shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت ؟ تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت تا به کی با ضربه های درد باید رام شد یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار خسته از این زندگی با غصه های بی شمار 5 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ بر سر خاکم بیا ای رهگذر بر مزار سرد من نقشی بزن نقشی از امروز و فرداهای دور نقشی از عشق دروغین و غرور نقشی از نیلوفر و میلاد عشق نقشی از من این منه ننگین سرشت قطره های اشک تو از من جداست این مزار من پر از صد ها صداست هر صدایی بوی روزی میدهد بوی اشکی بوی سوزی میدهد سوز عشق و انتظار و خاطره سوز آه و دفتر بی خاطره رهگذر بر قلب من نقشی بزن رنگ آهی زن تو بر دیوار دل رنگ عاشق تو بزن بر خاطرم مرگ من شد در دلت دریای غم 3 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ دنیا را که دو نیم کردند... من قسمت زمین ماندم... و تو قسمت آسمان... و حال آنقدر تنهایم که ... مي خواهم آسمان و زمين را... براي هميشه به هم بدوزم ... 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ و در جستجوی من مباش ... که مرا در انتهای جاده بی سرانجامی ... هم آنجا که مرگ را در آغوش گرفته ام خواهی یافت ... 4 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ من به خاطر تو پاییز می شوم، زمستان می شوم اما بدان بی تو، این آخرین بهاری ست که برایت سخن از تابستان می زنم .. 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ ماه را که نگاه مي کنم اينچنين - تمام چهره - که به رويم مي خندد و پرنده اي را که در تراس اتاقمان به خواب نرم و سبک ايمن گرفته است ، روز و شبم را گم ميکنم . مپندار بي خبر از خويشتنم که به هر چه آواز شب پلک بر هم مينهم ؟! دريغ ، که اين آسمان تاريک را هم به ناز ، خميازۀ خورشيد واسپرده ست به سوز ساز. ديوان پارۀ مولانا که تمام شد سحر به خواب عميق تو فرو مي روم ... 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ من همون نگاه تب دار توي چشماي يه بيمار منهمون زجه ي نالان تو دل عزيز مادر من همون نياز ايتام وا سه داشتن يه همدم من همون جام شکسته توي اون ويرانه ي دل من همون نغمه ي ناجور توشباي سرد حسرت من همون خار يه ساقه که نخواستي باشه با گل من همونحسرت ديدار واسه دل سپردن تو من همون موندن و موندن تو نگاه آخر تو 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ مشکل از رنگها نبود مشکل از بندها نبود مشکل از سایه ابری بود که از خیابان گذشت ... پل عابر پیاده را دور زد از چراغ قرمز گذشت در صف ایستگاه اتوبوس روی طرح میدان نفس عمیقی کشید به بلندی یک شب قطبی و رفت ... 6 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ برای ماندن وقتی نیست باید بروی ماندنی در این دنیا نیست من با تمام رفتنم، دلم را پیشت جا گذاشتم 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ دلم فـــــال می خواهـــــد قهـــــوه ... تــاروت ... نمی دانــــــم ؟! هر چه باشــــــد هر چه نقـــــش تـــــو را در این روزهـــــای بــیرنــــگ پــــر رنــــگ کنــــد ! دلم پــر است از این همــــــه روزهــــــای خـــــــــالی ... 8 لینک به دیدگاه
Sabehat 1473 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ سالها پیروی مذهـب رندان کردم تا بـه فـتوای خرد حرص بـه زندان کردم مـن بـه سرمـنزل عنـقا نه به خود بردم راه قـطـع این مرحـلـه با مرغ سـلیمان کردم سایهای بر دل ریشـم فکـن ای گـنـج روان کـه مـن این خانه بـه سودای تو ویران کردم در خـلاف آمد عادت بطـلـب کام کـه مـن کـسـب جـمـعیت از آن زلف پریشان کردم نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست آن چـه سـلـطان ازل گفـت بکـن آن کردم 6 لینک به دیدگاه
Sabehat 1473 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ کنون که بر کف گل جام باده صاف است به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است حديث مدعيان و خيال همکاران همان حکايت زردوز و بورياباف است خموش حافظ و اين نکتههای چون زر سرخ نگاه دار که قلاب شهر صراف است 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۸۹ زندگی را برای تو میخواستم ... تو زندگی را برای او میخواهی ... زندگی ما را برای خودش ! . . . میچرخیم ...! 8 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق وسکوت تو جواب همه مسئله هاست 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ نه هستی که با بودنت طعم گس جوانی را مزه کنم نه نیستی که نبودنت خاطره ها را پای شمعدانی ها بریزد من به خواب هم نمی دیدم باد شمعدانی ها را پَرپَر کند اما این بار تا نیایی چشم از شمعدانی ها بر نمی دارم... 8 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ تو را پیوسته در ذهنم نقاشی میکنم با مداد سياه روی کاغذی خاکستري که سياه را از دلت و خاکستري را از نگاهت الهام گرفته ام که با همین سياه و خاکستري زندان افکارت را برایم ساختی زندانی خاکستري با میله هایی سياه که ذهنم را در آن به بند کشیدی رهایم کن که دیگر آواز آزادی رافرا گرفتم و زندان کوچکت دیگر گنجایش ذهنم را ندارد من یاد گرفتم که نقاشیم را پاک کنم با چیزی که همیشه از من پنهان کردی تفکر . ... 5 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ به کجا ره خواهی یافت ؟ آینده ات چه است ؟ خوشی ؟؟؟ شک دارم ! محال است ... گوئیا نمی شناسیم ... چقدر بیگانه گشته ام برایت ... آه ... باور ندارم ... خیال است ... خدا سفيد ... شیطان سياه ... من و تو خاکستري ... فرشته از تو بهتر است ؟؟؟ باور نمی کنم ... دروغ است ! تو از او برتری ... ... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ... چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی ای نسیم بیقرار روزهای عاشقی هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی باد پیراهن کشید از دست گلها ناگهان عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت غنچهای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی کشتهای در پای خود دیدی یقین کردی منم سایهای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ توان گفتن آن راز جاودانی نیست تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست پراز هراس و امیدم که هیچ حادثه ای شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست زدست عشق به جز خیر بر نمی آید وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست درختها به من آموختند فاصله ای میان عشق زمینی و آسمانی نیست به روی آینه ی پر غبار من بنویس بدون عشق جهان جای زندگانی نیست 5 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ درد، حرف نیست درد، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم؟ 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده