رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دیروز با استادمون رفته بودیم بازدید از یکی از شهرهای اطراف که اتفاقا استاد ما هم جز گروهی بوده که داشتن واسه اونجا طرح جامع تهیه میکردند.

خلاصه تو دفتر شهردار نشسته بودیم و رییس شورای شهر و دبیر شورای شهر و معاون عمرانی شهرداری هم بودند.شهردار هم خلاصه ای از وضعیت شهر و برنامه های آتی توسعه شهر و نقاط ضعف و قوتشو داشت میگفت.حرفای شهردار که تموم شد رییس شورای شهر که روحانیم بود شروع کرد به صحبت و اونم یه سری چیزا گفت در نهایت رو به استادمون کرد و گفت : " خانوم دکتر ..... خواهش میکنم تو تهیه طرح کاری کنید توجه بیشتر مسئولین به شهر ما جلب شه و بودجه عمرانیمون بره بالاتر"

استاد ما گفت : " ما طرح رو تکمیل کردیم و دادیم سازمان مسکن و شهرسازی.بقیش با اوناست"

که اون روحانیه مدام اصرار میکرد که نه اگه شما بخواهید میتونید فلان مورد در نظر بگیرید و فلان کارو بکنید و ..."

استادمون میگفت " ما کارمون انجام دادیم از اینجا به بعد مربوط به سازمان میشه.ما پیمانکار بودیم"

باز این طرف اصرار میکرد.منم رو کردم به دوستم که کنارم نشسته بود گفتم " یا برو این ملاهه رو از برق بکش یا با تیپا میندازمش بیرون "

همون لحظه که من این حرفو میزدم از اونجا که شانسم خیلی خوبه همه ساکت شدن.:banel_smiley_4:

برگشتم ببینم کی شنیده که دیدم شهردار و معاونش سرشونو انداختن پایینو آروم میخندن 4fvfcja.gif

ولی خوب شد استادمون و اون روحانیه اون طرف میز بودن نشنیدن .

اینجاشو شانس آوردم :ws3:

لینک به دیدگاه

دبیرستان که بودیم هر روز نوبت یه کلاس بود برن نماز اجباری

برا همین کلا 3 ردیف بودم کسایی که وضو می گرفتن می رفتن ردیف اول بقیه ردیف دوم و سوم

معمولا تو دو ردیف اخر بچه ها همدیگر رو هل می دادن یا بهم لگد می زدن

یه بار یکی از بچه ها رکوع بود پشت سریش یه لگد محکم زدش پسره افتاد زمین صدای زمین خوردن پسره که اومد همه ی بچه ها منفجر شدن و تا اخر نماز می خندیدیم بعد اون روز مسئول محترم یه نفر دیگه رو به عنوان پیش نماز انتخاب کرد و خودش به عنوان مراقب وایمیستاد

لینک به دیدگاه

روز خواستگاری من بود...

یعنی 3 سال پیش

همه مردا نشسته بودن توی یه سالن و خانم ها هم توی یه سالن دیگه...

بزرگترها داشتن در مورد ما صحبت میکردن (مهریه و زمان عروسی و ....)

در اون جمع هم بابابزرگ خانمم هم بود که هم چشماش ضعیف بود و هم گوشاش سنگین

بنده خدا میدونست برای چی اومده ولی از اونجایی که گوشاش سنگین بود و چشماشم درست نمیدید یهویی با صدای بلند داد زد : خوب یه چیزی بگید دیگه.. اومدین اینجا ساکت نشستید فقط؟؟؟ و پاشد رفت بیرون

:ws3:

2-3 نفر رفتن برشگردوندنش توی سالن :ws3:

آی از درون خندیدیم :ws28:

لینک به دیدگاه

یکی از اقوام پدرم فوت شده بود مامانم اینا رفته بودن مراسم مامانم میگفت خانوم مرحوم میگفته اقاهه که حالش بد شده زنه زنگ میزنه 110دادبیداد میکنه که حال شوهرم بده مامورای نیروی انتظامی هم کلی دعو میکنند که به جای ما باید با اورژانس تماس بگیری مامانم اینو که برام تعریف کردم مردم از خنده.

لینک به دیدگاه

این سوتی رو خودم دیدم هر چنر مثل اینو قبلا شنیده بودم

یکی از اقوام فوت کرده بود و قرار بود ظهر دفن کنند

وقتی پسر مرحوم رفت داخل قبر و ملا هم شروع به خواندن نمی دونم چی کرد که تلفن آقا پسر شروع به زنگ زدن کرد اونم از اون آهنگهای قشمه(آهنگ شاد کرمانج های شمال خراسان) حالا پسره مونده بود چکار کنه با عصبانیت گوشی رو کوبوند به دیوار قبر ، حالا شما قیافه حضار رو تصور کنید:ws3:

لینک به دیدگاه

داشتم باسمانه و داداشم در مورد همکار داداشم میگپیدیم بحث سر نهار دادن بچه های ادارشون بود داداشم برگشت گفت اره اقای....زیاد بمون نهار میده منم گفتم اره اقای ....خوب میده(البته ببخشیدا) اون لحظه اول من اینجوری شدم:icon_pf (34)::icon_pf (34):بعدش نتونستم جلو خندموبگیرم اینجوری شدم:ws47::ws47::ws47:سمانه هم اینجوری:whistle::whistle:بود حیف که نگا داداشم نکردم والی میگفتم اون چجوری بود

لینک به دیدگاه

اقا یاد یه خاطره اوفتادم پیش دانشگاهی که بودم یه دبیر فیزیک داشتم از اول که میامد سر کلاس درس میداد تا اخرش استراحت تو کار نبود نزدیکای امتحانات بود درسمون به حدنصاب نرسیده بود دبیرمونم همش کلاس فوق العاده میذاشتو خلاصه حسابی خسته میشد یبار که اومده بود سر کلاس داشت تندتند درس میداد یدفه بجایکوسینوس گفت چوسینوس(البته ببخشیدا)خودش خندش گرفته بود اما به زور خندشو نگه میداشت ما بچه ها هم جرات خندیدن نداشتیم بعد دبیرمون برا اینکه خودشو از تنگو تا نندازه گفت این پنجره ها رو باز کنید ادم خفه میشه حرف زدن یادش میره.

لینک به دیدگاه

اینو گفتی منم یه چیزی یادم اومد اما جزئیاتش یادم نیست :banel_smiley_4:

میگم دیگه : :ws3:

استاد جوونی داریم واسه درس ماشینهای Ac&dc که سعی میکنه جدی درس بده

خلاصه اینکه یه سوال سخت پرسید که یکی از دوستام سریع یه جواب اشتباه داد .

حالا نمیدونم این یهو یاد خاطره ای افتاد یا جوابه اینقدر بانمک بود که تا میخواست حرف بزنه میزد زیره خنده

باز یه مکث میکرد 2باره میخندید . خجالتی هم بود جلو دخترا روش نمیشد بخنده

اجازه گرفت از همه و گفت من یه سر برم بیرون برمیگردم

هنوز نرفته بود بیرون که صدای بلننننننند خنده هاش اومد :ws28:

خلاصه حسابی که تخلیه شد برگشت گفت حالا ادامه میدیم به شرطی که شما دیگه جواب ندی :ws3:

لینک به دیدگاه

من این ترم دوشنبه ها از صبح تا 8شب با یه استاد خیلی مثبت درس دارم کلاس 4تا6استادمون دیگه حال درس دادن نداره کافی یکی یه حرفی بزنه این استادمون یاد خاطره میفته اون هفته اومد سر کلاس از بس از صبح همدیگرو دیده بودیم واقعا حال همه بد بود من خیلی ادم رکیم وقتیم حالم بده تشخیص نمیدم چی دارم میگم من و دوستم ردیف اول نشسته بودیم استاد پرسید شماها خسته نمیشین از صبح من استاد چند تا درستونم منو میبینین یدفه منم بلند گفتم اره خیلی از قیافتون خسته میشیم قیافه استاد اون لحظه دیدنی بود دوستم یه سقلمه بم زد گفتم ا ا ا ا ا یعنی نه منظورم این بود شما از قیافه ما خسته میشی استاد تا اخر کلاس چپ نگام میکرد.

لینک به دیدگاه

امروز رفته بودم دکتر....نوبتم که شد در زدم رفتم تو...

 

از اونجایی که بسیار بشه مودبی هستم موقع بیرون اومدنم در زدم اومدم بیرون:4chsmu1:

 

همون موقع خودم خندم گرفت.. :ws3: سرمو که بلند کردم دیدم منشیه و مامانم این ریختین >>>:w58: :ws28:

لینک به دیدگاه

این خاطره شما منو یاد این سوتی انداخت

یک روز آزمایش خواهرم رو برده بودم نشون دکتر بدم ، یک دختر خانومی قبل من رفت داخل من تلویزیون تماشا میکردم هر وقت مریض بیرون می آمد دکتر 1 زنگ می زد یعنی نفر بعدی و نفر بعدی من بودم توی همین لحظه منش رفت اتاق تزریقات و من صدای 2 تا زنگ شنیدم یعنی منشی بیا ولی من رفتم تو و ...:ws28:خانوم قبل من با وضع ناجوری نشسته بود و خانوم دکتر داشت معاینه میکرد و من نمی دونستم چطوری از اتاق بیام بیرون با سر رفتم توی در حالا دکتر و اون خانوم نمی دونستن اخم کنند یا بخندند:ws28:

لینک به دیدگاه

کلا دیگه دارم از خودم ناامید میشم :

رفته بودم دکتر متخصص مغز و اعصاب که واسه پروژه کارشناسیم باهش مشورت کنم و اگه سیگنالی داشت ازش بگیرم

وسط حرفامون قرار شد برم با یه دکتر دیگه هم مشورت کنم که اون گفت شما 3شنبه ساعت 10 برو ببین ایشون رو ، من گفتم 10 شب دیگه ؟ یهو با اینکه خیلی جدی بود زد زیر خنده

خلاصه گذشت و وقتی داشتم میرفتم گفتم : قرار شد 3شنبه ساعت 10 شب :w58:

باز زد زیر خنده گفت نه مستر جان 10 صبح عزیز دلم :w02: :brodkavelarg:

اخه من 10 صبح کلا واسم تعریف نشده و 10 شب واسم تازه سر شبه :banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

دانشگاه که تعطیل شده سوتیایه تحصیلیمون خوابیده :ws3:

 

مجبورم یه سوتی تاریخ گذشته بگم ...

تابستون واسه کاری رفته بودم شهرک غرب.کارم که تموم شد میخواستم برم سمت ونک که دوستم بهم زنگ زد و در حالیکه باهش حرف میزدم هر ماشینی که رد میشد میگفتم صنعت ... صنعت :ws3:

بعد 6-7 بار گفتن احساس کردم همه راننده ها یه جوری نگام میکنند و رد میشن . ماشین بعدی که اومد بهش گفتم ونک و سوار شدم . به دوستم پای گوشی گفتم بالاخره سوار شدم نمیدونم چرا ماشین واسه ونک امروز کم شده بود ؟

که دوستم انور گوشی هرهر شروع کرد به خندیدن و گفت : تو که میخواستی بری ونک چرا یه ساعته میگی صنعت :ws28::ws28:

منو میگی اولش هاااا:ws52: بعدش آهاااااان :ws28:

لینک به دیدگاه

نمی دونم داییم چی خورده بود توی سرش که می خواست بره زن بگیره اون هم چه عجوزه ای :ws44:

من دختره رو می شناختم غیبتش نباشه :ws3: اما از این رو مخی های عقده شوهره که تا یه پسر می بینه این قدر براش چشم و ابرو ناز و کرشمه میاد و عین جن جلوش سبز می شه که راهی براش باز بشه icon_pf%20%2834%29.gif

 

حرف مامانم برای داییم حکم اول و آخر رو داره مامانم هم چون دختره رو می شناخت و راضی نبود و به هیچ وجه روی خوشی نشون نداد

خلاصه که داییم با کلی التماس و خواهش از مامانم خواست که قراری با دختره بزاره و باهاش صحبتی داشته باشه :ws21:

 

5شنبه 2 هفته پیش همه رفته بودیم شمشکیه لیزی لیزی بخوریم :ws3:

این دختره و خانواده اش هم اومدن که همون جا مامانم همه حرف هاش رو با دختره بزنه و به قولی سنگ هاش رو وا بکنه :167:

حالا فکر کن دختره هنوز سلام و علیک نکرده ، برادرم یه دفعه بلند جلوی خانواده دختره و دوست های داییم و فامیل گفت : اااا ..... پس شما خواستگار سیاوش بودین ؟

 

حالا همه الان نخند و کی بخند ....من روی تیوب نشسته بودم اما از بس که از این حرفش خنده ام گرفت سکندری خوردم رفتم پایین :ws28::ws28::ws28:

 

اما دختره تا آخرین لحظه حتی نمی تونست سرش رو بلند کنه :ws3:

 

(پ.ن : آخیش که چقدر دلم خنک شد که ضایع شد :ws3: )

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

ما یه هفته رفتیم مسافرت انقد سوتی دادم که نگو.... دیگه عادی شده بود:ws3:

 

 

یه چند وقت پیش که با بچه های انجمن رفته بودیم کوه .... این ناخنه شست پای ما افتاد بی ناخن شد

جوری که به جایی بخوره دادت میره هوا که نه فضا

 

توی این مسافرت هم که رفته بودیم مشهد .. توی حرم داشتیم سعی میکردیم بریم جلو که ببینیم دنیا دسته کیه.... هر کی رسید اومد پایه مارو لقد کرد منم فقط جیغو دادمو قورت میدادم:confused:

 

یه دفعه یه خانومه با جسارت تمام با وزنه نمیدونم چند کیلویش اومد عد پاشو گذاشت رو شسته پای ما.. برم نمیداشت:4564:

 

منم تو اون همه شلوغی داد زدم شستم شستم شستم..... بابا جون شستم

 

یهدفعه همه منو نگاه کردن موندن که من چی گفتم.. منظورم چیه .....اینجوری بودن:w58:

 

منم خندم گرفته بود اما مجبور بودم جذبه مو حفظ کنم.. گفتم جای دیگه نبود پاتو بزاری؟ :ws25:

 

 

هیچی نمی گفت... کلا اینجوری بود:w58:

 

منم یه ایشششش کردم گفتم معذرت هم خوب چیزیه:w589:

 

باز همچنان اون اینجوری بود:w58:

 

دیگه نمیدونم چی شد از برق کشیدنش یا نه:ws3:

لینک به دیدگاه

رفته بودیم خونه عمه جان عید دیدنی .

این عمه جان دختر خالمان عروسشونه .

بحث مریضی خاله ام پیش امد ، داماد مربوطه خاله جان که همون پسر عمه باشه برگشت گفت این مادر زن من خیلی تو مریضی خودشو لوس میکنه

من : اره اره ، موافقم، ماشالله هر چی مد میشه خاله میگیره . :icon_pf (34):

دختر خالم : :banel_smiley_4:

من : :ws3::whistle:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...