Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۰ اون روزایی که به عنوان طراح توی یه چاپخونه کار میکردم، یه روز یه خانمی اومد گفت یه بیزینس کارت میخوام برای سیسمونی.. من هم که همیشه فیلم های خانواده سیمسون رو میدیم با کمال قدرت و اعتماد به نفس توی کارت نوشته بودم سیمسونی!!!!! خانمه که فهید فورا" من هم حس کردم از خجالت داره از یقه ام حرارت میزنه بیرون که خودم سوتی خودم رو گفتم که خیالم راحت باشه... 28 لینک به دیدگاه
sepide16 364 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۰ چندوقت پیش کنار خیابون ماشینو پارک کردم منتظر همسرم بودم...به ماشین جلویی چسبیده بودم اصلا حواسم نبود یه آن تو آیینه رو دیدم که یکی داره دست تکون میده منم که اصلا تو باغ نبودم فکر کردم داره به قول بچه کوچیکا بای بای میکنه منم اداشو درآوردم! نگو میخواد بهم بگه یه کم ماشینو ببرم عقب!!! 29 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۰ دیشب خیلی دیر خوابیدم حدود ساعت 4 صبح بود ساعت 7:30 هم باید سر کلاس حاضر می شدم ساعت رو گذاشتم روی 6:30 و بعد هم خوابیدم ساعت 7 به زور برای این که بلند بشم گوشیم رو خاموش کنم تازه فهمیدم که ساعت چنده این استاده هم از اون on time هاست خلاصه که بدون این که در بزنم ببینم کسی دستشوییه یا نه در رو باز کردم و رفتم تو که دیدم بابام با داد و هوار بیرونم کرد بلاخره ساعت 7:15 از خونه اومدم بیرون و پرواز می کردم از شانس یه ماشین افتاده بود جلوم هر چی چراغ می دادم و بوق می زدم انگار که نه انگار سبقت گرفتم و ازبغلش که رد شدم گفتم : تو به درد یابو سواری هم نمی خوری کدوم احمقی به تو گواهینامه داده که وقتی برگشت دیدم یکی از استادامونه نزدیک بود سکته کنم ساعت 7:28 دقیقه رسیدم و تا ماشین رو پارک کردم و تا در کلاس دوییدم دقیقا جلوی در کلاس همزمان با استاد رسیدم اول فکر کردم داره به دوییدنم می خنده گفتم شرمنده استاد خواب موندم گفت بله کاملا معلومه بفرمایید همین که رفتم توی کلاس دیدم همه این مدلی شدن و بعد هم کلاس ترکید از خنده من هم با اعتماد به نفس کامل رفتم نشستم سر جام و با تعجب بچه ها رو نگاه می کردم که دیدم استاد گفت خانوم ..... این مد تازه شماست که با دمپایی رو فرشی سر کلاس حاضر شدین ؟! وقتی به خودم نگاه کردم دیدم وای شدم آخر تریپ از یه طرف داشتم می مردم از خنده از یه طرفم حرصم گرفته بود از دست خودم و البته استاد و بچه ها که اون جوری می خندیدن :w00: 38 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ اینو نمیدونم گفتم یا نه رفتم بانک عجله هم داشتم که به کلاسم برسم فیش گرفتم پر کردم کلی هم صبر کردم تا نوبتم شد مسئول باجه گفت خانم ارور میده فیشو درست پر کردین شماره حسابو اینا رو درست نوشتین؟؟ من: اره مسئول : اجازه بدین یه بار دیگه چک کنم بعد یه نگا به فیش کرده میگه :icon_pf (34): خانم این حساب سپهریه باید ببری بانک صادرات گفتم خب میدونم گفت خانم اینجا بانک ملیه :icon_pf (34): منم 28 لینک به دیدگاه
Nightingale 10531 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ پریروز سر کلاس نشسته بودیم ویدئو پرژکتور هم روشن بود منو دوستم با لب تاپ داشتیم برنامه رو مینوشتیم من کنار پنجره نشسته بودم لای پرده ها باز بود نور افتاده بود بچه ها نمیدیدند استاد گفت خانوم میشه پرده رو درست کنید نور افتاده نمیشه دید صفحه رو منم ذهنم درگیر برنامهه بود که داشتم مینوشتم حتی از جام هم بلند نشدم سرم رو مانیتور بود دستمو دراز کردم پرده رو کشیدم سمت خودم یهو دیدم همه دارند میخندند کلاس رفته رو هوا قیافه استادمم اینجوری ==> نگاه کردم دیدم پرده نزدیک بود کنده شه از بس زیادی کشیدم کل کلاسو مثه روز روشن کردم به جای اینکه درستش کنم و دستم هنوز به پرده مونده و سرم رو مانیتوره .......:4chsmu1: 29 لینک به دیدگاه
VINA 31339 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ اون روزایی که به عنوان طراح توی یه چاپخونه کار میکردم، یه روز یه خانمی اومد گفت یه بیزینس کارت میخوام برای سیسمونی..من هم که همیشه فیلم های خانواده سیمسون رو میدیم با کمال قدرت و اعتماد به نفس توی کارت نوشته بودم سیمسونی!!!!! خانمه که فهید فورا" من هم حس کردم از خجالت داره از یقه ام حرارت میزنه بیرون که خودم صوتی خودم رو گفتم که خیالم راحت باشه... سوتی جالبی بود 3 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ سوتی جالبی بود بابا این کلید ها به هم نزدیکن دیگه شانس من بود 2 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ اصفهان كه بوديم انقدر خارجي ديده بودم ديگه چشمم همه رو غربي ميديد از سفره خونه داشتم ميومدم بيرون تا رومو سمته خيابون كردم نزديك بود بخورم به صورت يه پسره مو بور منم هول شدم گفتم سلام اونم خيلي جدي گفت عليك سلام من شوكه شده بودم چون واقعا شبيه خارجيا بود بعد 2روز بعدش رفتيم همون سفره خونه بريوني بخوريم(جاي شوما خالي)اون پسره رو دوباره ديدم بعد قضيه رو به دوستام گفتم پسره هم كه قيافه من تو يادش مونده بود تا منو نگاه ميكرد دوستام ميگفتن زهرا رفيقت داره نگات ميكنه بعد منكه نگاش ميكردم بهم چشم غره ميرفت:jawdrop:!!!!!!خيلي ناز داشت لعنتي 29 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ هفته پیش با دوستم بلیط اتوبوس داشتیم به سمت گرگان و کلیم دیرمون شده بود... زنگ زدیم آژانس... تا ماشین اومد فقط کتونیمو پام کردمو دیگه بندشو نبستم و دیگه بدو بدو از خونه اومدیم بیرون و گفتم دوستم بره سوار بشه تا در خونرو قفل کنم اما چون با عجله پشت سرم درو بستم دیدم پام حرکت نمیکنه بند کفشم از هر دو سرش مونده بود لای در هر چی گشتم کلید خونرو پیدا نکردم نگوو تو خونه جا مونده:icon_pf (34): ولی کلا آخرش به خوشی تموم شد چون کلی بال بال زدم دوستم منو دید( گوشیم دست دوستم بود نمیشد بهش زنگ زد) بعدشم همسایمون یه کلید یدک داشت و بدادمون رسید:62izy85: 42 لینک به دیدگاه
Saman_88 8062 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۰ یه روز درواز دولت ایستاده بودم میخواستم برم میدون انقلاب ! دست گرفتم یه تاکسی نگه داشت ، به رانندهه گفتم میدون دولت میری ؟ حالا اومدم درستش کنم گفتم e ببخشید درواز انقلاب میری ؟ رانندهه اینجوری :jawdrop: مسافرا اینجوری منم اینجوری 34 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۰ دیروز یونی بودم یکی از همکلاسیام که من خیلی ازش بدم میاد مسئول بوفس.رفتم ازش بپرسم امروز نهار چی میدین گفتم نهار چی میدین گفت سلام گفتم سلام نهار چی میدین گفت خوبینگفتم ممنون نهار چی میدین گفت روزتون مبارک منم همش تو این فک بودم که چه گیریه حواسم نبود گفتم امروز روز من نیست روز زنه دیدم خندید گفتم نهار چی میدین گفت امروز چیزی نداریم ساندویجه وقتی اومدم اینور با دوستام پوکیدیم از خنده . 28 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۰ امروز از آزادی داشتم میومدم خونه گفتم با اتوبوس برم خرجم کمتر شه چند تا اتوبوس پشت سر هم واستاده بودن تا به نوبت حرکت کنن داشتم میرفتم برم برسم به اولین اتوبوس دیدم یکیشون درش بازه رفتم سوار شدم انقده هم خنک بود یه چند دقه ای نشسته بودم از شیشه نگاه میکردم هی میدیدم مردم میرن سمت اتوبوس جلویی هی با خودم گفتم ای بابا چرا کسی نمیاد سوار شه؟؟؟:ws18: عجیبه بعد اومدم بیرون دیدم 2 تا اتوبوس جلو تر داره مردمو سوار میکنه همه داشتن بهم میخندیدن 31 لینک به دیدگاه
Saman_88 8062 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۰ این قضیه مال 4 یا 5 ماه پیشه رفته بودم خرید ، ماشینمون رو گذاشته بودم تو پارکینگ ! خلاصه شب اومدم خونه یادم افتاد ماشین هنوز تو پارکینگه !:icon_pf (34): من با اتوبوس اومده بودم ! 30 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۰ اینو یه بارم تعریف کردهبودم یه جا دیگه ،بازم میگم. دم عید بود داشتیم خونه تکونی میکردیم،مامانم یه دستمال قهوه ای رنگ برا گردگیری استفاده میکردم.و یه بلوز قهوه ای هم همون روز خریده بودش. به من گفتش میـــــــنا بپر دستمال از تو اتاق بیار برام، من رفتم تو اتاقش و یه چیز قهوه ای دیدم ،پیش خودم گفتم دستماله زیادی بزرگه و همون لحظه از وسط شکافتمش و بردم دادم مامانم. مامانم یه هفته ای دنبال بلوزش گشتو ما در نهایت فهمیدیم که اونی که من شکافتم بلوز مامانم بوده:persiana__hahaha: 35 لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۳۹۰ یکی دو هفته پیش بود سر کلاس پروتوزوئولوژی نشسته بودم استاد داشت حاضر غایب میکرد این استاد استاد قارچ شناسی ترم پیشمم بود منو خوب میشناخت و چون اصولا دانشجوی منظمی بودم سر کلاس به جواباش پاسخ میدادم تحقیق میاوردم حسابی حواسش به من بود من که هیچ وقت غیبت نداشتم هفته قبل از اون روز حوصله نداشتم و غایب کرده بودم به من که رسید گفت خانم ....من گفتم حاضر گفت قضیه چی بود خانم ...هفته پیش غایب بودید مریض بودین؟ من که خواب آلود بودم :confused:در چند ثانیه این فکر به ذهنم اومد که اگه بگم مریضم بچه ها میگن چه مرضی داشته نیومده اگه بگم نه خودمو خراب کردم که همینجوری عشقی غیبت کردم اون لحظه فکری به ذهنم نرسید و حول کردم سریع در پاسخ به سوال استاد گفتم: :w963:خیر استاد بیمار بودم :w963: یه بار دیگه به سوال استاد و جواب من دقت کنید:persiana__hahaha: یهو از خنده شدید بچه ها متوجه شدم عجب سوتی فولی دادم 28 لینک به دیدگاه
peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۳۹۰ عصریه خوابیدم شب مامانم اومده بود باهام حرف میزد توخواب وبیداری دنبال پروفایلش میگشتم بهش جواب بدم:icon_pf (34): 27 لینک به دیدگاه
VINA 31339 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۳۹۰ سوتی سابت: ص اول همین تاپیک برید استارتر خودمم بعدش خودم از خودم تشکرم کردم اسپم نکنیداااا فقط نگاه کنید 17 لینک به دیدگاه
VINA 31339 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۳۹۰ سوم پدر بزرگم بود قبل از شروع مجلس به پسر عمم گفتم یه نوار قرانی بزار اونم رفت یه نوار گذاشت بعد 5 دقیقه دیدیم صدای شعر منصور میاد:icon_pf (34): 39 لینک به دیدگاه
Saman_88 8062 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۰ امروز امتحان مبانی برق داشتیم !( چقدرم خونده بودم !) خلاصه با دوستم یه جای دنج ته سالن گیر اوردیم و رفتیم به شور ومشورت نشستیم ! صورتامون رو به همدیگه بود و داشتیم به هم میرسونیم که یهو دیدم رفیقم داره ادا و اطوار درمیاره منم هی نگاهش میکردم و میگفتم ها ؟ چیه ؟ چی میگی ؟ یه لحظه برگشتم دیدم استاد پشت سرمه :icon_pf (34): منم برا این که ضایع نشم گفتم ابوالفضل ماشین حسابت رو بده ( جالب این جاست که خودمم ماشین حساب داشتم ) خلاصه استاد ما رو جدا کرد! :icon_pf (34): 32 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۰ یه سوتی داده بودم از خواهرم سر سفارش غذا دادنش...بگردین بخونین...:4chsmu1: امشب من سوتی دادم.... قبل از اینکه زنگ بزنم کلی با خواهرم مسخره بازی در میوردیم چون این یارو هربار که میگیم نوشابه مشکی بفرست هر چی دلش بخواد میفرسته...خواهرمم گفت فرانه تاکید کن مشکییییی... زنگولیدم... خیلی با اعتماد به نفس گفتم...آقا 2تا پیتزای مشکی میخواستم با یه نوشابه مخصوص...:imoksmiley: 36 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده