رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

خیابان در تنهایی خود غرق است

و نگاه منتظرش بر رهگذریست

که نادانی به او جرأت داده است

تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد

 

خانه در تنهایی خود غرق است

و حضور ره نوردی را می نگرد

که گامهایش لحظه ای

سکوت سنگین خانه را شکسته است

 

آسمان در تنهایی خود غرق است

و گذار پرنده ای را می خواهد

که بال افشان آغوش فروبسته او را بگشاید

 

و من در تنهایی خودم غرقم و به روزی می اندیشم

که دیگر نباشم

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

کاش در بازی های کودکی ام

خورشید را

به حیاط همسایه

پرتاب می کردم !

آنوقت

تمام روزهای دنیا ابری

تمام روزهای دنیا

شب بودند ...!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

به شانه ام می زنی که تنهاییم را تکانده باشی...

به چه دل خوش کرده ای؟

تکاندن برف از شانه آدم برفی؟!

.

.

.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به صد رسيده بودی

چشم بسته !

گرچه قرار ما يک بازی ساده بود

نيامدی بگردی

و شايد از هزار هم گذشته بودی ...

من پشت درختها زرد می شدم

و ديگر خيال پيدا شدن

از سرم پريد ...!

 

سارا محمدی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بازی شروع شد

پرده بالا رفت

صحنه روشن شد ...

.

.

.

صدای گامهای یک حضور

آرام و متوالی ...

.

.

.

سکوت ...

.

.

.

صحنه تاریک شد

پرده پایین آمد

بازی تمام شد ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

گاهی به اندازه کوچ ماهی ها هم دلش برایم تنگ نمی شد ...

با این که می دانست ماهی ها کوچ نمی کنند!

 

zx1

  • Like 4
لینک به دیدگاه

به پرنده ها بگو ...

تو که می بینی آنها را

تو که دلهای غمگین رو به دریا می دهی فردا

به غمها گفته ام هرگز سراغ من نیان اینجا

کنار تو که غم غم نیست اگر حتی شوم تنها

 

 

zx1

  • Like 5
لینک به دیدگاه

حواست را جمع کن

اينجا شهر ديگريست ...

اينجا تو را به حادثه، باردار می کنند !

و اسمش را تجربه می گذارند

اينجا، شهر بی پرنده است ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

.

 

.

 

.

 

باز باران

 

باز باران

 

اشکهای بی پایان

 

چشمهای خیس

 

دستهای سرد

 

پاهای لرزان

 

باز باران

 

باز باران

 

اشکهای بی پایان

 

.

 

.

 

.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

جهان

 

شباهت عجیبی به اتاقم دارد

 

آشفته

 

بی پنجره ...

 

چمدانت را ببند !

 

ما مجبوریم

 

به گوشه ی دیگر ِ اتاق

 

مهاجرت کنیم ...!

 

.

 

.

 

.

 

مثل خطوطی نا مفهوم ... درهم !

 

خا کستری ... آبی ...

 

مثل هیچ وقت ...!

 

.

 

.

 

.

 

همين ... تمــــــام !

  • Like 8
لینک به دیدگاه

باز خاکستری

باز آبی

باز دلی پر از خون

باز چشمی بارانی

باز اتاقی درهم

باز من و تنهایی

باز غم دوری از تو

و باز شب و بیداری

.

.

.

تقدیم به بارونی ترین

zx1

  • Like 6
لینک به دیدگاه

نمی خواستم نام چنگیز را بدانم

نمی خواستم نام نادر را بدانم

نام شاهان را ، محمد خواجه و تیمور لنگ

نام خفت دهندگان را نمی خواستم و خفت چشندگان را.

می خواستم نام تورا بدانم و تنها نامی را که می خواستم ؛ ندانستم.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

فعل معلومی است:

 

 

"دوستت دارم"

 

 

که حرف ندارد،

 

 

حرف اضافه.

 

 

دوستت دارم!

 

 

و تو که نباشی،

 

 

مصدری می ماند و من

 

 

_ که فاعلی بی خاصیتم _

 

 

و حرف های اضافه دوروبرم را شلوغ می کنند.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ایبو بروفن

 

راه گم می کند میان این همه درد

 

من

 

راه گم می کنم میان این همه بیراه

 

تو

 

سوت زنان

 

بی درد و بی دلهره ی راه درست

 

سرنوشت ساده ات را گز می کنی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...