رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خيال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خويش

شعر و فرياد و آرزو شده ام

 

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خيس تازهء سرد

آه با اين خروش و اين طغيان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که میکنم نگاه

تا همه کرانه های دور

عطر و خنده و ترانه میکند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک

یک نفس مرا اگر به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک

  • Like 5
لینک به دیدگاه

میان بیابان باشی

 

یا صندلی پادشاه

 

فرقی نمی‌كند

 

موریانه كار خودش را می‌كند

 

چوبِ بستنی

 

در دهان كودكی باش

 

كه دوست دارد

 

در آینده دكتر شود.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

چرا پس نوشته های من زیبا نمیشود

چرا همه در نوشته هایشان تو را دارند

ولی من در نوشته هایم تو را حتی نداشتم

چرا

...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پنجره ای نشانم دهيد تا من برای هميشه نگاه منتظر پشت آن باشم.

پنجره ای نشانم دهيد.

من خانه ای دارم با چهار ضلع بلند آجری

روشنايی خورشيد را از ياد برده ام

آسمان پر ستاره را نيز.

پنجره ای نشانم دهيد.

پنجره ای كه پرواز گنجشكان را از پشت آن تماشا كنم

و خوشبختی مردمان را و گذر فصلها را.

در كوچه ما خانه ها را بی پنجره می سازند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

حرفهایم را تعبیر می کنی

سکوتم را تفسیر

دیروزم را فراموش

فردایم را پیشگوئی !

 

به نبودنم مشکوکی

در بودنم مردد

از هیچ گلایه می سازی

از همه چیز بهانه !

 

من

کجای این نمایشم ؟!...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

نمیدانم کی حوصله میکنم این تکه های دل را سر هم کنم

می ترسم یک بار دیگر بچینمش

و عشق نشناخته ای بیاید و این بار هیچش کند

...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

چه تفاوت دارد

که در اين روز پر از غصه و غم

يک نفر ياد تويِ غمزده ي ديوانه

بکند يا نکند!

 

چه تفاوت دارد

که عزيز دل تو

بعد از آن روز که خورشيد گرفت

چشم زيباي خودش را

به توي نا بينا

بدهد يا ندهد!

 

چه تفاوت دارد

که کسي سنگ به اين پنجره ي تنهايي

ظهر يک تابستان

از سر بيکاري

بزند يا نزند!

 

چه تفاوت دارد

که در اين دهکده ي بي پايان

پيرمردي خسته

در غروبي دلگير

چپقي

از سر تنهايي خويش

بکشد يا نکشد!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چشم می گذاری

گم می شوم

در تو

میان آن کوچه برفی

با دو رد پای موازی

که هندسه کوچه

آن دو را تا بی نهایت می دید ...

.

.

.

هر چه منتظر ماندم

چشم بر نداشتی !

.

.

.

قاعده بازی مان این گونه نبود …

  • Like 9
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...