Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۸۹ چندروز پیش عروسی بودیم...میز کناریمون واسه عروس بلند شدن و شروع کردن به دست زدن و این کارا...:w31: همون موقع مادربزرگ عروس اومد سر میز ما که به ما خوش آمد بگه و این حرفا یه صندلی از میز بقلی کش رفت...:w73: بعد که میز بقلیا اومدن بشینن سرجاشون یکیشون هی هرچی دستشو میبرد عقب که صندلیشو بکشه جولو میدید هیچی نیست... قیافش دیدن داشت... من که داشتم میترکیدم...خوشم میاد هیشکیم به روی خودش نیورد 16 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۸۹ حسابدار صنعتي شركتمون زنگ ميزنه آژانس ميخواسته بره مراسم ختم اينم ميگه تا آژانس مياد بهتره من برم دستشويي ميره دستشويي مخصوص كارمندان (با مال كارگرا فرق داره ) وكليد رو ميبره تو و درو از داخل قفل ميكنه يكي هم از بيرون رد ميشه گيره رو از اين ور ميزنه حالا آژانس دم در بوق ميزنه انتظامات هم پيج ميكنه ؟آقاي .....همه دنباش ميگردند اونم پشت در گير ميكنه در نهايت همكارش ميگه نكنه تو دستشويي گير كرده 14 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۸۹ يه روز ميخواستيم بريم بيرون خواهرم گفت مامان من ميخوام مسواك بزنم مسواكم كجاست ؟حالا همه اماده بوديم مامانم هم سرش شلوغ بود گفت نميدونم دوباره خواهرم گير داد كه من مسواكم رو ميخوام مامانم عصباني شد گفت برو با مال بابات بزن چند دقيقه اوضاع ارم شد كه خواهرم دوباره اومد وگفت مامان خوب شدتميز شد مامانم گفت با چي مسواك زدي گفت با مال بابام ما رو بگي ازخنده :ws28::ws28:شديم قابل توجه تينا خانم 15 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۸۹ چند سال پيش رفتيم مسافرتخواهرم هم بچه بود كنار بابام نشسته بود جلو رسيديم جايي كه ميخواستيم بريم بابام در ماشين رو باز كرد ما يكدفعه ديديم يه چيزي مثل توپ قلقلي افتاد نگو خواهرم تكيه اش به در بوده تا بابام در و باز ميكنه اونم تپل ميافته 19 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۸۹ چند وقت پيش پدر همكارم فوت كرد رفتيم مراسم من عقب وايسادم تا اول بقيه برن تسليت بگن موقعي كه نوبتم شد به صاحب عزا گفتم زحمت كشيدي قدم رنجه كردي حالا من:girl_blush2:شدم همكارام 20 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ خواهرم ميخواست ماشين:crystalball: رو از پاركينگ توي حياطمون دراره كه بچه اش هم جلو كنارش نشسته بود شوهرش هم داشت بهش فرمون ميداد من و تينا هم عقب بوديم يه لحظه خواهر زادم ضبط رو روشن كرد و صداشو زياد كرد خواهرم فرمون رو ول كرد و روش رو كرد سمت بچه اش به داد و هوار كردن :ubhuekdv133q83a7yy7 من فقط يه لحظه ديدم شوهر خواهرم دو دستي ميزنه به شيشه و ميگه ترممممممممممممممممممز اينو گفت و ما وارد ديوار شديم من :ws28:خواهرم هم :w00:شد 19 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ خواهرم ميخواست ماشين:crystalball: رو از پاركينگ توي حياطمون دراره كه بچه اش هم جلو كنارش نشسته بود شوهرش هم داشت بهش فرمون ميداد من و تينا هم عقب بوديم يه لحظه خواهر زادم ضبط رو روشن كرد و صداشو زياد كرد خواهرم فرمون رو ول كرد و روش رو كرد سمت بچه اش به داد و هوار كردن :ubhuekdv133q83a7yy7من فقط يه لحظه ديدم شوهر خواهرم دو دستي ميزنه به شيشه و ميگه ترممممممممممممممممممز اينو گفت و ما وارد ديوار شديم من :ws28:خواهرم هم :w00:شد قابل ذکر که منم بگم که میخاستم ترمز دستیو بکشم اما دیگه کار از کار گذشته بود و سمانه خانوم هم مگه ولمون میکرد دیگه هی پندهای اموزنده میداد مثلا ادم تا یه نفرو نکشه راننده نمیشه ادم باید به درو دیوار بزنه تا راننده شه 10 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ من نمیدونم چرا هر وقت میرم دستشویی بابام یادش میوفته من تو جمع نیستم یه بار خاله هامو دخترخاله هامو کلا همگی خونه ما بودند من قبل اینکه شاموبیارن گلاب بروتون رفتم دستشویی و همه سرتغ من میگشتند از دستشویی که درومدم بابام بلند پرسیددخترم کجابودی؟همه ساکت شده بودند منم گفتم دسشویی حالا همه میخندیدند به شوخی میگفتند رفته تو حیاط گلارو اب بده بعدشامم که براشوهر خالم چایی بردم گفت ان شا ا... که گلا رو اب دادی منم گفتم بللللللللللللللله 16 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ یکی از اقوام فوت شده بود همکارم زنگ زد تسلیت بگه بم گفت:" به سلامتی دستون درد نکنه" من که خودم ترکیده بودم از خنده فقط حیف شده قیافه اونو نمیدیدم 19 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ یادتونه که یه سوتی نوشته بودم از دوستم که به جای برانداز گفته بود بارانداز ... در ادامه اون ماجرا چند روز پیش سر کلاسی نشسته بودیم و این دوستمونم بود . استاد داشت در مورد مکانهای شهری توضیح می داد که رسید به شهر های بندری و یکی از مکانهایی که مثال زد بارانداز بود که ما زدیم زیر خنده و استاد هم کلی چپ چپ نگاه میکرد که این رفیقمون که باز تو فاز خودش بود و نمیدونم به چی فکر می کرد قاطی کرد و گفت : " زهر مار به چی میخندید این دفعه استاد سوتی داد و گفت بارانداز من که نگفتم " که همه زدن زیر خنده ... استاد بنده خدا هم که خانوم هم بود گیج مونده بود که این چی میگه گفت من چرا سوتی دادم ؟ که ما هم هی میخندیدیم و ماجرا رو براش تعریف کردیم که استاد هم نشستش رو صندلی و همه :ws28: و اون دوستمونم :viannen_38: 13 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۸۹ صبح وقتي ميومدم سركار(محل كارم جايي بيرون شهره)يكي از همكاراي خانومم هم تو ماشين بود....بعد از اينكه ماشين ما رو رسوند دم در شركت...همكارم ميخواست كه كرايه رو حساب كنه و منم با اصرا نزاشتم...بعد از اينكه پياده شد خواستم حساب كنم كه ديدم پول همرام نيست...روم هم نشد كه به همكارم بگم...از راننده خواستم تا قبول كنه كه بعدا" باهاش حساب كنم.اونم با غرو لند قبول كرد و گفت تو كه پول نداشتي چرا نزاشتي اون حساب كنه؟؟؟؟ 29 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۸۹ صبح وقتي ميومدم سركار(محل كارم جايي بيرون شهره)يكي از همكاراي خانومم هم تو ماشين بود....بعد از اينكه ماشين ما رو رسوند دم در شركت...همكارم ميخواست كه كرايه رو حساب كنه و منم با اصرا نزاشتم...بعد از اينكه پياده شد خواستم حساب كنم كه ديدم پول همرام نيست...روم هم نشد كه به همكارم بگم...از راننده خواستم تا قبول كنه كه بعدا" باهاش حساب كنم.اونم با غرو لند قبول كرد و گفت تو كه پول نداشتي چرا نزاشتي اون حساب كنه؟؟؟؟ منم یه بار چندین سال پیش رفتم سوپر پسره بلند شد کلی احوال پرسی کرد و تحویل گرفت( بابامو میشناخت) کلی خرید کردم گفتم چقدر میشه؟؟ گفت قابل نداره هی میگفتم چقدر میشه هی میگفت قابل نداره بعد با باباتون حساب مبکنم (سوپر تازه افتتاح شده بود منم اولین بار بود میرفتم از کجا فهمید من دختر بابامم ؟؟؟) منم با عصبانیت گفتم نخیر حساب میکنم بفرمایین چقدر تقدیم کنم؟؟؟:w00: آخر سر گفت منم کیفمو باز کردم حساب کنم دیدم کیف پولم نیس سرمو انداختم پایین گفتم اگه میشه با بابام حساب کنید:icon_pf (34): 28 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۸۹ یه بارم با دوستم از کلاس برمیگشتیم که من یه شال دیدم و پسندیدم رفتم بخرمش ( ایندفعه اگاه بودم که پول همراهم نیس نه من نه دوستم ) رفتم شال و سرم کردم بعد اومدم کارتمو دربیارم دیدم نیس تو اون یکی کیفم مونده بود به پسره گفتم بعد میام میبرمش پسره گفت نمیمونه ها گفتم خوب چی کار کنم پول ندارم گفت ببرش بعد پولشو بیار گفتم نمیخوام من تا هفته دیگه گذرم اینورا نمیفته گفت اشکال نداره ببر منم کیفمو زیر و رو کردم یه دوتومنی پیدا کردم گفتم پس این بیعانه باشه پسره گفت نمیخواد ولی من اصرار کردم از مغازه اومدیم بیرون خواستیم سوار تاکسی بشیم بریم بابلدشت دیدیم که چهارصد تومن پول تاکسی هم نداریم منتظر شدیم اتوبوس بیاد دم عید بود و خیابون ها هم شلوغ پر از مردم منتظر اتوبوس حالا مگه اتوبوس میومد ؟؟ اخر سر با تمام خستگی از چهار راه قشقایی ( اب دویست پنجاه) واقع در خیابان میر تا بابلدشت پیاده رفتیم. 21 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۹ یه مدت اینجا نبودیم و بانک مرکزی تو همون زمان اسکناس 5000 تومنی چاپ کرده بود. من هنوز خبر نداشتم و ندیده بودم. رفته بودیم یه عروسی تو شمال. داشتن شاباش پول میریختن رو سر عروس و دوماد. من که فقط تا 2000 تومنی رو دیده بودم به بچه ها که میخواستن پولها رو جمع کنند می گفتم اونا رو ول کنید و 2000 تومنی ها رو جمع کنید... حضار همه :jawdrop: و من هم 12 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۹ همش 5 روز رفتم مسافرت اما 3 تا سوتی دادم فاجعه تولد یکی از بچه های فامیل بود که تصمیم داشت توی ویلاشون یه جشن به قول خودش جوانانه بگیره (یعنی از پدر مادرا خبری نبود:icon_pf (34): ) _______________________________________ صبح روز دوم که از خواب بلند شدم هر چه داییم و برادرم رو صدا می کردم نمی تونستم بیدارشون کنم چون پسرا هم کلا توی اون اتاق خوابیده بودن نمی تونستم برم توی خواب به خدمتشون برم :167: خلاصه که از پشت در هرچی حنجره پاره کردم بیدار نشدن :w00: بعد از یه ساعت که اومدن پایین من هم بی هوا گفتم خوب شد از روی تخماتون بلند شدین بیچاره دادیم و برادرم این جوری شدن (عادت داشتن به این لفظ من) و بقیه هم این جوری :jawdrop: من که دیدم گند زدم گفتم شما چقدر منحرفین من منظورم چیز دیگه ای بود :w589: حالا همه این شکلی شدن دیدم وضع خرابه گفتم منظورم اینه که بلاخره جوجه هاتون به دنیا اومدن که مثل مرغ خوابیدین و از جاتون تکون نمی خورین دختر عمه ام دید گند زدم بلند داد زد سپیده بیا توی آشپزخونه کمک بعدشم کلی داییم دعوام کرد که هر حرفی رو که هر جایی نمی زنن ___________________________________________ فردا ظهرش می خواستیم غذا بخوریم و من از صبحش نوشابه ها رو گذاشته بودم توی جا یخی خنک بشه حالا فکر کن بعد از 5 ساعت نوشابه ها چی شده (یادم رفته بود درشون بیارم ) سر ناهار دیدم نمی شه درش رو باز کنم گفتم بدم یکی از پسرا بازش کنه اما بلاخره هیچ کس نتونست بازش کنه من هم رفتم توی آشپزخونه چاقو رو آوردم و گفتم برین کنار الان خودم بازش می کنم اما چشمتون روز بد نبینه همین که چاقو رو کوبیدم رو در نوشابه انگار که بمب ترکید دیگه سر و شکل خودم و بقیه که گفتنی نیست :icon_pf (34): تا نزدیک غروب هم داشتیم ناهار خوری رو تمیز می کردیم ___________________________________________ فرداش می خواستیم بریم جشن نامزدی یکی از دوستانمون که همون اطراف ساکن بودن :w70: دختر عموم هم چون تا اون موقع هنوز نتونسته بود به خودش برسه اومد به من گفت سپیده جون دکمه های لباس من کنده شده تو رو خدا تا من می رم حموم این رو بدوز تو که کاری نداری من هم همون طور که حواسم توی فیلم بود دکمه هاش رو دوختم و دادم به دختر عمه ام که لباس رو بده بهش اما بعد 20 دقیقه دیدم صدای جیغش بلند شد که سپیده من می کشمت :brodkavelarg: حالا چی شده بود !!! چون لباس رو دولا گرفته بودم پشت و جلو با دکمه ها به هم دوخته شده بود دختر عموم هم از همه جا بی خبر می بینه لباس گیر کرده محکم می کشش و لباس قلوه کن شده بود __________________________________________ البته باز هم هست مثلا آب کشیدن گوشی داییم که کفی شده بود :icon_pf (34): یا اذیت کردن سگ همسایه که فکر می کردم قلاده اش بسته است اما نبود و گذاشت دنبال من :w42: و............. 27 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۹ یه بار رو تردمیل داشتم می دوییدم فکر کردم استاپشو زدم...بریدم پایین...بعد دیدم این همینجوری داره واسه خودش می ره صحنه ای بودا.. همه ی ملت داشتن نگام می کردن...بعد اومدم خیلی با کلاس دکمه ی استاپشو زدم 15 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۹ رفته بودم تو یکی از پاساژای تهرون. یکی از مغازه ها درش تمام شیشه ای بود.یه پسربچه 2 یا 3 ساله با نمک اونور در وایساده بود داشت بازی میکرد. من داشتم نگاهش میکردم. روشو برگردوند طرف من. منم اشاره کردم بیاد بغل من! اونم سریع پسرخاله شد دووید سمتم. غافل از اینکه بین من و اون یه جداره شیشه ای وجود داره! :icon_pf (34): شتقلق چنان خورد به شیشه پرت شد وسط مغازه! :icon_pf (34):کل پاساژ برگشت نیگاه کرد... بعد مامان و باباش دوویدن سمتش بغلش کردن. منم شروع کردم به سوت زدن. کسی هم نفهمید. ولی دلم میخواست برم پسربچه ها رو بغل کنم. عذاب وجدان گرفتم بعدش.:45645: 29 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۹ یه سوتی صحنه دار(با کمی سانسور) اگه زشت بود بگید پاکش کنم شاید این سوتی برای شما فقط در حد سوتی باشه ولی من یادش که میفتم روم نمیشه به استادم نگا کنم روزی از روزها ما باید مقاله و نتیجه کارو از این حرفا رو تحویل میدادیم به استاد و من گند زده بودم هیچی نداشتم برا ارائه از طرفی هم نمیشد نرم ( یعنی برای اولین بار جرات نداشتم که نرم) تصمیم داشتم برم کلی با استاد و سلام و احوال پرسی و از این در و اون در حرف بزنم ( صمیمی بودیم) تا بتونم بگم نیوردم برگه ها رو رفتم داخل اتاقش گفتم سلام گفت سلام خوبی چی کار کردی زود بده ببینم منم یهو با چشمان گشاد و با تعجب و به طور ناخوداگاه گفتم چی رو بدم!؟!؟!؟؟؟:jawdrop: یهو استاد گرامی ساکت شد خودکارو گذاشت زمین سرشو اورد بالا و زل زد تو چشای من ( و من اون نگاه رو از یاد نخواهم برد خیلی ضایع شدم) بعد از اینکه چند ثانیه به من زل زد که بتونه کشف کنه من چرا این حرفو زدم در حالیکه میخواست جلوی خندشو بگیره ولی داشت میپکید از خنده گفت برگه ها رو 23 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120452 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۹ واسه یکی از امتحانای پایان ترم بود که استاد یه جزوه سنگین داده بود بهمون. با هزار زور آخر ترم چونه زدیم و کمش کردیم. منم از خوشحالیه زیاد اومدم اس امس بزنم به رفیقم بگم که حله، عظیمی (اسم استاده بود) رو خرش کردیم، کم شد اما نمیدونم چی شد موقع ارسال به جای اینکه به رفیقم بفرستمش، فرستادم واسه خود استاده :icon_pf (34): فقط شانس آوردم شمارمو نداشت تو گوشیش :smiley-gen165: کلاً این استاده با این گوشیش فیلمی بود بود تو کلاس از اونجایی که گوشیش رو تازه عوض کرده بود و بلد نبود بذاره رو سایلنت و شماره بچه هام تو گوشیش نبود، بچه ها سر کلاس هی بهش میس مینداختن. اینم هول میشد که یه جوری اینو قطعش کنه. 27 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۸۹ 2-3 روز پیش من و عسل(دوستم) داشتیم با ستاره (اون یکی دوستم)صحبت می کردیم که دبیر محترم()رفت تو کلاس! دقیقا دم در بودیم! در رو باز کردم که بریم تو! دیدم یکی داره از اون پشت هل میده! من فکر کردم یکی از بچه ها اذیت می کنه! اصلا در مخیله ام نمی گنجید که... من هل....طرف هم هل!:ws3: ستاره:اون کیه؟! من:نمی دونم! عسل:بیا بریم خانم فلانیه!! من:نه بابا دبیر که هل نمی ده!! :icon_pf (34): آخه این قدر بی شخصیت!! اینم از شانس ما! عسل:بیا بابا خودشه!:icon_pf (34): ولی ناگفته نماند که این خانم همه رو شنید!!:icon_pf (34): خب مثل آدم در رو باز کن بگو راهتون نمی دم! 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده