت همه کلاسهامو از این به بعد باید راس ساعت 8 صبح بیاید. آحه ما کلاس بعد از ظهر رو میرفتیم. گفت اگه یه جلسه غیبت بکنید هر سه تاتون رو حذف میکنم. ما هم قبول کردیم و تصمیم جدی گرفتیم که این دفه این درسو پاس کنیم.

 

ما هیچوقت کلاس صبح رو نمیرفتیم. خلاصه با هر بدبختی بود هر هفته ساعت 6 بلند میشدیم رو تو سرمای زمستون میرفتیم. کلی هم خوندیم تا شب امتحان.

 

راه افتادیم بریم هوا خیلی سرد بود. جزء سردترین روزهای سال بود. برف سنگینی چند روز قبلش اومده بود. قرار شد با ماشین رفیقم بریم. تا صبح خوندیم. ساعت 6:30 راه افتادیم. ضد یخ رادیاتور رقیق شده بود آب تو رادیاتور ماشین یخ زده بود. وسط راه رادیات ترکید.

هیچی دیگه امتحان رفت تو هوا. ساعت 10 خودمونو رسوندیم دانشگاه. :ws44:

 

یک بار هم که مثل بچه آدم داشتیم درس پاس میکردیم تقدیر با ما یاری نکرد.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...