رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

.

.

.

آن جا پشت پنجره که می ایستد، خیال می کند زندگی خودش یک نیمکت است یا یک تکه سنگ، و کاری ندارد جز اینکه زندگی را ببیند که از جلوش می گذرد ... حتی اگر زندگی یک مرد باشد که یک ساعت طول می کشد تا از سر خیابان برسد پای چراغ برق ... تازه آن وقت سیگاری آتش می زند و همانجا می ایستد به کشیدن و توی جوی را نگاه کردن،تا سیگارش تمام شود و دوباره را بیافتد و مدتها طول بکشد تا برسد ته خیابان ...

 

حسین سناپور

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت

با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود

با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق

آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت

در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار

باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دوره کردم کتاب چشمت را ،صفحه ای این کتاب کم دارد

 

صفحه ای باردارِ صد پرسش ،پرسشی که جواب کم دارد

 

از کتاب نگاه تو خواندم من تمام دل تو را امروز

 

گویی این بار شعر چشمانت واژه ی دیریاب کم دارد

 

شب نشستم کنار سفره ی ماه ، می شنیدم که آسمان می گفت

 

قرص نان نگاه گرم تو را سفره ی ماهتاب کم دارد

 

شاعر چشمه های در جریان می سرود این ترانه را آن روز

 

جاری مهر مهربان تو را چشمه ی آفتاب کم دارد

 

می سرودم شکوه چشمت را مثل تشبیب یک قصیده ی سبز

 

با طنینی که نغمه هایش را ساز شعر شباب کم دارد

 

گونه هایت به رنگ سُکر شراب وَ لبانت به روح بخشی آب

 

مستی بوسه های سرخت را خمره های شراب کم دارد

 

می سرایم غزل غزل بشکوه قامت تابِ گیسوان تو را

 

گیسوانی که از دل بی تاب کس نگفته که تاب کم دارد

 

همتی کن که تا بیاویزم شب غم را به دارِ شعر و غزل

 

بگشا بند گیسوانت را ، دار شعرم طناب کم دارد

 

قاب کردم شکوه چشمت را در میان دو دیده ی شعرم

 

گفتم این جلوه های جاویدان حیف باشد که قاب کم دارد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بر من ببخش این فوران سکوت را

گم کرده ام ستاره بیرنگ و روت را

بر من ببخش گاهی اگر گیج و مبهمم

گاهی نمی شناسم اگر بوی موت را...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

رسم زندگی این است روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد و تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟ این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان

  • Like 6
لینک به دیدگاه

گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند

کوتاه پیش قد بت من کشیده اند

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها

چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند

امروز سر به دامن دیگر نهاده اند

آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند

آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش

منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند

با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ

بهر ملامتم همه گردم کشیده اند

کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق

با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند

حال دلم مپرس و به چشمان من نگر

صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند

سیمین !‌ در آسمان خیال تو ، یادها

همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند

 

سیمین بهبهانی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

"هیج"

پشت در اتاقم

ایستاده

از پنجره ی اتاقم

سرک می کشد

روی دفتر و کتابهایم

راه می رود

روی صندلی ام

لم می دهد

روی تختم

دراز می کشد

دست می اندازیم

با هم

زندگی را

و قاه قاه می خندیم ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

من اينجا دارد خوابم مي برد

نگاه كن !

انتظار پوچم به انتهايش رسيد و حالا

قرار است كابوس ببينم

فرياد بزن

فرياد

نگذار

كابوس !

من از اين كابوس ها مي ترسم

كمكم كن !

نگذار ...

من دارد خوابم ميبرد ...

 

رضا یاراحمدی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

همچون پرنده ای

 

که از بالاترین شاخه ی بلندترین درخت جنگل

 

به پایین پرت می شود .....

 

در نبودنت

 

نمی میرم !!!

رضا یاراحمدی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

در نظر من مرگ است

ایستاده یا نشسته

 

یا راه می رود

 

و من نگاه خود را

 

به سوی شعر بر می گردانم

 

و شعر را می بینم

 

ایستاده یا نشسته

 

یا راه می رود

 

چون مرگ

 

 

بیژن جلالی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

راه نمی‌روم که

می‌دوم

خسته نمی‌شوم که

این راه

خاکستری هم باشد

در مقصدش

تو ایستاده‌ای

بلندبالای من!

فقط بگو

کجای زمین

می‌رسم به تو.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

می خندی

من هم

لبخند می زنی

من هم

تو برای روزهای خوشی

من برای روزهای ناخوشی

دست تکن میدهم

می روی

من هم

تو از پیشم

من از قلبت

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

نوميد، کلافه، سرگردان،

جهان را به جست‌وجویِ دليلی ساده

دشنام می‌دهم.

آيا هزار سال زيستن

از پیِ تنها يکی پرسشِ ساده کافی نيست؟

 

 

نوميد، کلافه، سرگردان،

همه، همه‌ی ما

در وحشتِ واژه‌ها زاده می‌شويم

و در ترسِ بی‌سرانجامِ مُدارا می‌ميريم.

 

 

جدا متاسفم!

 

 

"سید علی صالحی"

  • Like 4
لینک به دیدگاه

bahar-20_com_28%7E0.jpg

 

 

از خودم می‌پرسم:

پس کی خسته خواهی شد؟

اينجا

لابه‌لایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم

چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گويی؟

وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ...

بس است ديگر!

 

 

زنجير از پیِ زنجير اگر بوده

بسيار گسسته‌ای،

حرف از پیِ حرف اگر بوده

بسيار شنيده‌ای،

درد از پیِ درد اگر بوده،

بسيار کشيده‌ای.

ديگر چه می‌خواهی از چند و چون چيزی

که گاه هست و گاه نيست.

 

 

همين جا خوب است

همين کُنجِ بی‌پيدايی که نشسته‌ای خوب است.

 

 

"سید علی صالحی"

  • Like 4
لینک به دیدگاه

d6c7deca20c7e1cfe4edc7dz3.jpg

 

باور نمی کند دل من مرگ خویش را

نه نه من این یقین را باور نمی کنم

تا همدم من است نفسهای زندگی

من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم

آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟

آخر چگونه این همه رویای نو نهال

نگشوده گل هنوز

ننشسته در بهار

می پژمرد به جان من و خک می شود ؟

در من چه وعده هاست

در من چه هجرهاست

در من چه دستها به دعا مانده روز و شب

اینها چه می شود ؟

آخر چگونه این همه عشاق بی شمار

آواره از دیار

یک روز بی صدا

در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟

 

 

" سیاوش کسرایی"

  • Like 4
لینک به دیدگاه

کمی بيا اين طرف‌تر، کنار خودم، خستگی دَر کنيم

نگران نباش

بامدادان به ديدار تو

از خوابِ ملايک خواهم گذشت

و تو خواب خواهی ديد

من بوده‌ام که می‌آيد

که آمده است.

 

 

همه‌ی زخم‌ها شفا می‌يابند ...

 

همه‌ی آرزوهای خوشِ آدمی برآورده می‌شوند ...

 

و تو پس از برخاستن، برخواهی خاست،

تو بايد خاسته بيايی

که دوستت می‌دارند،

که دريا را به ديدارِ تو می‌آورند،

چند صباحی ديگر به آن روز بزرگ نمانده است!

فردا، پس‌فردا، همين الآنِ آينه حتی!

دعا کن عزيزِ خوبِ خودم

ما به آرزوی آدمی ... دعا می‌گوييم

تو بگو آمين، بگو ياری برسد، ياوری برسد!

"سید علی صالحی"

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...