رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

اون روزایی که به عنوان طراح توی یه چاپخونه کار میکردم، یه روز یه خانمی اومد گفت یه بیزینس کارت میخوام برای سیسمونی..

من هم که همیشه فیلم های خانواده سیمسون رو میدیم با کمال قدرت و اعتماد به نفس توی کارت نوشته بودم سیمسونی!!!!!

خانمه که فهید فورا"

من هم حس کردم از خجالت داره از یقه ام حرارت میزنه بیرون که خودم سوتی خودم رو گفتم که خیالم راحت باشه... :ws3:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

چندوقت پیش کنار خیابون ماشینو پارک کردم منتظر همسرم بودم...به ماشین جلویی چسبیده بودم اصلا حواسم نبود یه آن تو آیینه رو دیدم که یکی داره دست تکون میده منم که اصلا تو باغ نبودم فکر کردم داره به قول بچه کوچیکا بای بای میکنه منم اداشو درآوردم! نگو میخواد بهم بگه یه کم ماشینو ببرم عقب!!!

  • Like 29
لینک به دیدگاه

دیشب خیلی دیر خوابیدم حدود ساعت 4 صبح بود ساعت 7:30 هم باید سر کلاس حاضر می شدم

ساعت رو گذاشتم روی 6:30 و بعد هم خوابیدم ساعت 7 به زور برای این که بلند بشم گوشیم رو خاموش کنم تازه فهمیدم که ساعت چنده

این استاده هم از اون on time هاست

خلاصه که بدون این که در بزنم ببینم کسی دستشوییه یا نه در رو باز کردم و رفتم تو که دیدم بابام با داد و هوار بیرونم کرد

بلاخره ساعت 7:15 از خونه اومدم بیرون و پرواز می کردم از شانس یه ماشین افتاده بود جلوم هر چی چراغ می دادم و بوق می زدم انگار که نه انگار

سبقت گرفتم و ازبغلش که رد شدم گفتم : تو به درد یابو سواری هم نمی خوری کدوم احمقی به تو گواهینامه داده که وقتی برگشت دیدم یکی از استادامونه

نزدیک بود سکته کنم

ساعت 7:28 دقیقه رسیدم و تا ماشین رو پارک کردم و تا در کلاس دوییدم

دقیقا جلوی در کلاس همزمان با استاد رسیدم اول فکر کردم داره به دوییدنم می خنده گفتم شرمنده استاد خواب موندم

گفت بله کاملا معلومه بفرمایید

همین که رفتم توی کلاس دیدم همه این مدلی شدن :w58:و بعد هم کلاس ترکید از خنده من هم با اعتماد به نفس کامل رفتم نشستم سر جام و با تعجب بچه ها رو نگاه می کردم که دیدم استاد گفت خانوم ..... این مد تازه شماست که با دمپایی رو فرشی سر کلاس حاضر شدین ؟! :banel_smiley_4:

وقتی به خودم نگاه کردم دیدم وای شدم آخر تریپ از یه طرف داشتم می مردم از خنده:ws47: از یه طرفم حرصم گرفته بود از دست خودم و البته استاد و بچه ها که اون جوری می خندیدن :w00:

  • Like 38
لینک به دیدگاه

اینو نمیدونم گفتم یا نه :ws52:

 

 

رفتم بانک عجله هم داشتم که به کلاسم برسم فیش گرفتم پر کردم کلی هم صبر کردم تا نوبتم شد

مسئول باجه گفت خانم ارور میده فیشو درست پر کردین شماره حسابو اینا رو درست نوشتین؟؟

من: اره

مسئول : اجازه بدین یه بار دیگه چک کنم

بعد یه نگا به فیش کرده میگه :icon_pf (34): خانم این حساب سپهریه باید ببری بانک صادرات

گفتم خب میدونم

گفت خانم اینجا بانک ملیه :icon_pf (34):

منم:icon_redface:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

پریروز سر کلاس نشسته بودیم ویدئو پرژکتور هم روشن بود

 

منو دوستم با لب تاپ داشتیم برنامه رو مینوشتیم

 

من کنار پنجره نشسته بودم لای پرده ها باز بود نور افتاده بود بچه ها نمیدیدند

 

استاد گفت خانوم میشه پرده رو درست کنید نور افتاده نمیشه دید صفحه رو

 

منم ذهنم درگیر برنامهه بود که داشتم مینوشتم حتی از جام هم بلند نشدم سرم رو مانیتور بود دستمو دراز کردم پرده رو کشیدم سمت خودم

 

یهو دیدم همه دارند میخندند کلاس رفته رو هوا قیافه استادمم اینجوری ==>:ws3:

 

نگاه کردم دیدم پرده نزدیک بود کنده شه از بس زیادی کشیدم کل کلاسو مثه روز روشن کردم به جای اینکه درستش کنم و دستم هنوز به پرده مونده و سرم رو مانیتوره .......:4chsmu1:

 

 

  • Like 29
لینک به دیدگاه
اون روزایی که به عنوان طراح توی یه چاپخونه کار میکردم، یه روز یه خانمی اومد گفت یه بیزینس کارت میخوام برای سیسمونی..

من هم که همیشه فیلم های خانواده سیمسون رو میدیم با کمال قدرت و اعتماد به نفس توی کارت نوشته بودم سیمسونی!!!!!

خانمه که فهید فورا"

من هم حس کردم از خجالت داره از یقه ام حرارت میزنه بیرون که خودم صوتی خودم رو گفتم که خیالم راحت باشه... :ws3:

سوتی جالبی بود:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

اصفهان كه بوديم انقدر خارجي ديده بودم ديگه چشمم همه رو غربي ميديد از سفره خونه داشتم ميومدم بيرون تا رومو سمته خيابون كردم نزديك بود بخورم به صورت يه پسره مو بور منم هول شدم گفتم سلام اونم خيلي جدي گفت عليك سلام من شوكه شده بودم چون واقعا شبيه خارجيا بود :ws52:

بعد 2روز بعدش رفتيم همون سفره خونه بريوني بخوريم(جاي شوما خالي)اون پسره رو دوباره ديدم بعد قضيه رو به دوستام گفتم پسره هم كه قيافه من تو يادش مونده بود تا منو نگاه ميكرد دوستام ميگفتن زهرا رفيقت داره نگات ميكنه بعد منكه نگاش ميكردم بهم چشم غره ميرفت:jawdrop:!!!!!!خيلي ناز داشت لعنتي:ws28:

  • Like 29
لینک به دیدگاه

هفته پیش با دوستم بلیط اتوبوس داشتیم به سمت گرگان و کلیم دیرمون شده بود... زنگ زدیم آژانس... تا ماشین اومد فقط کتونیمو پام کردمو دیگه بندشو نبستم و دیگه بدو بدو از خونه اومدیم بیرون و گفتم دوستم بره سوار بشه تا در خونرو قفل کنم اما چون با عجله پشت سرم درو بستم دیدم پام حرکت نمیکنه:ws3:

بند کفشم از هر دو سرش مونده بود لای در:ws3::ws28:

هر چی گشتم کلید خونرو پیدا نکردم نگوو تو خونه جا مونده:icon_pf (34):

 

 

ولی کلا آخرش به خوشی تموم شد چون کلی بال بال زدم دوستم منو دید( گوشیم دست دوستم بود نمیشد بهش زنگ زد) بعدشم همسایمون یه کلید یدک داشت و بدادمون رسید:62izy85:

  • Like 42
لینک به دیدگاه

یه روز درواز دولت ایستاده بودم میخواستم برم میدون انقلاب !

دست گرفتم یه تاکسی نگه داشت ، به رانندهه گفتم میدون دولت میری ؟

حالا اومدم درستش کنم گفتم

e ببخشید درواز انقلاب میری ؟

رانندهه اینجوری :jawdrop:

مسافرا اینجوری :ws28:

منم اینجوری:ws52:

  • Like 34
لینک به دیدگاه

دیروز یونی بودم یکی از همکلاسیام که من خیلی ازش بدم میاد مسئول بوفس.رفتم ازش بپرسم امروز نهار چی میدین گفتم نهار چی میدین گفت سلام گفتم سلام نهار چی میدین گفت خوبینگفتم ممنون نهار چی میدین گفت روزتون مبارک منم همش تو این فک بودم که چه گیریه حواسم نبود گفتم امروز روز من نیست روز زنه دیدم خندید گفتم نهار چی میدین گفت امروز چیزی نداریم ساندویجه وقتی اومدم اینور با دوستام پوکیدیم از خنده .

  • Like 28
لینک به دیدگاه

امروز از آزادی داشتم میومدم خونه

گفتم با اتوبوس برم خرجم کمتر شه

چند تا اتوبوس پشت سر هم واستاده بودن تا به نوبت حرکت کنن

داشتم میرفتم برم برسم به اولین اتوبوس

دیدم یکیشون درش بازه

رفتم سوار شدم انقده هم خنک بود:whistle:

یه چند دقه ای نشسته بودم

از شیشه نگاه میکردم هی میدیدم مردم میرن سمت اتوبوس جلویی

هی با خودم گفتم ای بابا چرا کسی نمیاد سوار شه؟؟؟:ws18:

عجیبه

بعد اومدم بیرون دیدم 2 تا اتوبوس جلو تر داره مردمو سوار میکنه:ws3:

همه داشتن بهم میخندیدن

  • Like 31
لینک به دیدگاه

این قضیه مال 4 یا 5 ماه پیشه

رفته بودم خرید ، ماشینمون رو گذاشته بودم تو پارکینگ !

خلاصه شب اومدم خونه یادم افتاد ماشین هنوز تو پارکینگه !:icon_pf (34):

من با اتوبوس اومده بودم !:ws3:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

اینو یه بارم تعریف کردهبودم یه جا دیگه ،بازم میگم.

دم عید بود داشتیم خونه تکونی میکردیم،مامانم یه دستمال قهوه ای رنگ برا گردگیری استفاده میکردم.و یه بلوز قهوه ای هم همون روز خریده بودش.

به من گفتش میـــــــنا بپر دستمال از تو اتاق بیار برام، من رفتم تو اتاقش و یه چیز قهوه ای دیدم ،پیش خودم گفتم دستماله زیادی بزرگه و همون لحظه از وسط شکافتمش و بردم دادم مامانم.

مامانم یه هفته ای دنبال بلوزش گشتو ما در نهایت فهمیدیم که اونی که من شکافتم بلوز مامانم بوده:persiana__hahaha:

  • Like 35
لینک به دیدگاه

یکی دو هفته پیش بود سر کلاس پروتوزوئولوژی نشسته بودم استاد داشت حاضر غایب میکرد

این استاد استاد قارچ شناسی ترم پیشمم بود منو خوب میشناخت و چون اصولا دانشجوی منظمی بودم سر کلاس به جواباش پاسخ میدادم تحقیق میاوردم حسابی حواسش به من بود

من که هیچ وقت غیبت نداشتم هفته قبل از اون روز حوصله نداشتم و غایب کرده بودم به من که رسید گفت خانم ....من گفتم حاضر گفت قضیه چی بود خانم ...هفته پیش غایب بودید مریض بودین؟

من که خواب آلود بودم :confused:در چند ثانیه این فکر به ذهنم اومد که اگه بگم مریضم بچه ها میگن چه مرضی داشته نیومده اگه بگم نه خودمو خراب کردم که همینجوری عشقی غیبت کردم اون لحظه فکری به ذهنم نرسید و حول کردم سریع در پاسخ به سوال استاد گفتم: :w963:خیر استاد بیمار بودم :w963: یه بار دیگه به سوال استاد و جواب من دقت کنید:persiana__hahaha:

یهو از خنده شدید بچه ها متوجه شدم عجب سوتی فولی دادم:ws28:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

سوتی سابت:

 

ص اول همین تاپیک برید استارتر خودمم بعدش خودم از خودم تشکرم کردم:ws3:

 

 

اسپم نکنیداااا فقط نگاه کنید:ws3:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

سوم پدر بزرگم بود قبل از شروع مجلس به پسر عمم گفتم یه نوار قرانی بزار اونم رفت یه نوار گذاشت بعد 5 دقیقه دیدیم صدای شعر منصور میاد:icon_pf (34):

  • Like 39
لینک به دیدگاه

امروز امتحان مبانی برق داشتیم !( چقدرم خونده بودم !):banel_smiley_4:

خلاصه با دوستم یه جای دنج ته سالن گیر اوردیم و رفتیم به شور ومشورت نشستیم !:ws3:

صورتامون رو به همدیگه بود و داشتیم به هم میرسونیم که یهو دیدم رفیقم داره ادا و اطوار درمیاره :ws52:

منم هی نگاهش میکردم و میگفتم ها ؟ چیه ؟ چی میگی ؟

یه لحظه برگشتم دیدم استاد پشت سرمه :icon_pf (34):

منم برا این که ضایع نشم گفتم ابوالفضل ماشین حسابت رو بده ( جالب این جاست که خودمم ماشین حساب داشتم ):ws3:

خلاصه استاد ما رو جدا کرد! :icon_pf (34):

  • Like 32
لینک به دیدگاه

یه سوتی داده بودم از خواهرم سر سفارش غذا دادنش...بگردین بخونین...:4chsmu1:

 

امشب من سوتی دادم....:w02:

 

قبل از اینکه زنگ بزنم کلی با خواهرم مسخره بازی در میوردیم چون این یارو هربار که میگیم نوشابه مشکی بفرست هر چی دلش بخواد میفرسته...خواهرمم گفت فرانه تاکید کن مشکییییی...:ws25:

 

زنگولیدم... خیلی با اعتماد به نفس گفتم...آقا 2تا پیتزای مشکی میخواستم با یه نوشابه مخصوص...:imoksmiley:

  • Like 36
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...