رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

همین چند ساعت پیش مامانم داشت از یه فروشگاه خرید میکرد .صحبت از روش حساب وکتاب قسمت صندوق شد.میخاست بگه قیمتا رو با بارکدخوان میزنن گفت قیمتا رو با تاریخ زن حرارتی میزنن:ws3:منم به رو خودم نیاوردم .:whistle:قربونش برم اخه گناه داشت.میدونستم اگه بگم خودش بیشتر از من میخنده همه میفهمن:w16:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

این سوتی نیست ولی اتفاق باحالی بود به بزرگی خودتون ببخشید

 

امروز تو یه چهار راهی اولین ماشینی بودم که پشت چراغ قرمز ایستادم، بغلم یه الگانس راهنمایی رانندگی ایستاد، خیابون خلوت بود ماشینی نبود، بعد از سمت راستم یه وانت سبزی فروش با دنده یک آروم آروم نزدیک شد و بی تفاوت به چراغ با همون سرعت کمش چراغ رو رد کرد و رفت، ماشین پلیس که اینو دید ترکی گفت هوی وانت کجا میری؟، وانت هم بدون اینکه سرعتش رو کم یا زیاد کنه بی تفاوت با بلندگوش گفت میرم ناهار بخورم :ws28: آقا یعنی منو افسر و راننده راهنمایی رانندگی پخش شده بودیم، خیلی باحال بی تفاوت گفت و به راهش ادامه داد :ws28:

  • Like 38
لینک به دیدگاه

الان یه سوتی دادم :icon_pf (34):

قرار بود یه قضیه ای بین من و مامان باشه مامان داشت همینجوری یه سره درموردش حرف میزد :icon_pf (34):

یه دفه گفتم مامان می خوای تاپیک بزن به همه بگو :whistle:

من : :icon_pf (34)::ws28:

مامان : :ws52:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

چند روز پیش برای یکی از رفقا که عازم سفر خارج از کشور بود یه هدیه به عنوان یادبود خریدیم ( بهمراه یکی از دوستان) خلاصه دوستم بعد از خرید گفت اتیکت قیمتش رو یادت باشه از روش بکنی منم گفتم باشه رفتیم تو تاکسی میکنم حالا عجله نکن... :w16:

 

 

یادم رفت و با قیمت روش دادیم به رفیقمون... :icon_pf (34):

 

دیدیم چاره ای نیست دیگه با خنده و شوخی به خودش گفتیم.... :ws3:

  • Like 44
لینک به دیدگاه

چند روز پیش بود که برای صبحانه بلند شدم و می خواستم میز رو آماده کنم که دیدم مامانم گفت اون سبزه رو بذار بیرون تا یه کم هوا بخوره و جوونه بزنه

من هم حسابی حواسم پرت خریدی بود که می خواستم برم خلاصه که ظرفی رو که مامانم گفته بود و پیدا نمی کردم و بلند گفتم مامان نیست این سبزه ای که گفتی :whistles:

داداشم که اومد سر میز گفت پس کره کو ؟ اومدم بلند بشم برم کره رو بیارم که بابام گفت این چیه سر میز :w58: من هم تا نگاهش رو دنبال کردم و فهمیدم منظورش چیه دیدم این همون ظرف سبزه است که گذاشتم روی میز ! :icon_razz: ظرف رو برداشتم که تا مامانم نیومده ببینه ببرم بذارم پشت پنجره همون طور کره به دست رفتم و برگشتم

وقتی نشستم سر میز مامانم گفت کره کو؟ دوباره بلند شدم که کره رو بیارم اما دیدم نیست هر چی گشتم دیدم نخیر

گفتم مامان کره نداریم

مامانم جواب داد که خودم یادمه که دیروز دیدم هنوز یکیش مونده نگاه کن حتما هست

خلاصه که مامانم هم نتونست کره رو پیدا کنه

اما خودم حس می کردم من یه چیزی از یخچال برداشته بودم که سرد هم بوده :hanghead:

خلاصه شب که اومدم خونه دیدم از جلوی یکی از اتاقا که رد می شم یه بوی خیلی چندشی ازش میاد

به مامانم گفتم دیدم همه اعضای خانواده در مورد این بو با من موافقن

اما هرچی می گشتیم منبعش رو پیدا نمی کردیم

تا این که فردا صبحش مامانم گفت برو اون سبزه رو بیار تو دیشب یادمون رفته بیاریمش حتما سرما زده بهش

همین که نزدیک پنجره شدم دیدم بو هم بدتر می شه تا این که با دمپایی سر خوردم کف اتاق

وای چه فاجعه ای :4564::4564::4564:

کره ای که دیروز دنبالش می گشتم رو گذاشته بودم روی شوفاژ و گند زده بود به شوفاژ و پارکت و دیوار .........:icon_pf (34):

حالا بماند که بعدش چه کارایی کردم و چ شیره هایی که سر دیگران مالیدم تا تونستم گندکاریم رو جمع و جور کنم :hanghead:

  • Like 42
لینک به دیدگاه

ديروز با خواهرم سوار تاكسي شديم من جلو نشستم خواهرم پشت نشست دوتا پسر هم پيشش بودن دستمونم بار بود بعد رومو برگردوندم به خواهرم گفتم اگه تنگه وسيله هاتو بده به من؟:w58:يكم فكر كردم ديدم به جاي سختته گفتم تنگه!:ws28:

  • Like 42
لینک به دیدگاه

دبیرستانی بودیم ، یه قانون بود تو کتابمون یه بخشی از اسمش یه واژه ی خاصی بود (:ws3:)

معلممون داشت خیلی جدی درس میداد ، همه هم ساکت بودن و جدی گوش میدادن و منم میز اخر نسشته بودم ، جلومم کسی نبو کاملا تو دید معلمه بودم.

اسم قانونو بایه حالتی گفت که انگار خیلی عادیه .

همین که گفت من باصدای بلند اینجوری شدم----> :ws28:

همه ساکت بودن و معلمه هم درس میداد و من چنددیقه بی وقفه میخندیدم......آبروم رفت.....دیگه روم نمیشد بعد اون کلاس به معلممون نگاه کنم.:ws3:

  • Like 41
لینک به دیدگاه

یکی از رفیقام شکارچیه!

 

امروز دیدمش. میگفت دیشب رفتم خونه همه خوابیده بودن. موقع خواب کرمم گرفت تفنگمو برداشتم رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و هی به در و دیوار نشونه گرفتم. آقایی که شما باشید تفنگ پر بوده و رفیقمم خبر نداشته. میگفت همینطوری هی تابلو و پنجره و اینارو نشونه میگرفتم و صدای شلیک در میاوردم از خودم. آخرش گرفتم سمت بوفه و انگشتم رفت رو ماشه وقتی شلیک کردم بوفه با جاش اومد پائین همه آپارتمان ریختن خونمون. یکی ترسیده بود. یکی خودشو خیس کرده بود. یکی کارد میزدی خونش در نمیومد. خلاصه همه با چهره هایی پر از تعجب و سوال و خشم و نفرت و ترس واستادن یه به من نگاه کردن یه به جای شلیک و اسلحه تو دستم.

 

میگفت تصور کن همه ازت توضیح میخوان که چی شده. از یه طرف شوک برم داشته از یه طرف خندم گرفته یه دفه گفتم داشتم تمرین میکردم. مگه چیه؟ :icon_pf (34):

  • Like 42
لینک به دیدگاه

داشت تبلیغ یه فیلم و نشون میداد واسه عید ... که خسرو شکیبایی توش بازی کرده بود ...

همون موقع حرم امام رضا رو نشون داد ...

خیلی احساساتی شدم ...

هم خواستم سلام بدم به حرم ...

هم دلم واسه خسرو شکیبایی تنگ شد خواستم یه فاتحه بفرستم ..

 

هول کردم گفتم السلام علیک یا خسرو شکیبایی ..!

دیدم به زبونم بد چرخید ...

بعد خواستم امتحان کنم بلند گفتم ...

دیدم همه از دم w58.gifw58.gifw58.gifw58.gif

 

 

خودم :ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

من معمولا بیرون از خونه دسشویی نمیرم دانشگاه هم که انقدر دوستام از عواقب دستشویی نرفتن بهم گفتن دسشویی اساتید میرم

پیش دانشگاهی بودم، معلمای عصرمون هم مرد بودن. شیمی داشتیم وقتی آنتراکت داد به زور دوستم که میگفت کلیه برات نمی مونه قبول کردم برم دسشویی اما

گفتم بریم دسشویی معلما(دسشوییش هم مردونه زنونه نداشت صبحا معلما خانم بودن عصرا هم مرد بودن، دیگه تداخل نداشتن)

خلاصه من و دوستم رفتیم منم پاچه های شلوارمو تا زانو دادم بالا. دیدیم دسشویی اولیه پره رفتم در دومی رو باز کردم دیدم توش از این دسشویی فرنگی های قابل حمله، نمیشه ازش استفاده کرد.

دوستم در همون دسشویی اولی رو زد گف ببین بیا بیرون این کارش فوری فوتیه، یکم وایسادیم دیدیم هیچ صدایی نمیاد گفتیم خوب کاری نداری یه مین بیا بیرون دیگه، الان فلانی میره سرکلاسا

بعد دیدیم بالاخره درو واکرد، یوهو دیدیم معلممونه کیفشم دستش گرفته لبخند میزنه

تا دیدیمش دوستم بلندگفت واااااااااااااای منم دنبال یه جایی میگشتم پاهامو قایم کنم آبروم نره :ws3:

فکر کنین مقنعه سرم بود بعد شلوارم تا زانو!!!!!!!!!!:icon_pf (34):

  • Like 32
لینک به دیدگاه

اولین سوتی سال رو دقیقا 5دقیقه بعد از سال تحویل دادم

 

  • icon_pf%20%2834%29.gif
    اومدم sms تبریک سال نو بدم بعد که رد شد فهمیدم یک پیشاپیش هم داشته یادم رفته بود پاکش کنم
    • :whistle:
       

     

     

     

  • Like 44
لینک به دیدگاه

يكي از اشناهامون مانتوفروشي داره يه شارد جديد اورده بعد دخترش كه يه بﭽه ي 4-3سالست به شارده باباش ميﮔه قدر شات نازه زنه هم ميه مرسي عزيزم بعد به ميه مثله شمه اوه!!!:ws28:

  • Like 44
لینک به دیدگاه

من فک میکردم دوشنبه سال تحویله!صب9:30 پاشدم به مامانم گفتم چی شد سال تحویل نشد:biggrin:

میگفتم چرا مامانم خونسرده سفره نمیندازه در برابر اصرارهای من هی میگه فردا میرم خرید...:ws38:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

یکی از پسر خاله هام که برای ادامه تحصیل 5 سالی کانادا زندگی و می کرد و طی این مدت هم سفری به ایران نداشت ، امسال عید تصمیم به تجدید دیدار و بازگشت کرد

خب من از 5 سال پیش مسلما خیلی تغییر کردم وقتی برای پیشواز رفته بودیم فرودگاه من رو که دید کلی ابراز تعجب کرد و داشت می گفت : چه خانوم شدی خیلی هم خوشگل تر شدی

من هم در جواب گفتم : تو هم همین طور. مرسی ، چشمات خوشگله

بعد دیدم انگار بقیه یه طوری نگاه می کنن

خودش هم این شکلی شده :icon_redface:

وقتی یه کم فکر کردم یادم افتاد که باید می گفتم : چشمات خوشگل می بینه :icon_pf (34):

خلاصه گذشت و اومدیم خونه (چون خاله ام دختر نداره من حکم دختر نداشته اش رو دارم و به نوعی مامان دوممه :ws37:) خاله ام ازم خواست چند تا چایی بریزم من هم بعد از کلی کلنجار رفتن بلاخره یه سینی تقریبا یه رنگ تونستم بریزم :hapydancsmil:

وقتی رسیدم جلوی پسر خاله ام گفت : وای مثل این که خونه داریت هم خیلی پیشرفت کرده با خنده ادامه داد انشاا... عروسیت

من هم با یه لبخند خانومانه در جوابش گفتم : مرسی ... انشاا... با شما :5c6ipag2mnshmsf5ju3

جالب اینه که خودم اصلا متوجه نشدم چی گفتم :w58:

تازه وقتی که برگشت رو به مامانش و با خنده گفت : نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه :w02:

فهمیدم باز هم سوتی دادم اون هم از نوع حیثیتیش :4564:

  • Like 43
لینک به دیدگاه

چند روز قبل عید یه اس ام اس از طرف یکی از دوستام با این مضمون که " خواستم واست سبزه عید بفرستم ، گفتم شاید طاقت نیاری و تا عید بخوری !!! " اومد..

خواستم اینو بفرستم واسه یکی دیگه از دوستام اشتباهی فرستادم واسه یکی از آشناهامون ...:icon_pf (34):

فقط شانسی که آوردم با ایرانسلم فرستادم و اونم شمارشو نداشت ، 10 بار اس داد شما ؟ من جواب ندادم :whistle:

  • Like 42
لینک به دیدگاه

ديروز راجب دونفر از اشناهامون با مامانمو خواهرم حرف ميزديم فاميليه يكي سلامي و فاميليه يكي ديگه بيداردل - يهو اومدم يه سوال راجب سلامي بپرسم از مامانم گفتم اين اقاي بيلامي !!!

بعد ساكت شدم:ws3:

 

 

 

  • Like 32
لینک به دیدگاه

این سوتی رو مامانم چند دقیقه قبل از سال تحویل داد :ws3:

دوربینو گذاشتم رو تایمر و یه عکس سر سفره انداختیم.

بعدش مامانم خودش رفت یکی دیگه هم بندازه، دوربین رو سرجاش تنظیم کرد و سریع دوید اومد نشست، منتظر عکس :icon_pf (17):

من و داداشمم نگاه می کنیم اصلاً تایمر نمیخوره که بخواد عکس بندازه :w58:

بعدش فهمیدیم، فقط جای دوربینو تنظیم کرده و یادش رفته دیگه دکمه رو بزنه، همینطوری اومده نشسته :ws28:

  • Like 43
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...
AM 00 : 1

Hour
Minutes
AM PM
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12