رفتن به مطلب

خاطرات دانشجویی


Mohammad Aref

ارسال های توصیه شده

ب

نامردین اگه بخندین. :4564:

:ws28:

 

---------------------------------------------------

ترمای آخر که بودیم هرکار میکردیم که بهمون تو کلاسا خوش بگذره

یادمه کلاس سمینار داشتیم و بدجور کسل کننده بود استادمونم بی نهایت سختگیر و خشن بود... در نوع خودش بی همتا:banel_smiley_4:

یک سری 7و8نفر شدیم با بچه ها رفتیم ته کلاس نشستیم این استاد اولش خودش شروع کرد به حرف زدن ما هم اون پشت هرچی برگه دمه دستمون بود شروع کردیم گوله کردن و کلی سلاح سرد درست کردیم:guntootsmiley2:

و نوبت رسید به سمینار یکی از بچه ها که از خود بود و میدونستیم گوش ندیم و ساکت نشینیم شاکی نمیشه و مثل خیلی از دانشجوهای بیجنبه اسم نمیبره و تذکر نمیده:banel_smiley_4:

 

هیچی جنگ سرد ما هم شروع شد:gnugghender:

تا استاد سرش میرفت پایین یا هر طرف دیگه موجی از گوله های کاغذ بود که پرت می کردیم سمت هم

یه جا من که هرچی تو دستم داشتم تموم شده بود بدو یکی از برگه های جزومو کندم گوله کردم و اصلا حواسم نبود که چقدر بزرگه و پرت کردم سمت یکی از بچه ها که کوبیده شد تو چشمش چنان آخی گفت که.........:icon_pf (34):

حالا استاد داشت میومد عقب ببینه چه خبره و روی زمین و لباسای ما پر بود از کاغذای مچاله شده...:ws3:

دیگه بقیشم میشه حدس زد چی شد:62izy85:

لینک به دیدگاه
با بچز کلاس رفتیم بیرون دیزی بخوریم. دیزی برگشت، کلش خالی شد روی صندلیم کل نشیمنگاهم سوخت! :icon_pf (34): پا شدم نمیدونستم چی کار کنم فقط دخترای کلاسمون رو میدیدم که اشک از چشاشون سرازیر شده بود اینقده خندیدن!

بعد که خشک شد پشت شلوارم قهوه ای شده بود. نمیدونید چه افتضاحی شده بود.

کاپشنمو گره زدم دور کمرم کسی پشتمو نبینه!

تازه بعدشم باید میرفتم پیش رئیس دانشکده واسه یه کاری! :icon_pf (34):

خلاصه بدبختی کشیدم اونروز! :4564:

تا یه هفته نمیتونستم هیچ جائی بشینم. :4564:

نامردین اگه بخندین. :4564:

خوشمان آمد ...... :ws28::ws28::ws28:

لینک به دیدگاه
با بچز کلاس رفتیم بیرون دیزی بخوریم. دیزی برگشت، کلش خالی شد روی صندلیم کل نشیمنگاهم سوخت! :icon_pf (34): پا شدم نمیدونستم چی کار کنم فقط دخترای کلاسمون رو میدیدم که اشک از چشاشون سرازیر شده بود اینقده خندیدن!

بعد که خشک شد پشت شلوارم قهوه ای شده بود. نمیدونید چه افتضاحی شده بود.

کاپشنمو گره زدم دور کمرم کسی پشتمو نبینه!

تازه بعدشم باید میرفتم پیش رئیس دانشکده واسه یه کاری! :icon_pf (34):

خلاصه بدبختی کشیدم اونروز! :4564:

تا یه هفته نمیتونستم هیچ جائی بشینم. :4564:

نامردین اگه بخندین. :4564:

به نکته خوبی اشاره کردی من خانومم :ws3:

اخه خنده دار بود خو...

لینک به دیدگاه

ما درس کارگاه داشتیم و داشتیم ملات واسه دیوارمون درس میکردیم و استادمون هی میگفت ملاتمون شله و.... و ما دوباره خاک اینا میرختیم تا درسش کنیم و بالاخره استاد همینطور که راه میرفت و به گروه ها سرکشی میکرد

و همینطور توضیح میداد و نکته میگفت و من دیدم استاد به ما برسه یه قرن طول میکشه و ملاتمون خراب میشه ،سریع با دشتم یه مشت گِلو برداشتم و بدو رفتم پیش استاد و استادم داشت میحرفید یهو دستمو بردم زیر صورتش و گفتم استاد خوبه؟بنده خدا یه پرید عقبو ترسید و زبونش بند اومد :ws3:

-------------------------

یه بار سر همین کلاس کارگاه داشتیم گچ و آب قاطی میکردیم و دوستم به یکی از پسرا گفت بیاد اینکارو بکنه :ws3: و اونم اومد پیش ما داشت برامون گچ و اب قاطی میکرد و لباس کار نپوشیده بود و یه پلیور بسیار بسیار شیک و تازه ای هم پوشیده بود و منم دستم گِلی بود و بالای سرش وایستادم و نمیدونم چی شد که یهو دستم خورد به لیاسش و لباسش کثیفید و منم به روی خودم نیوردم:ws3:

ولی بعدش عذاب وجدان گرفتم و همون لحظه بهش گفت ببخش پلیورتتو کثفیدم گفت اشکال نداره ،فهمیدم و منم گفتم باور کن از قصد نبودا، اصن دستم به شما نخورد شما به دستم خوردید :-":ws3:

لینک به دیدگاه
یه روز زیر پتوی یه بنده خدایی که از گربه میترسید، وقتی خواب بود یه بچه گربه گذاشتیم.

بقیه شو نمیگم.:ws3:

 

گفتی زیر پتو یاد خودت افتادم :w16:

یه خاطره از خودت بگم :ws17:

این محمدمهدی یه جورایی خواباش خیلی باحال بود. مخصوصاً روزایی که خسته میشد :ws3:

یه شب خسته بود و زود خوابیدش. :putertired:

از اونجایی که خوابشم سنگین بود ما خیلی راحت کار خودمونو میکردیم gamer.gif

بعد مادرش تماس میگیره باهاش. ما هم تازه فهمیدیم صدامون بلنده و باید یه کمی آرومتر باشیم blush2.gif

اینم از خواب بلند میشه کلی سلام و احوال پرسی میکنه و یه 5 دقیقه ای صحبت میکنه و دوباره با سرعت نور خوابش میگیره :bigbed:

صبح که بیدار میشه ازمون میپرسه دیشب مادرم تماس نگرفت؟ قرار بود تماس بگیره. :ws52:

ما هم همه اینطوری شده بودیم :w58: گفتیم دیشب که داشتی صحبت میکردی :w58:

گفت کی؟ من؟ monkey.gif ما دیگه اینطوری شده بودیم :jawdrop:

واسش جمله هایی که گفته بود رو هم گفتیم، اما هیچی یادش نمیومد :icon_pf (34):

آخرشم هیچی یادش نیومد confused8.gif

لینک به دیدگاه
گفتی زیر پتو یاد خودت افتادم :w16:

یه خاطره از خودت بگم :ws17:

این محمدمهدی یه جورایی خواباش خیلی باحال بود. مخصوصاً روزایی که خسته میشد :ws3:

یه شب خسته بود و زود خوابیدش. :putertired:

از اونجایی که خوابشم سنگین بود ما خیلی راحت کار خودمونو میکردیم gamer.gif

بعد مادرش تماس میگیره باهاش. ما هم تازه فهمیدیم صدامون بلنده و باید یه کمی آرومتر باشیم blush2.gif

اینم از خواب بلند میشه کلی سلام و احوال پرسی میکنه و یه 5 دقیقه ای صحبت میکنه و دوباره با سرعت نور خوابش میگیره :bigbed:

صبح که بیدار میشه ازمون میپرسه دیشب مادرم تماس نگرفت؟ قرار بود تماس بگیره. :ws52:

ما هم همه اینطوری شده بودیم :w58: گفتیم دیشب که داشتی صحبت میکردی :w58:

گفت کی؟ من؟ monkey.gif ما دیگه اینطوری شده بودیم :jawdrop:

واسش جمله هایی که گفته بود رو هم گفتیم، اما هیچی یادش نمیومد :icon_pf (34):

آخرشم هیچی یادش نیومد confused8.gif

 

 

مثل من ..... تو خاب جواب اس میدم .... بد اگه دل نشه تک هم میزنم .... بعد صب پا میشم اینجوری مشیم :w58::JC_thinking:

پرتو سابقه منو میدونه تو اس دادن ....:ws28:

لینک به دیدگاه
مثل من ..... تو خاب جواب اس میدم .... بد اگه دل نشه تک هم میزنم .... بعد صب پا میشم اینجوری مشیم :w58::JC_thinking:

پرتو سابقه منو میدونه تو اس دادن ....:ws28:

بابا ایولللللللللللللللللللللل

لینک به دیدگاه
مثل من ..... تو خاب جواب اس میدم .... بد اگه دل نشه تک هم میزنم .... بعد صب پا میشم اینجوری مشیم :w58::JC_thinking:

پرتو سابقه منو میدونه تو اس دادن ....:ws28:

 

 

بله ... منه ساده ام ، جوابشو میدادم ... غافل از اینکه ... :banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

ترم 1 بودیم:babygirl: فک میکنم آخرای آبان بود کلاس فارسی عمومیمون تموم شده بود ساعت حدود 4 بود هوای شمال ابری بود و تاریک شده بود . اون موقه هنوز مارو به دانشکده اصلیمون(علوم پایه)انتقال نداده بودن .کلاسا دانشکده کشاورزی تشکیل میشد.یه دانشگاه خارج شهر بود از یه جاده ته بسته یه فرعی میخورد به یه روستا که بعد از یه راه پر پیچ و خم کنار یه برکه تهش به یه تپه ی بلند ختم میشد که داشکده کشاورزی و تحصیلات تکمیلی روی اون واقع بود به اضافه چند تا ساختمان نیمه کاره در حال ساخت جای بسیار سرسبز و زیبا و از داخل دانشگاه ویوی بسیار زیبایی از تپه های سرسبز داشت.

اون موقع رانندگی بلد نبودیم من و دوستام ماشین نیاوردیم اونجا هم که میرفتیم اسیر میشدیم تا سرویس بیاد دنبالمون(نمیذاشتن بیرون ازونجا بیایم وسط جنگل):icon_pf (72):

خیلی خسته بودیم :mornincoffee:سرویس آخر ساعت 5 میومد یه عالمه جمعیت تعطیل منتظر سرویس بودن نم نم بارون میزد

انگار داشت زیاد میشد معلوم نبود این همه جمعیت چجوری میخوان تو یه سرویس جا بگیرن :banel_smiley_4:اینجوری مجبور بودن زنگ بزنن یکی دیگه هم بیاد.خلاصه سرویس اومد اونم چه سرویسی ازین اتوبوسا هس کم صندلی داره ما بهش اونموقه میگفتیم اهدای خون:ws47:، همه حمله،یادمه اون موقه یه سریال میداد من یاد اون افتادم یهو گفتم توله قزمیت ها حمله کردند که همه بچه ها یه لحظه پکیدن از خنده:ws47::ws28::ws28:

بالاخره رفتیمو تو اونم که جا نبود بشینی سر پا وایسادیم سه برابر ظرفت سرویس توش پر شده بود :ws6:

به دوستم گفتم گلی به خدا این نمیرسه حالا ببین:w768: گفت اااااااااااه بازم تو نفوذ بد زدی دهنتم سنگینه الان یه چیزی میشه :w874:خلاصه به هر زور و بلایی بود راه افتاد تازه داشت میپیچید احساس کردم از بس پره داره کج میشه یهو خورد به جدول گفتم گلی این نمیرسه به جان خودم:ws43: دیدم داره خشن نگا میکنه:banel_smiley_4: بیخیال شدم

از فرعی روستا خارج شدیم رسیدیم به جاده اصلی سرویس راه نمیرفت درست و حسابی یه بوی سوختی به دماغم میخورد یکی زدم پس کلش:vahidrk: گفتم بورو که حس میکنی نه ؟

یهو دپرس شد گفت آره:sad0: گفتم یه زنگ بزن ندای خداحافظی بده به مامانت اینا

بارون تند شد تندتر و تندتر شاید کسایی که تاحالا بارون شمالو ندیدن نتونن تصور کنن ولی اونقدر آب رو شیشه ها میریخت که راننده جلوشو نمیدید کلا از درزهای سویس اونقد آب اومده بود که زیر پای اون همه جمعیتو تا ساق آب گرفته بود، یه سوراخ بود که یه عالمه آب ارون میریخت رو سرمون دوستم انگشتشو کرد اون تو هممون بهش گفتیم پترس فداکار کلی خندیدیم یادش بخیر به ترک دیوارم اون اوایل میخندیدیم. :ws28:

یه تکون یه دفعه ای هممونو غافلگیر کرد سرویس کج شد بوی سوخت میومد همه جیییییییییییییییغ:byesad::w74::w768::confused:

راننده نگه داشت رفت بیرون تا رفت لامپ های تو ماشینو خاموش کرد یهو پسرا اون پشت شرو کردن تنبک زدن:Laie_28: یکیم اون پشت بود نمیدونم فک کنم بچه بندر بود یه آواز خوند همه قر قر دسسسسسسسسسست:ws3::dancegirl2:

راننده اومد داد زد چه خبرههههههههههههه؟:icon_pf (95):همه ساکت شدن:w888:

دوباره رفت پائین همه شرو کردن :حال من دست خودم نیییییییییست دیگه آروووووووووم نمیگیرم ...:connie_24:

دوباره راننده اومد بالا داد زد:w000: لامپارو روشن کرد بماند که ما چه ها که ندیدیم(از تعریف این قسمت معذوریم بییییییییییییییییییب) ترم یکم که بویم بیریف نشده بودیم دانشگا چه خبره همون موقه که اینجوری شدیم :w58:هیچ تا دو ماه بعدش میدوییدیم واسه خودمون:w42:

تازه به نعمت روز و روشنایی پی بردیم صد رحمت به خانه ی فساد:mpr:

خلاصه راننده با موبایلش زنگ زد گفت بابا بیاید سرویس داغون شده به گل نشسته

ما هم تو اون شر شر بارون اومدیم پائین ینی مجبور بودیم چون داشت کج تر میشد:banel_smiley_52: سرویس یه یه ربع نیم ساعتی طول کشید وسط جاده ویلون بودیم تریلی واسمون بوق میزد:gol cheshmak::ws53::w139:

پسرا هم که هی هر هر میکردن(خاک بر سرشون):ws28:

یه سرویس دیگه اومد یه راننده داشتیم آقای محجوب خیلی شوخ ومهربون بود درو باز کردیم بریم بشینیم

خیلی جدی گفت این سرویس واسه شما نیس که برو پائین

من یهو اینجوری شدم :pichak29: که آقای محجوب خندید و با لهجه شیرین گیکی گفت شوخی کردم دختر جان بیا بالا

سرویس قروقاطی شده بود دخترا و پسرا تو حلق هم بودن:w888: فک کنم ساعت 7 شده بود پسرا هم مسخره بازیشون گل کرده بود هی میگفتن آخه راننده گاز بگیر زود برسیم:ws28: هی گاز بگیر:ws47: هر هر هر :ws28:آقای راننده گاز نگیر دوباره هی هرهر :ws47:، ما هم عصبانی بودیم لا الهه الی الله:ws18::w74:

هر جور بود رسیدیم آقای محجوبم دلش سوخت به جای ایسگای دانشگاه پایه که انتهای شهر بود مارو برد داخل شهر دم فلکه پیاده کرد:62izy85: منم که زنگیده بودم بابام اومد دنبالم ....یاد اون روز بخیر:girlhi:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

یه امتحان داشتیم.

استادمونم از اون گیرا بود...تهران جنوب درس می داد فکر می کرد دیگه آخرشه :w888:

اومد سر جلسه گفت هر کی تو ماشین حسابش تقلب نوشته همین الان بذاره تو کیفش وگرنه میفته.

منم عین خلا پاشدم ماشین حسابمو گذاشتم تو کیفم :ws28::ws28:

بچه ها این شکلی بودن :ws28:

من این شکلی :mpr:

 

بعد از امتحان فهمیدیم همه تو ماشین حسابشون تقلب بوده :ws28:

 

بعد از 24 نفر کلاس 14 نفر پاس شدیم :ws17:

لینک به دیدگاه

آخر ترم همه ی بچه های معمار ی شبانه روزی تو دانشکده می مونن و همه ی کارگاه ها 24 ساعته بازه.

منم دیشب دانشگاه بود.

با دوستم کارمون رو ساختیم و بدو بدو رفتیم که پوستر بسازیم برای ارائه ی امروز .

از هر کی پرسیدیم که لبی که توش پریت لیزری می گیرن تا کی بازه گفتن 9.

حالا ساعت چند بود؟ 8:30 :banel_smiley_52:

بدو بدو پوسترو طراحی کردیم و 5 دقیقه به 9 پله ها رو دوتا یکی می رفتیم بالا که لب( کارگاه) نبنده..... تا دم درش می دوییدیم .

وقتی پرینت گرفتیم. گقتم: ببخشید تا کی بازه اینجا؟

آقاهه گفت تا 10 :w16:

 

من و دوستم این شکلی شدیم :ws18::w74: :ws18::w74:

لینک به دیدگاه

یه بار هممون از صبح تا شب کلاس داشتیم و و صبح بود دیدیم تو برد زدن کلاس استاد م امروز ظهر تشکیل نمیشه و ماهم فوق العاده خوشحال بودیم!2.gif

اخه کلاسش خیلی ساعتش زیاده و فقط درس میده استاد و ماهم خسته میشیم دیگه!65.gif

و هفته بعدش رفتیم سرکلاس و استاد وقتی اومد داخل گفت اینجوری بود: :icon_redface: و گفت:30.gif عذر میخوام که هفته پیش نتونستم بیام اخه یه کاری پیش اومد نمیتونستم بیام منو ببخشید

بعد دقت کرد دید هممون اینجورییم 129fs370785.gif+3.gif

و استاد اینجور شد:w58: و بعدشshakinghead.gifو بعد بعدش :4chsmu1:

و ماهم گفتیم خواهش میکنیم استاد ،این حرفا چیه؟!شمام باید به کاراتون برسینو اینا....!!! :دییییییییی

و استادم گفت حالا فک میکردم بیام سر کلاس همتون عصبانین و میگین استاد این چه وضعشه و ازین حرفا:w000: ولی مثِ اینکه به همتون خوش گذشته!4.gif

 

:دیییییییییییی

لینک به دیدگاه

دانشگاه هم فقط آموزشکده ، نرکده بود ؛ موجودات مزاحمی به اسم دختر وجود نداشت:ws3: یادش بخیر ، چه حالی میداد یونی :sigh: کلا تفریحات سالم ، گل یا پوچ میزدیم جمعیت جمع میشد دورو برمونا ، وقتاییم که امنیت برقرار بود پاسور میزدیم ، تو بوفه که فوتبال یا والیبال میدیدیم واسه خودش استادیومی بود :sigh: دسته جمعی زیر سایه درختا میخوابیدیم ظهرا :sigh: کلا تفریح بودو عشق و حال

حالم الان از دانشگاه به هم میخوره :w000: دخترا آزادی رو از ما گزفتن:sigh:

لینک به دیدگاه
دانشگاه هم فقط آموزشکده ، نرکده بود ؛ موجودات مزاحمی به اسم دختر وجود نداشت:ws3: یادش بخیر ، چه حالی میداد یونی :sigh: کلا تفریحات سالم ، گل یا پوچ میزدیم جمعیت جمع میشد دورو برمونا ، وقتاییم که امنیت برقرار بود پاسور میزدیم ، تو بوفه که فوتبال یا والیبال میدیدیم واسه خودش استادیومی بود :sigh: دسته جمعی زیر سایع درختا میخوابیدیم ظهرا :sigh: کلا تفریح بودو عشق و حال

حالم الان از دانشگاه به هم میخوره :w000: دخترا آزادی رو از ما گزفتن:sigh:

شماها اینو میگین ما چی باید بگیم ؟:w589:

آزادی ما رو هم از بچگی مردا ازمون تو این مملکت گرفتن:femenist:

شماها اگه بپر بپر کنین کسی پشت سرتون حرف میزنه؟:sigh:

ببین ما از دبیرستان وارد دانشگاه شدیم چه بهمون گذشت:sigh:

ما هم دوس داریم بدوییم ...شیطونی کنیم...بلند بخندیم ...ما هم دل داریم منتها هیچکی نمیبینه:sigh:

اصلا تو این مملکت همون دانشگاهارو جدا کنن بهتره ما هنوز جنبه یکی بودن رو نداریم:hanghead:

لینک به دیدگاه

همون شبی که با بچه ها دانشگاه موندیم....

من و گلفام گفتیم می ریم پایین اون چادری که ماکتامونو می ذاریم توش و ازش عکس می گیریم رو میاریم بالا تو استودیو ی اصلی که اگه در کارگاه پایینو بستن آواره نشیم.

خلاصه رفتیم پایین و چادر رو جمع کردیم. بزرگ هم بود دو نفری گفتیم ببریمش بالا. بعد گلفام گفت مهناز پلیسای کمپ ببیننون گیر می دن! :banel_smiley_52:

گفتم می گیم از 09 برداشتیم داریم میبریم استودیوی بالا...توام حساسیا :ws37:

خلاصه تصمیم گرفتیم که از پله ها نریم بالا که تابلو نشه و با آسانسور رفیتم.

تا در آسانسور باز شد دیدیم دو تا از پلیسای کمپ جلومونن :ws28::ws28:

مام سلام علیک کردیمو رد شدیم :girlhi: اصلانم به روی خودمون نیاوردیم که اون چادر بزرگ چیه دستمون :ws28:

لینک به دیدگاه

یادمه یه ترم ما تا ساعت 8 شب کلاس داشتیم...وخب زمستونام هوا زود تاریک میشد...یادش بخیر...

همینکه از کلاس میومدیم بیرون میرفتیم سراغ ماشینای استادا و دزدگیراشونو به صدا در میاوردیم...

بعد از حدود1ماه اطلاعیه زدن ...توش نوشته بود...

بسمه تعالی

نظر به اینکه گروهی اغتشاشگر حدودساعت8 حوالی پارکینگ اقدام به ایجاد اغتشاش کرده اند خواهشمندیم درصورت شناسایی این گروه به واحد حراست مژدگانی دریافت کنید..

یادش بخیر...خلاصه اون ترم اغتشاشگر هم شدیم!!!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...