Just Mechanic 27854 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۳ همیشه قرار نیست بهترین انتخاب (در زندگی یا ...) با آرزوهای ما هماهنگی داشته باشه و این دست خودمونه که دنبال بهترین راه بگردیم یا آرزوهامون رو دنبال کنیم. اختیار با خودمونه... 14 لینک به دیدگاه
a_ghadimi 4539 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۳ یه موقع که کم میاریم ...نمیدونی چیکار کنیم فکر میکنیم دیگه از دست هیچ کس هیچ کاری برنمیاد... ولی همیشه خدا هست... این بارم مثل همیشه که امیدم بخدا بود و هست ، بازم بود... امروز یه اتفاق هایی افتاد که تو خیالم و خوش بینانه ترین حالت هم فکر نمیکردم اینطوری بشه:hapydancsmil: خدایا به خاطر همه چی و همه اتفاق های خوب امروز شکرت :icon_gol: اغثني ياغياث المستغيثين 9 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۳ شکر بابت همه چیز.. منتهی اصلا امروز تنها روزی که بد ریختم بهم. کسی هم متوجه نشد.. و این خودش خوبه.. به خاطر همین دستی به نقاشی بردم.. و شروع کردم نقاشی کردن. که این خواهرزاده های شیطونم اومدنو خودمو خودشونو رنگی کردنو اخراج شدن از اتاقو.. ولی کلا حوصله ندارم. یه افکارایی دارم که اصلا به هیچ وجه نمیتونم باکسی درمیون بزارم. وبعد خوره ای شده لامصب داره منو روانمو ریخته بهم..بد شاکیم از خودم طوری که اصلا حوصله خودمو ندارم. 5 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۳ کلا صبح خوابیدم... صبحم بیدار شدم.. ولی اصلا با یه حال زار و بد.. بماند... خلاصه .. بلندشدم. ماکتهای برادرمو درست کردن و نقاشی کردنو خودمونو رنگ کردن. که دیدم نه نمیشه برم. بخوابم.. بلکه خدا دلش به رحم بیاد و ما بهتر بشیم.... که نشدیم. بدتر شدیم بهتر نشدیم... الانم بابدبختی نشستم. ولی برای اینکه یادم بره.. نشستم.. اومدم دیدم تولد دوست معمارمونه .. گفتم براش تولد بگیرم. دل خودمم شاد بشه بعد به فکرم رسید که از این به بعد چه دوست چه اشنا اگه دوستان تولدی نگرفتن .. براشون تولداشونو بگیرم.. البته اگه حالم مناسب بود و زنده موندیم.. و عمری باقی موند.. حداقل..یه حرکتی کرده باشیم.. و کم کم رو به بد شدنم باز.. کلا حالم امروز مساعد نیستت.. نمیدونم با چه جراتی من اینجا نشستم.. درکل همین دیگه.. انگشتای دستمم درد میکنه.. 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۳ اتفاقای خوب زندگی وقتی می یفته که انتظارشو نداریم و بهش فک نمیکنیم . . . 11 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۳ امروز همه چی خوب بود آسمان خوب...هوا خوب حال من خوب...وضع تو خوب 8 لینک به دیدگاه
*Mars* 5292 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۳ چقدر امروز خندیدم از ته دل!!! خدایا شکرت خدایا فردا هم خنده رو ازم نگیر... 9 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۳ زن بودن تاوان دارد! زن بودن یعنی قورت دادن همه نگرانی ها و لبخند به لب داشتن برای تسلایش زن بودن یعنی پایین کشیدنت برای بالا بردنش زن بودن یعنی عشوه های زنانه ات برای از فکر در آوردنش زن بودن یعنی از یک تا ده شمردنای یواشکی برای فروخوردن همه عصبانیتای حاصل از حماقتش زن بودن یعنی.... زن بودن سخت است پاهایی برای فرار به دخترانگیم میخواهم زن بودن صبری میخواهد عظیم!!!! 8 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۳ کاش یه دکمه ای بود میزدیم دیگه نمیترسیدیم این روزا حس میکنم ترسو شدم تا حالا اینقدر ترس رو حس نکرده بودم وقتی در مقابل یه حس دیگه قرار میگیره خودشو بیشتر نشون میده نمیدونم بالاخره کدومشون پیروز میشن تا حالا که ترسم تونسته قدرت نمایی کنه مشکل اینجاست که خودم فکر میکنم ترسم ناشی از منطق هست هرچند بعضیا میگن منطقم اشتباهه خب اونا تجربه کردن وقتی میخوای وارد یه مرحله ای بشی که تا حالا تجربشو نداشتی، میترسی حداقل من که اینجوری هستم نمیدونم چیکار کنم سری قبلی که خیلی میترسیدم سجاد کمکم کرد باعث شد که بر ترسم غلبه کنم اما این یکی بزرگتر از اونه نمیدونم بترسم یا بجنگم 4 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۳ خدایا این روزا زودتر بگذره.. 7 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۳ یه اتفاقایی میفته تو زندگی که آدم از تعجب شاخ در میاره 8 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۳ گاهی وقت ها احساس میکنم به اندازه ی ذررررره ای با هم نسلای خودم سنخیت ندارم ای کاش سه چهار نسل پیش به دنیا میآمدم. مثلا جای مامان بزرگم به دنیا میاومدم. دلم میخواست یه کم سادهتر بودی. یه کم روان تر. یه کم رقیقتر یا شاید فقط یه کم شفاف تر بودی تا توی قلبتو میدیدم 13 لینک به دیدگاه
bahar91 939 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۳ از تهمت نفرت دارم از اینکه یک نفر خیلی راحت تهمت بزنه بدم میاد من حق طلبم ببینم حق کسی ضایع میشه میرم جلو اما اگه ببینم کسی داره ناحق بهم میگه دست و پام میلرزه اشکام سریع جاری میشه خدایا قوی کن من رو خیلی شکننده هستم سختم کن خداجونم 11 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ دلم گرفته خیلی.. اونقدر که دارم گریه میکنم.. حوصله ام ندارم امروز خبر خوبی نشنیدیم وهمیشه تو فیلمها دیده بودیم و باور نداشتیم که چه جوری کسی دلش میاد..... متاسفم همین.. از یه طرفم خوشحال شدم عمومو تو فیلمهای قدیمیش دیدم که بازی کرده.. روحش شاد. 8 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ امروز خیلی سرم شلوغه فردا جایی باید برم نمیگم دلتون بسوزه... دلم میخواد امروز جایی برم ولی نمیشه... باید منتظر بشینم تا هفته دیگه.. اگه خدا بخواد.. البته میخواد 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ آرزو زمان داره . . . باید صبور بود . . . من عجولم . . . زمانِ آرزو که برسه هیچ چی جلودارش نیست . . . زمان با گذشتنش خیلی چیزا رو بهم ثابت کرده . . . از همه مهم تر عشق رو . . . عشق با گذشت زمان قشنگ تر میشه . . . اصلا عشق واقعی یعنی همین که هر روز پررنگتر بشه . . . 9 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ مثلا امروز کلی سرم کار ریخته بود.. کارامو انجام دادم.. و بعد خواهرزاده هام اومدن. هی دورم چرخیدن هی چرخیدن. اولش رفتم تو فکر که یه دفعه الینا گفت خاله کجایی.. گفتم هیچی دارم به این فک رمیکنم. شما ها بزرگ شدید.. ما پیرشدیم.. حالا با انرژی هر چه بیشتر بازی میکنید میخندید.. خاله هم بغلتون میکنه گاز گازیتون میکنه. وایسید الان میگیرمتون.. کلی باهاشون بازی کردم و بهشون قول دادم بریم حیاط باهم توت بخوریم.. اولش رفتم یه چندتا درخت از گیل و انار تو حیاط کاشتم که دیگه داشتم .. از خستگی میمردم.. بعد رفتم اون یکی جوجه رو برداشتم اوردمش پایین رفتیم توت خورون... انقدر اینا داشتن لذت میبردن که خودم دلم نیومد بخورم.. کل مورچه ها هم از سرکولمون رفتن بالا.. بیچارم کردن.. فقط یه ساعت داره میخارونم خودمو.. کلا روز خوبی بود شاد بودیم.. ایشالله همه تو زندگی هاشون شاد باشن.. 6 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ امروز امتحانم19شدم... خدایا فردا کمکم کن هیچی نخوندم... منتظرم... خدا جونم من کوچیکتم هوامو داشته باش فردا... دلم یه خبر خوب میخواد... یه شادی از ته دلم میخوام... خدایا... 5 لینک به دیدگاه
*Mars* 5292 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ خداجون............... دیگه نمیگم چی میخام خودت از دلم خبر داری درستش کن!!! 8 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۳ اینجا اومدنم خیلی عجیب شده....دیگه فقط در حد یه نگاه... چقد بعضی وقت ها برای نوشتن دلم تنگ میشه....دیگه خبری از سالنامه ای که هر روز توش مینوشتم نیست! شاید دوست دارم خاطره هامو یادم بره..خبری از گذشته برای کسی به جا نذارم...اما من که همیشه لذت میبردم از خوندن سالنامه های سالای قبل. حالا چرا حوصله این کارارو ندارم...چرا این شکلی شدم!!! الان که اومدم اینجا بنویسم یادم افتاد که من از اول مهر دیگه هیچ خاطره ای رو ثبت نکردم...اما اخه چرا برم سراغش....خودم تنبیه میکنم از اون موقع تا الانو کامل بنویسم!مثل دفترای تمرین که اخر سال معلم میگفت میخوام نگاه کنم و مااااا به چه روزی که نمیفتادیم خلاصه اینکه همه ی این روزها هر چی که بوده خوبیش اینه که الان همه چی خوبه و گفتن خدارو شکر الزامیه! حالا چه خوب گذشت چه بد:hapydancsmil:مرسی خداجوون...الان همه چی ارومه 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده