رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

1هفته مونده بود به امتحان درس خاکشناسیمون و استادمون کلی جزوه جدید داده بوود به سایت که همه برن بگیرن

 

ماها هم بدو بدو رفتیم واسه گرفتن جزوه و دیدیم چه خبره شلووووغ و پلووووغ

همه جزوه میخواستن 1بخشی از جزوات هم با عنوان کمبود شروع میشد(کمبود پتاسیم ،کمبود منیزیم و ....)

 

خلاصه که من اون جلو بودم شده بودم راهنما بلند بلند میگفتم کیا کمبود دارن یه سری دست بالا میکردن:ws3:

باز میگفتم کی کمبود نداره یکی داد میزد آقا من کمبود ندارم اون یکی میگفت من کمبود دارم بهت میدم :ws3:(جوکی شده بود همه به این گروه بی کمبود و کمبود دار میخندیدن)

آخرش مسئولش بهم گفت بقیه جزوه های کمبود دست استادتونه

منم بلند داد زدم بچه ها مثل اینکه همه کمبودارو استاد داره:ws3:

تا یه مدت بنده خدا سوژه شده بود:ws37:

  • Like 29
لینک به دیدگاه

روزهای آخر عید رو که دیدین مامانا چقدر سرشون شلوغه

مامان من هم اون روز به زور تونسته بود پدرم رو گیر بیاره که با هم برن باقی خریدشون رو انجام بدن

من هم چون دیگه حوصله کلاس رفتن نداشتم یه هفته آخر رو به قول برادرم عشقی تعطیل کردم

:ws37:

مامان که داشت می رفت به من گفت سپیده ماکارونی گذاشتم حواست باشه نمونه خمیر بشه و کلی هم سفارش کرد و رفت

وقت ناهار که شد دیدم زنگ می زنن به فکر این که دوباره برادرم کلیدش رو جا گذاشته بدون این که آیفن رو جواب بدم یا نمایشگر رو روشن کنم در رو زدم

داشتم توی آشپزخونه غر می زدم که مگه کلید نداری برای چی زنگ می زنی

 

که دیدم یکی از پشت سرم گفت گلم ببخشید بی موقع مزاحم شدیم

این قدر ترسیدم که ظرف ماست از دستم افتاد و شکست:banel_smiley_52: حالا فکر کن خونه ای که با اون زحمت تمیز شد و فرش هایی که تازه صبح اون رو ز انداخته بودیم همه به گند کشیده شد :icon_pf (34):

بیچاره عموم هول شده بود و خودش رو سرزنش می کرد که این چه کاری بوده که کرده (فکر می کرده من از آیفون دیدمشون و در رو زدم )

عموم و زن عموم با بابا و مامانم قرار داشتن

خلاصه که حس کدبانوگریم گل کرد و گفتم ناهار باشین اون ها هم هر جا باشن پیداشون می شه اون ها هم قبول کردن

:w16:

 

تازه نشسته بودن که بچه های عموم زنگ زدن که مامان اینا اون جا هستن که گفتم اره و اون ها رو هم دعوت کردم (حالا خوبه مامان به اندازه 2 وعده امون غذا درست کرده بود ! )

:banel_smiley_4:

از قضا مامان زنگ زد به زن عمو که ما فلان جا منتظرتون هستیم

 

اون ها که ناهار نخورده رفتن اما عمو زاده ها که اومدن میز رو چیدم و دعوتشون کردم سر میز

حالا فکر کن یکی گفت سپیده جان توی دستمون باید آب بخوریم پس لیوان کو ؟.... اون یکی خودش رفت نمکدون آورد ....برادرم غر می زد که باز چنگال برای من نیاوردی چرا ؟

:ws3:

تا رسید به سس که یادم رفته بود بیارم

بلند شدم رفتم سر یخچال و یه شیشه سس آوردم

من زیاد سس رو دوست ندارم اما بقیه همه ریختن که یه دفعه دیدم پسر عموم از سر میز چنان دویید توی دستشویی که همه غافلگیر شدیم :jawdrop:

همه مونده بودن که چی شده که دیدم برادرم هم دویید توی آشپزخونه و داد می زد : سپیده خدا لعنتت کنه این چی بود! وای سوختم

:ws28:

بعد که همه یکی یه دور شلنگ آب رو گرفتن توی دهنشون تا خنک بشن شیشه رو برداشتم و نگاه کردم دیدم مامانم روی شیشه نوشته سس تند هندی

:ws3::ws28:

 

 

 

 

 

.

  • Like 24
لینک به دیدگاه

تو این عیدی هی مهمون میاد و میره ، نمیدونم چرا اون روزی که عمه ام اومده بود خونمون من تو فاز نبودم کلا یه جای دیگه بودم ( نمیدونم کجا :ws3:) خلاصه اینا که رسیدن من تا حاضر شم بیام استقبالشون اینا نشسته بودن . منم عوض اینکه اول با شوهر عمه و عمه ام روبوسی کنم رفتم با پسر عمه ام که 14 سالشه روبوسی کردم :banel_smiley_4: نکته دیگه اینکه عمه ام 2-3 روز قبلش از سوریه اومده بود ، اومدم بگم زیارت قبول بگم ، گفتم زیارت خوش گذشت ؟ :banel_smiley_4:

بعدشم قبل از اینکه ازشون پذیرایی کنم عمه ام گفت مهرداد جان واسم آب میاری من گفتم باشه رفتم تو آشپزخونه یادم رفت واسه چی اومدم ، مامانمم ظرفای میوه رو داد دستم که بچینمو و خلاصه همه میوه و شیرینی و شکلات و آجیل رو تعارف کردم که عمه ام گفت مهرداد جان این آب که قرار بود واسم بیاری چی شد ؟ منم خیلی ریلکس به دروغ گفتم که یخ درآوردم گذاشتم خنک باشه براتون بیارم ... مامانم اینطوری شده بود :w58: عمه ام گفت نمیخواد عمه جان آب جوشم بیاری الان میخورم از تشنگی برو هر چی هست بیار :banel_smiley_4:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

هفته ي پيش پسرخالم فوت كرد ماهم مجبور شديم بريم استارا.بعد تمام همسايه هاي خالم اينا اونجا تركي حرف ميزنن و فارسي بلد نيستن مخصوصا پيرمرد پيرزناشون

روز سومش يه پيرمردي مياد به فاميلمون ميگه خدا بيامرزتت!!!!!!!!! فاميلمونم ديد طرف حاليش نيس گفت مرسي خلاصه اين حرف باعث شده بود يكم تو عزاداري شاد شيم

  • Like 21
لینک به دیدگاه

این سوتیه من مال بهمنه

22 بهمن سر ناهار بودیم خواهر کوچیکم دبستانیه گفت خدا کنه سال دیگه 22 بهمن بیفته چهارشنبه که فرداشو تعطیل کنن

منم خواستم بذارمش سرکار اذیتش کنم گفتم نه بابا اون سالی که 22 بهمن بیفته چهارشنبه تابستونه

همه اول اینجوری بودن:jawdrop:

بعد خودم رفتم سرکار حساب کنم چند سال طول میکشه بیفته تابستون 22 بهمن

خلاصه بعد از چند دقیقه از شوک اومدم بیرون فهمیدم چه سوتیی دادم:banel_smiley_4:

  • Like 31
لینک به دیدگاه

این یکی هم ماله چند ماه پیشه باز مثل قبلیه

یکی اومد برام جک بگه یه چی بگه دور هم بخندیم دقیق یادم نیست چی بود فقط متنش یه همچین چیزی بود که اگه محرم صفر بیفته ماه رمضون چی میشه

منم کلی خندیدم شاد شدم بعد خودم رفتم سرکار باز داشتم حساب میکردم چند سال دیگه این دوتا با هم هم زمان میشن:banel_smiley_4:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

همین چند روز پیش داشتیم میرفتیم عید دیدنی

یه جا هست از بهبودی وارد ازادی میشه همون سمتا پشت چراغ انواع اقسام تکدی گر فعالن

طرف حدودا 30 شایدم بالاتر اومده شیشه رو زده میگه اقا بچه یتیمم کمک کن

به خدا به این جا میرسم از ناراحتی سرم رو بالا نمییارم بچه های کوچیک می یان دست فوشی یا پیرزن پیرمردایی که دعا میکنن چشمشون به دستاته

ولی این یکی از بابای من سرحال تر بود جا خوردم تازه طرف میخندید خیلی شاد اومده بود کمک میخواست:jawdrop:

  • Like 16
لینک به دیدگاه
تو این عیدی هی مهمون میاد و میره ، نمیدونم چرا اون روزی که عمه ام اومده بود خونمون من تو فاز نبودم کلا یه جای دیگه بودم ( نمیدونم کجا :ws3:) خلاصه اینا که رسیدن من تا حاضر شم بیام استقبالشون اینا نشسته بودن . منم عوض اینکه اول با شوهر عمه و عمه ام روبوسی کنم رفتم با پسر عمه ام که 14 سالشه روبوسی کردم :banel_smiley_4: نکته دیگه اینکه عمه ام 2-3 روز قبلش از سوریه اومده بود ، اومدم بگم زیارت قبول بگم ، گفتم زیارت خوش گذشت ؟ :banel_smiley_4:

بعدشم قبل از اینکه ازشون پذیرایی کنم عمه ام گفت مهرداد جان واسم آب میاری من گفتم باشه رفتم تو آشپزخونه یادم رفت واسه چی اومدم ، مامانمم ظرفای میوه رو داد دستم که بچینمو و خلاصه همه میوه و شیرینی و شکلات و آجیل رو تعارف کردم که عمه ام گفت مهرداد جان این آب که قرار بود واسم بیاری چی شد ؟ منم خیلی ریلکس به دروغ گفتم که یخ درآوردم گذاشتم خنک باشه براتون بیارم ... مامانم اینطوری شده بود w58.gif عمه ام گفت نمیخواد عمه جان آب جوشم بیاری الان میخورم از تشنگی برو هر چی هست بیار :banel_smiley_4:

 

 

:ubhuekdv133q83a7yy7

دروغ؟

  • Like 5
لینک به دیدگاه

شايد بشه سوتي گفت اما ديگه هممون بهش عادت كرديم...بدترين چيز توايام عيد برام روبوسيه نه بخاطر خود روبوسي.بخاطر اينكه هنوز نميدونم دوبار ميبوسن يا سه بار...تو عيدهميشه با نزديكام سر اين قضيه مشكل داشتم.يه بار كه دوتا ميبوسيدم طرف دوباره صورتشو جلو مي اورد...برعكس هر بار كه ميخواستم سه بار روبوسي كنم طرف براي بار دوم صورتشو عقب ميكشيد...

  • Like 28
لینک به دیدگاه
شايد بشه سوتي گفت اما ديگه هممون بهش عادت كرديم...بدترين چيز توايام عيد برام روبوسيه نه بخاطر خود روبوسي.بخاطر اينكه هنوز نميدونم دوبار ميبوسن يا سه بار...تو عيدهميشه با نزديكام سر اين قضيه مشكل داشتم.يه بار كه دوتا ميبوسيدم طرف دوباره صورتشو جلو مي اورد...برعكس هر بار كه ميخواستم سه بار روبوسي كنم طرف براي بار دوم صورتشو عقب ميكشيد...

محسن امشب خیلی با نمک شده بودیا. چی شده؟:w02:

  • Like 8
لینک به دیدگاه
محسن امشب خیلی با نمک شده بودیا. چی شده؟:w02:

به انرژي گرفتن از اطراف اعتقاد دارم...اول صبحي كه اومده بودم سايت ديدم بچه ها دونه دونه دارن تولدمو تبريك ميگن....نگ

و اشتباهي تو پروفم عوض اينكه بنويسم اول مارچ نوشته بودم اول آوريل.....كلي خنديديم .......حتما" اون انرژي كه اول صبح گرفتم باعث شده يه خورده به قول تو بانمك باشم.:ws3:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

رفته بودیم یه رستوران خیر سرم شیک با ادمای شیک که پشت میزا نشسته بودن داشتم با داداشم سر یه موضوعیی کل کل می کردم درحین حرف زدن هم قوطی نوشابه رو تو دستم هی این ور اون ور می کردم :ws3:

یه دفعه ای تشنه ام شد همینکه سر قوطی رو وا کردم پیـــــس:banel_smiley_4: کل نوشابه گازدار تموم صورت و موها و پیرهنمو شست:banel_smiley_4:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

کنار خیابون دویدم که دستامو بشورم یه اقای خیلی شیکی جلو شیر آب وایستاده بود داشت به یه پسر جوون صحبت می کرد یه بار گفتم ببخشید ولی اقاهه نشنید منم چون عجله داشتم دستممو دراز کردم شیر آب رو وا کردم نگو شیره خرابه به محض وا شدن فش کل لباس و مو و صورت آقای شیک رو شست :ws3:

 

خداسومی رو به خیر کنه امسالمون با خیس کردن خودم و دیگرون شروع شده :banel_smiley_4:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

خواهرم سر کلاس زبان با یه دختره اشنا شده بودا ازش خوشش اومده بودا این حرفا........

اومد کلی تعریفشاکرد وقرار شد که داداشم با مامانم برن اخر کلاس که تعطیل میشن ببیننش تا اگه خوب بودا این حرفا یه کارایی بکنن دیگه ...

خواهرم سرکلاس رفته بود که یه کم ازش حرف بکشه ببینه خونوادش چطورین و.....

ازش پرسیده بود شما چند تا خواهر برادین فهمیده بود که یه خواهر بزرگتر داره که ازدواج نکرده هنوز

اس ام اس زده بود به داداشم که نمی خواد بیاین خواهر بزرگش ازدواج نکرده هنوز ..... و بعدم اس را سریع مینوشته که دختره متوجه نشه فرستاده بود برای خود دختره....

بعد متوجه نمیشه که برا کی فرستاده فقط میبینه که دختره براش اس اومد...

چیزی نمی گه دختره هم میخونه اما به رو خودش نمی یاره یه دفه حدس میزنه چکار کرده میره سر گوشیش میفهمه بله...........

میاد تازه درستش کنه به دختره میگه راستی خواهر بزرگتر داری پس نمی تونی ازدواج کنی که ... من حالا به خواستگرا پیام میدم بیخود صف نکشن .... یه طوری رفتار میکنه که انگار اس ام اسه شوخی بوده ...

جالبیش اینه که تمام مدت که این حرفا را میزده دختره هیچ حرفی نمی زده و سرشا زیر انداخته بوده.........

  • Like 25
لینک به دیدگاه
خواهرم سر کلاس زبان با یه دختره اشنا شده بودا ازش خوشش اومده بودا این حرفا........

اومد کلی تعریفشاکرد وقرار شد که داداشم با مامانم برن اخر کلاس که تعطیل میشن ببیننش تا اگه خوب بودا این حرفا یه کارایی بکنن دیگه ...

خواهرم سرکلاس رفته بود که یه کم ازش حرف بکشه ببینه خونوادش چطورین و.....

ازش پرسیده بود شما چند تا خواهر برادین فهمیده بود که یه خواهر بزرگتر داره که ازدواج نکرده هنوز

اس ام اس زده بود به داداشم که نمی خواد بیاین خواهر بزرگش ازدواج نکرده هنوز ..... و بعدم اس را سریع مینوشته که دختره متوجه نشه فرستاده بود برای خود دختره....

بعد متوجه نمیشه که برا کی فرستاده فقط میبینه که دختره براش اس اومد...

چیزی نمی گه دختره هم میخونه اما به رو خودش نمی یاره یه دفه حدس میزنه چکار کرده میره سر گوشیش میفهمه بله...........

میاد تازه درستش کنه به دختره میگه راستی خواهر بزرگتر داری پس نمی تونی ازدواج کنی که ... من حالا به خواستگرا پیام میدم بیخود صف نکشن .... یه طوری رفتار میکنه که انگار اس ام اسه شوخی بوده ...

جالبیش اینه که تمام مدت که این حرفا را میزده دختره هیچ حرفی نمی زده و سرشا زیر انداخته بوده.........

دختره فهمیده

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بدبختی ما مکانیک ها را ببینید !!!!

 

هفته پیش رفته بودم برای میخ پرچ، چند تا واشر بخرم، اسمش یادم نیومد.......

 

به ابزار فروشه،میگفتم آقا مُهره به اندازه فلان دارین، نزدیک 10 دقیقه کلی مهره ها را اینور و انور کرد،اندازه اش نبود،آخر سر گفت مهره واسه چی میخواهی،گفتم واسه پرچ !!!!!

 

فقط کم مونده بود ظرف میخ را پرت کنه تو سرم........

  • Like 29
لینک به دیدگاه

من تخصص خاصی در انفجار دارم

معمولا چهارشنبهسوری و سیزده با پسرعمه کارهای عجیب غریب میکنیم و هرچی گیرمون میاد میترکونیم

 

واسه تفریح اینبار چندتا دینامیت رو با هم قاطی کردیم و تقویت و از این حرفا

پوکه های خالی رو هم مثل اولش درست کردیم و برای شوخی روشن میکردیم و مینداختیم بین جمعیت حکه فقط فتیله میسوخت و همه سرکار میرفتن!

 

تو دستم 2 تا پوکه خالی بود و یدونه دینامیت تقویتی 4 تایی

خواستم اولش اون پوکه ها رو بندازم و تفریح و بعد اصلیرو

اولی رو انداختم و خندیدیم.دومی رو که انداختم منتظر هیچی نبودم که یهووو بووووووووووووومب!

شانس اوردم این یکی رو بین خانواده ننداخختم آخه اشتباهی اون اصلی رو انداخته بودم

  • Like 18
لینک به دیدگاه

این سوتی من رو توی ایام عید "همراه اول" باعثش شد:

روز دوم عید طبق معمول اس ام اس های تبریک به راه بود و من هم به یکی از دوستای صمیمیم تبریک گفتم و ته اس ام اس چند تا شوخی جالب و آبدار هم براش نوشتم.

توی شلوغی ایام عید اس ام اس ها خیلی هاش به موقع نمی رسید.

روز چهارم عید پدر دوستم فوت کرد و من هم تو همه مراسم باهاش بودم. روز مراسم سومش توی مسجد جلو در کنار هم ایستاده بودیم و به مردم خوش آمد می گفتیم و ازشون تشکر می کردیم که یهو یک اس ام اس براش رسید...

تصور کنید توی اون گیر و دار داره اس ام اس تبریک عید من (همراه با جوک و شوخیهاش )!!! رو می خونه

مونده بود بخنده و از مهمونا پنهون کنه یا اینکه از عصبانیت سر من داد بزنه...

مردم همه اینجوری::jawdrop:

من هم ::icon_redface::mpr:

  • Like 25
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...