رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﮐـﻪ ﻣﯽ ﺑـﺎﺭﺩ

ﺩﻟـﻢ ﺑـﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨـﮓ ﺗـﺮ ﻣﯽ ﺷـﻮﺩ

ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓـﺘﻢ...ﺑـﺪﻭﻥِﭼـﺘـﺮ

...ﻣﻦ ﺑـﻐﺾ ﻣﯽ ﮐﻨـﻢ... ﺁﺳﻤـﺎﻥ ﮔـﺮﯾـﻪ...

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بعضی آدم‌ ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط ‌های زیادی . . . !از روی بعضی از آدم‌ ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم‌ها باید جریمه نوشت...!با بعضی از آدم‌ ها هیچ‌ وقت تکلیف ما روشن نیست... !بعضی از آدم‌ ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم...!و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت . . . !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

چه خوب است که این کلمه‌ها

ارث پدری کسی نیست

و با آن‌ها می‌توان

دنیاهای دور دیگری ساخت..

می‌توان دست بادبادکی را گرفت و

تا روزهای روشن کودکی دوید..

چه خوب است که می‌توان

قایقی نوشت و به پشت دریاها رفت..

من سخاوت را از پدرم به ارث برده‌ام

می‌توان برای هر آدم شعری نوشت و

نیمه‌شب به خواب‌اش بُرد..

می‌توان آن‌قدر با کلمات بازی کرد

تا خواب‌ات ببرد/

به خواب آدم‌هایی که با کلمات خوشبخت شده‌اند..

 

مریم ملک‌دار

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تو می آموزی که بابا نان داد،

 

من آموختم که چندی پیش بابا جان داد،

 

تو می آموزی که آن مرد در باران آمد،

 

من همان کودکی هستم که زیر باران ،

 

پشت چراغِ قرمز ها مرد شد،

 

تو آ را با کلاهی می آموزی که

 

زندگی سالهاست بر سرم گذاشت...

.

.

 

n00006587_b.jpg

  • Like 3
لینک به دیدگاه

به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن

کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست.

اشک های تو را پاک می کند و دست هایت را صمیمانه می فشارد.

تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت

و اگر باور داشته باشی می بینی حتی ستاره ها هم با تو حرف می زنند.

باور کن که با او هرگز تنها نیستی

فقط کافیست عاشقانه به آسمان نگاه کنی . . .

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را

 

در انحصار قطره های اشک نبینم

 

و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد

 

دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

 

و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم

 

دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

 

همیشه از حرارت عشق گرم باشد

 

و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم

 

من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

 

برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم

 

که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

 

من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

 

و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

 

پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

جان من کو اکنون!

 

خانه ام تنهایی است

 

 

جای عشقم خالی است

 

 

نه بدینسان که گمان است خوشم

 

 

نه چنان دلتنگم که بگویند افسرد

 

 

جا و جولانی نیست

 

 

لقمه نانی نیست، که به دل بنشیند

 

 

قاصدی حتی نیست که سلام دل را، که گرفته است کنون

 

 

برساند بر جان

 

 

جان من کو اکنون؟

 

 

قاصدی گو باشد، چه توان گفت که جانم رفته است

 

 

آسمانم رفته است

 

 

آسمان گو باشد، پر پروازم نیست

 

 

ناله و بغضی هست، ساز آوازم نیست

 

 

رازها بر دل دارم، همدم رازم نیست

 

 

چه بگویم دیگر، قوه آغازم نیست

 

 

دگر، نای آوازم نیست

  • Like 3
لینک به دیدگاه

باور نکن تنهایی ات را ... من در تو پنهانم تو در من

 

از من به من نزدیکتر تو ... از تو به تو نزدیکتر من

 

باور نکن تنهایی ات را تا یک دل و یک درد داریم

 

تا در عبور از کوچه ی عشق بر دوش هم سَر می گذاریم

 

دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهایی ات را

 

هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها ...

 

من با توام هر جا که هستی حتی اگر با هم نباشیم

 

حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم

 

این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه ی دل

 

باور نکن تنهایی ات را من با توام منزل به منزل ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

عاقبت ما کشتي دل را به درياي جنون انداختيم

 

عاقبت عشق زميني را به عشق آسماني باختيم

 

 

تا رها گرديم ازدل واپسي درآن سوي خط زمان

 

ما در عرش کبريايي خانه اي از جنس ايمان ساختيم

 

 

با توام باني عالم با توام اي مهربانم

 

اي تو خورشيد فروزان ، من شبم شب را بسوزان

 

 

کوچکم با قطره بودن راهیم کن سوي دريا

 

عاقبت بايد رها شد روزي از زندان دنيا

 

 

سير در دنياي معنا بي زمان و بي مکان

 

وصل در عين جدايي زندگي با جان جان

 

 

عاشقان در شوق پروازند از اين خاکدان

 

چون که باشد پاي يک عشق خدايي در ميان

  • Like 1
لینک به دیدگاه

آه مگذار

 

دستان من آن

اعتمادي كه به دستان تو دارد

به فراموشيها بسپارد.

 

 

آه مگذار

 

كه مرغان سپيد دستت،

دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد

 

من چه ميگويم ، آه ..

با تو اكنون چه فراموشيها ،

با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيهاست

تو مپندار

كه خاموشي من

هست برهان فراموشي من

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برميخيزند...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دير گاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است

بانگي از دور مرا مي خواند

ليك پاهايم در قير شب است

رخنه اي نيست دراين تاريكي

در و ديوار به هم پيوسته

سايه اي لغزد اگر روي زمين

نقش وهمي است ز بندي رسته

نفس آدم ها

سر به سر افسرده است

روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا

هر نشاطي مرده است

دست جادويي شب

در به روي من و غم مي بندد

مي كنم هر چه تلاش

او به من مي خندد

نقشهايي كه كشيدم در روز

شب ز راه آمد و با دود اندود

طرح هايي كه فكندم در شب

روز پيدا شد و با پنبه زدود

ديرگاهي است كه چون من همه را

رنگ خاموشي در طرح لب است

جنبشي نيست دراين خاموشي

دست ها پاها در قير شب است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

اشک رازي‌ست

لب‌خند رازي‌ست

عشق رازي ست

 

اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.

 

قصه نيستم که بگويی

نغمه نيستم که بخوانی

صدا نيستم که بشنوی

يا چيزی چنان که ببينی

يا چيزی چنان که بدانی...

 

من درد مشترک‌ام

مرا فرياد کن.

 

درخت با جنگل سخن‌می‌گويد

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن‌می‌گويم

 

نام‌ات را به من بگو

دست‌ات را به من بده

حرف‌ات را به من بگو

قلب‌ات را به من بده

من ريشه‌های تو را دريافته‌ام

با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام

و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.

 

در خلوت روشن با تو گريسته‌ام

برای خاطر زنده‌گان،

و در گورستان تاريک با تو خوانده‌ام

زيباترين سرودها را

زيرا که مرده‌گان اين سال

عاشق‌ترين زنده‌گان بوده‌اند.

 

دست‌ات را به من بده

دست‌های تو با من آشناست

ای ديريافته با تو سخن‌می‌گويم

به‌سان ابر که با توفان

به‌سان علف که با صحرا

به‌سان باران که با دريا

به‌سان پرنده که با بهار

به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گويد

 

زيرا که من

ريشه‌های تو را دريافته‌ام

زيرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

*بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت

بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

 

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌یِ شبهای من

لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

 

آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم

کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

 

این منم پنهانترین افسانه‌یِ شبهای تو

آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

 

در گریز از خلوت شبهایِ بی‌پایان خود

بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

 

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم

زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

 

پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود

قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

 

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا

در پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت

 

شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود

در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

 

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر

صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

 

حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود

یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت

 

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود

در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

 

بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت

چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت*

  • Like 1
لینک به دیدگاه

کودکی ها آسمانی داشتم.......آسمان بی کرانی داشتم

 

خانه ای در سرزمین آفتاب.......دوستان مهربانی داشتم

 

هر شب از خانه به بام کهکشان.......از ستاره نردبانی داشتم

 

زیر سقف ساده و سبز بهار.......گرم و روشن آشیانی داشتم

 

در دلم وقتی که باران می گرفت.......گنبد رنگین کمانی داشتم

 

کوچه تا پر می شد از آهنگ کوچ.......از پرستو کاروانی داشتم

 

کودکی ها چون کبوتر پر زدند.......کاش از آنها نشانی داشتم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در دست گلی دارم این بار که می آیم

 

کان را به تو بسپارم این بار که می آیم

 

دربسته نخواهد ماند بگذار کلیدش را

 

در دست تو بسپارم این بار که می آیم

 

هم هرکس وهم هر چیز جز عشق تو پالودست

 

از صفحه پندارم این بار که می آیم

 

خواهی اگرم سنجی می سنج که جز مهرت

 

از هر چه سبکبارم این بار که می آیم

 

سقفم ندهی باری جایی بسپار آری

 

در سایه دیوارم این بار که می آیم

 

باور کن از آن تصویر، آن خستگی آن تخدیر

 

بیزارم و بیزارم این بار که می آیم

 

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا

 

یک سینه سخن دارم این بار که می آیم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...