رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

رقم خورده بر این جاده

کوچ معطری

از آن هنگام که

تو و دوری مترادف

شده اید و

من و لبخند متضاد!...

 

ای زیباترین بهانه

برای پژمردن

در انعکاس قدمهای رفتنت،

شکل نت سکوت گرفتند گلبرگها

و هنوز که هنوز است

این ساز کوک نمی شود

 

تورو جان پرستوهای همسفرت

نگاهی به عقب بیانداز

ببین صدای گامهایت تن گلها را لرزانده

ببین که لالایی باد آنها را به روی دست جاده خوابانده

یا که نه! شاید هم

برای برگشت محالت انگار

فرش سرخی به زمین پوشانده...

 

راستی من نفهمیدم باز

این دل من بود شکست

یا کسی گلها را دزدیده؟

آنکه رفته است از اینجا روزی

آدرس فاصله های دور را پرسیده...

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من به دور امروز خود مرز كشيده ام

و چشمان تيره ام نگهبان آن خواهند بود

مسافران خسته ي ساليان گذشته

به روز من راه نخواهند يافت

زيرا در جيبهاي

خسته شان

خفتن بر دسترنج مرا

پنهان كرده اند

  • Like 6
لینک به دیدگاه

22216496742866637980.gif

 

من گريه می ريزم به پای جاده ات،

تا آئينه کاری کرده باشم مقدمت را

 

اوّل ضمير غائب مفرد کجائی

ای پاسخ آدينه های پر معمّا

 

بی تو سروديم آنچه بايد می سروديم

يعنی در آورديم بابای غزل را

 

حتمی بی چون و چرا برگرد شاید

راحت شويم از دست اما و اگرها

 

آب و هوای خيمه ی سبزت چگونه است؟

اينجا گهی سرد است و گاهی نيست گرما

 

بهر ظهور امروز هم روز بدی نيست

ای تکسوار جاده های رو به فردا

 

آقا، صدای پای سبز مرکب توست

تنها جواب اينهمه "می آيد آيا؟

 

يک جمعه مي بيند نگاه شرقی من

خورشيد پيدا می شود از غرب دنيا

 

آقا نماز جمعه ی اين هفته با تو

پای برهنه آمدن تا کوفه با ما

 

 

22216496742866637980.gif

  • Like 4
لینک به دیدگاه

لحظه ها گذشت

اما ...

اندوهی چیده نشد !

شاید شاخه هایت را گم کرده اند ...

جایی شنیده ام که دعایم می کنند

تا قبل آنکه گم شوم

پیدا شوی ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

" به هر حال توانسته ای کال ترین سیب بخیل ترین باغ را

به تمامی گاز بزنی

و تیره ترین آب خشک ترین رود را

به تمامی بنوشی

تو از ماه

به فراغت

و تمام

رویی دیده ای

و من به هراس

گوشه ی ابرویی

در تیره ترین شب ها

توانسته ای فریاد بزنی

کامل بوده است

زخمت

و دردت

من فریادم را با هزار گره در گلو بسته ام

من اندوهم را خندیده ام

من دردم را رقصیده ام

ماهی تشنه ای

بودن یا نبودن را

به کمال می خواهد

جایی که نه آب است و نه خشکی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بيقرارم به اندازه سكوتت

دلواپسم چون موج

همچو طوفان

چون يك حس غريب

چون تكرار نبودن ها

نگرانم چون ياس هاي سر ديوار

چون پاييز بي بهار

چون پرستوهاي مهاجر

در غروبي غمبار

پر از اشكم چون

لحظه هاي جدايي از دلدار

همچون كوچ پرنده از ديار

چون يك برگ جدا از شاخسار

پر از حسرت

چون كودكي كه بر باد رفته

بادبادك رنگي اش

وپر از غربتم

چون يك چنار تنها

 

شيدا

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تواز تبار بهاري چگونه بي تو بمانم

شميم عاطفه داري چگونه بي تو بمانم

تواز سلاله نوري تو آفتاب حضوري

به رخش صبح سواري چگونه بي تو بمانم

تويي كه باده نابي و گر نه بي تو چه سخت است

تمام عمر خماري چگونه بي تو بمانم

ببار ابر بهاري هنوز شهره شهر است

كرامتي كه تو داري چگونه بي تو بمانم

بيا به خانه دلها كه در فراق تو دل را

نمانده است قراري چگونه بي تو بمانم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دلگیر میشوم ....

 

آن گاه :

 

که میبینم چه بی پروا فنجان از لبانت کام میگیرد !!

 

آن گاه :

 

که با هر بوسه از لبانت پر از تو و خالی از خویش میشود ..!

 

دلگیر میشوم....!!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

بخند...

بازگشتم

گرچه دلم پره

گرچه می دانم دوستم ندارند

گرچه تنهایم

اما باز بارانی ام

آبی بودن کافی نیست

باید بارانی بود

باید...

...

هی...

خدا دوستت دارم

بی منت

همین ...

.

.

.

zx1

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟

برایش صادقانه می نویسم :برای آنکه باید باشد ونیست.!!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی

زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

  • Like 6
لینک به دیدگاه

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست؟

باغ پُر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل

گریه ی باغ فزون تر و شد و چون ابر گریست

 

باغبان آمد و یک یک همه ی گلها را چید

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟

گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست

 

من اگر از روی هر شاخه نچینم گل را

چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانیست

همه محکوم به مرگند چه انسان و چه گیاه

این چنین است همه کاره جهان تا باقیست

 

گریه ی باغ از آن بود که او می دانست

غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست

رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

  • Like 6
لینک به دیدگاه

هنوز سیاهی خاکستری

هنوز خاموشم فانوسکم

هنوز فردا ابریست

هنوز

هنوز دریا آبیست

هنوز

.

.

.

zx1

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

افشین یداللهی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

Letter.jpg

 

تو
را به وداع آخرین که پر از ابرهای تیره و پنجره های فرو بسته بود

تو را به برگهای خزان، به دشتهای تهی و باغهای نسترن،

تو را به ساقه های شکسته وبادهای گریزان،

تو را به آه فرو خورده،

سوگند می دهم،مرا به آغازگاهم، آن ییلاق شبنم خیز نگاهت،بازگردان...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

حوصله حرف زدن ندارم

حوصله خنديدن هم

حوصله گريستن

به آسمان نگاه كن

و ميان هجاها زندگي كن

من

مدتهاست

كه به اين قفس بي در و پنجره

عادت كردم

و شوق پرواز را

به دست باد

سپرده ام

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...