خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ عشق شكل های بسیار دل انگیزی دارد مثل گل سرخ در دست دختری زیبا مثل ماه بالای كلبه ای برفی اما من گوش بریده ونسان ونگوگم شكل تلخی از عشق. 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ یک هیجان بود در این روزهای بی درد ! با تو بودن ...! 8 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۸۹ مرا بازيچه خود ساخت چون موسا كه دريا را فراموشاش نخواهم كرد چون دريا كه موسا را خيانت قصهی تلخي است اما از كه مينالم؟ خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را نسيم وصل٬ وقتي بوي گل ميداد حس كردم كه اين ديوانه پرپر ميكند يك روز گلها را خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست نبايد بيوفايي ديد نيرنگ زليخا را كسي را تاب ديدار سرِ زلف پريشان نيست چرا آشفته ميخواهي خدايا خاطر ما را نميدانم چه افسوني گريبانگير مجنون است كه وحشي ميكند چشماناش آهوهای صحرا را چه خواهد كرد با ما عشق؟ پرسيديم و خنديدي فقط با پاسخت پيچيدهتر كردي معما را 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۸۹ این شهوت تند تو که به جان روح من افتاد چه بد پرده از ایمان من درید ! لحظه ای اندیشیدی؛این من پس از تو فاحشه ای هرزه گرد می شود ... بکارت روحم را به چند خریدی ؟! راست گفتند لقمه حرام سیری نمی آورد تو سهم من نبودی ... پس از تو هرگز سیر نمی شوم حتی وقتی خود را می خورم ! ستاره 5 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۸۹ دریا عمیق است تنهایی عمیق تر دستت را بده با هم دست و پا بزنیم پیش از آن که غرق شویم...! 6 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۸۹ پازل خوشبختی ام را که می چینم حواست سرجایش، جا نمی شود... 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۸۹ حکايت ، همان آب است که سربالا رفت يا همان قصه، که يادم رفت آخرش نقطه بگذارم يا آن شعر ، که وزنش را ترساندند ! حرف همان است که گفتم و تو نشنيدی ... دستانم خالی بود فهم نداشت شکست ...! مریم سرشار 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۸۹ از سر تا پایم گره که هیچکدام هم باز نمیشوند ... هرکس هم میآید به نیتی گرهای میزند و میرود گره روی گره ... اینجا زیارتگاه نیست ! قبرستان گرههای باز نشده است کاش ... به جای این همه گره شمعی شمعی شمعی ... 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۸۹ گاهی چنان بدم كه مبادا ببینی ام حتی اگر به دیده ی رویا ببینی ام من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست بر این گمان مباش كه زیبا ببینی ام شاعر شنیدنی است ولی میل میل توست آماده ای كه بشنوی ام یا ببینی ام این واژه ها صراحت تنهایی منند با اینهمه مخواه كه تنها ببینی ام مبهوت می شوی اگر از روزن ات- شبی بی خویش- در سماع غزل ها ببینی ام یك قطره ام - و گاه چنان موج می زنم - در خود، كه ناگزیری دریا ببینی ام شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام 8 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۸۹ خوابید آفتاب و جهان خوابید از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید. گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته. سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است. از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ با قارقار ِ وحشی ِ اردکها آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب من در پی ِ نوای گُمی هستم. زینرو، به ساحلی که غمافزای است از نغمههای دیگر سرمستام. میگیرَدَم ز زمزمهی تو، دل. دریا! خموش باش دگر! دریا، با نوحههای زیر ِ لبی، امشب خون میکنی مرا به جگر… دریا! خاموش باش! من ز تو بیزارم وز آههای سرد ِ شبانگاهات وز حملههای موج ِ کفآلودت وز موجهای تیرهی جانکاهات… ای دیدهی دریدهی سبز ِ سرد! شبهای مهگرفتهی دمکرده، ارواح ِ دورماندهی مغروقین با جثهی ِ کبود ِ ورمکرده بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند… با نالههای مرغ ِ حزین ِ شب این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست از لرزههای خستهی این ارواح عصیان و سرکشی و غضب پیداست. ناشادمان بهشادی محکوماند. بیزار و بیاراده و رُخدرهم یکریز میکشند ز دل فریاد یکریز میزنند دو کف بر هم: لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست از نغمههای ِشان غم و کین ریزد رقص و نشاط ِشان همه در خاطر جای طرب عذاب برانگیزد. با چهرههای گریان میخندند، وین خندههای شکلک نابینا بر چهرههای ماتم ِشان نقش است چون چهرهی جذامی، وحشتزا. خندند مسخگشته و گیج و منگ، مانند ِ مادری که به امر ِ خان بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد ساید ولی به دندانها، دندان! خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بمیرد شب بگذار در سکوت سرآید شب. بگذار در سکوت به گوش آید در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه فریادهای ذلّهی محبوسان از محبس ِ سیاه… خاموش باش، مرغ! دمی بگذار امواج ِ سرگرانشده بر آب، کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی فریاد ِشان برآورد از خواب. خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شاید که در سکوت سرآید تب! خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفتهرفته به جان آیند وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم کمکم ز رنجها به زبان آیند. بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب شمشیرهای آخته ندرخشد. خاموش شو! که در دل ِ خاموشی آواز ِشان سرور به دل بخشد. خاموش باش، مرغک ِ دریایی! 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۸۹ نه چتر با خود داشتی نه روزنامه نه چمدان ... عاشقت شدم ! از کجا باید میفهمیدم مسافری ؟!... مژگان عباسلو 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۸۹ امروز زن هرزه ای را دیدم که نگاه معصومی داشت ... ولی ... معصومانه به او نگاه نمی کردند ...! 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۸۹ آسمان تعطیل است ... بادها بی کارند ! ابرها خشک و خسیس هق هق گريه ی خود را خوردند ...! داوود شريعت 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۸۹ باید از پاهایی که رسیده اند، راه را پرسید ... گم شدن همیشه سهم ما نیست ! مهسا 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۸۹ وقتی ستاره ها تنها مسافرانی هستند که به شهر شما می آیند و میروند و تو ایستاده ای کنار خیابان مثل دیوانه ها برای ماشینها دست تکان میدهی و ماشینها که مثل عاقلها بوق میزنند و میگذرند ومیروند این تنها یک خیال نیست تو زنده ای نفس میکشی و برای ماشینها دست تکان میدهی و ماشینها تنها تورا به یاد می آورند تنها ، ماشینها تو را به یاد می آورند ...! مهدی موسوی 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۸۹ میروی و من اسیر دست غمها میشوم باز تنها ، باز تنها ، باز تنها میشوم میخزد بر گونهام اشکی به یاد چشم تو بار دیگر بیتو از اندوه ، دریا میشوم میروی ، گم میشوم در ازدحام اشک و آه بار دیگر بیتو با آیینه تنها میشوم جای ماندن نیست بیتو میروم هرجا که شد بعد از این آوارهی دلتنگ صحرا میشوم... 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۸۹ به اینخوشم که شما گرفتارِ من نیستید به این خوشم که من گرفتارِ شمانیستم به سختیِ این کرهی خاکی که هرگز زیر پاهای ما را خالی نمیکند به این خوشم کهمیتوان مسخره بود گستاخی کرد و کلام را به بازینگرفت و سرخ نشد از موجِ کُشنده هنگامی که آستینهامان آهسته به هم ساییدهمیشوند و به این خوشم که شما در حضور من بهراحتی دیگری را در آغوش میکشید و از این که شما را نمیبوسم آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمیکنید خوشم که نام لطیف مرا، ای نازنینمن شبانهروز بهبیهودگی یاد نمیکنید خوشم که در سکوت سرد کلیسا، ایآوازهخوانان برای ما سرود ستایش سر نمیدهید سپاس قلبی من از آن شما باد شما که خود نمیدانید چه عاشقانه مرا دوست میدارید و سپاس برای آرامشِ شبهایم برای کمیابیِ ملاقاتهای تنگِغروب برای فقدانِ گردشهامان زیرِ نورِماه برای بیحضوریِ خورشیدِ بالایسرمان برای اینکه، افسوس! شما گرفتارِ مننیستید برای اینکه، افسوس! من گرفتار شمانیستم. از : مارینا تسوتایوا ترجمه از : پریسا شهریاری 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۸۹ پاهای من به رفتن عادت نداشت وقتی " دوست داشتن " های تو روزه ی سکوتِ ثانیه ها را می شکست آن زمان که افطاری م یک استکان نگاهِ گرم بود و شیرینیِ بوسه های پی در پی ! حالا ... بعد از اذان دلتنگی هام از سردیِ لبخند های اجباری یخ می زنم ؛ و در جاده ی نداشتن تو آهسته آهسته کافر می شوم ! 4 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۸۹ من از اینکه شعر هایم بی تو چگونه آغاز شود از اینکه غزل هایم در پایان چگونه به خواب می رود از اینکه دوبیتی زندگیم بدون تو تک بیت بماند می ترســــــــم ... 3 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۸۹ با آن کس که دوست می داریم، ازسخن گفتن بازمانده ایم .... اما این سکوت نیست ! 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده