رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

آدما یادتون باشه حق دل شکستن ندارید هیچ کس حق این کارو نداره کسی که این کارو بکنه خودشو نابود کرده.بزرگی میخواد دل نشکستن پس ادما بزرگ بشید:icon_gol:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

اینقدر بدم میاد تا یکی داره حرف حق رو رک و رو راست می گه بهش می گن : قاطی...عصبی:w58:

خوشتون میاد سرتون گول بمالن همیشه؟!:banel_smiley_4:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یکی از "نمیدونم چطوریترین" حس ها :

 

اینکه بیخیال بشی و بگی به درک هرچی میخواد بشه بشه دیگه مهم نیس ... ادامه بده تا جایی که میتونی

 

بعد ببینی خیلیا که فکرشم نمیکنی واست نگرانن ... زنگ میزنن چیکار کردی؟ چی شد؟ دنبالشو بگیر

 

یا عجیب تر از اون یه کسی که دیگه واقعا راه نداره فکر کنی که ذره ای مهم باشه این قضیه واسش بشینه جلوت بگه من رفتم پرسیدم باید فلان کارو کنی ... نگران چیزیم نباش فقط برو دنبالش ... من دارم وقت میگیرم واست

 

بعد تمام مدتی که داره راجع بهش باهات حرف میزنه تو فقط مدام این فکر بیاد تو سرت که مگه واقعا مهمه؟

 

آخرشم چون هیچی از حرفاش نفهمیدی و تو افکار "مگه مهمه طوری" خودت بودی مجبور شی یه لبخند بزنی و بگی مرسی ببینم چطور میشه

 

و چند روز سر فکرت گرم همینا باشه و هی ابرو و شونه هاتو بندازی بالا ... و تو همون حس و حال مبهم بمونی

  • Like 20
لینک به دیدگاه

یادش بخــــــــــیر ...

دوم دبیرستان بودیم ... دومِ ریاضی :ws37:

 

یه جمع 6 نفره که سه تا ردیف آخرِ کلاس از لاین وسط، مختصِ ما بود ...

یه جمع 6 نفره از آدمای جور واجور و کاملا متفاوت ، امــــــــــا دوست :ws37:

 

بینمون داشتیم دخترایی درس خون و رو اعصابی که از همون موقع تست کنکور میزدن :icon_pf (34):

از این مدلایی که همیشه سر کلاس دستشون بالا بود و قبل از کلاس یه دور درسو خونده بودن icon_razz.gif

عوضش توی همین جمع هم، بودن دخترایی که حرفه ای ترین راهای تقلبو بلد بودن و معلما به خونشون تشنه بودن :ws37:

آدمای میانه رو هم داشتیم، از این مدلا که گاهی درس خونده بودن و گاهی هم می پیوستن به جمع ما تقلبی ها :gnugghender:

جدا از شرایط درسی، شرایط و عقاید سیاسی و مذهبیمون هم زمین تا آسمون با هم فرق داشت :ws37:

ولی این چیزا برامون مهم نبود ... هیچکدوم از اینا رو وارد دوستیامون نمی کردیم ... هیچکدومو :ws37:

 

خلاصه که روزگارِ خوبی بود، انقدر خوب که تو همون سال (1385)، تصمیم گرفتیم نذاریم تموم شدنِ مدرسه، رفتنِ به دانشگاه، ازدواج یا هر چیز دیگه ای ، این دوستی ها رو ازمون بگیره :ws37:

قرار گذاشتیم، 10 سال بعد ، یعنی توی تاریخ 1395/5/5 ، ساعت 5 بعد از ظهر، هممون، هرجای دنیا که هستیم، خودمون رو برسونیم جلوی در همین مدرسه تا همدیگرو ببینیم :ws37:

 

 

یادش بخــــــــــیر ...

 

وقتی این قرارو گذاشتیم همش 14 سالمون بود :icon_redface:

اون موقع، این تاریخ برامون خیلی دست نیافتنی بود ... هممون می گفتیم تا اون موقع کی مُرده کی زنده، هممون یادمون میره بابا ... :ws37:

 

توی این مدت خیلی اتفاقای مختلف افتاده برای ما 6 نفر ... خیلیاشونو بعد از مدرسه دیگه ندیدم ... فقط دورادور از هم باخبریم و می دونم ...

3 نفرمون تغییر رشته دادن ... رفتن پزشکی، وکالت و طراحی صنعتی ... :ws37:

یکیمون تغییر رویه داد و ترجیح داد ازدواج کنه بجای درس خوندن ... :ws37:

دو نفرمونم تقریبا هیچ تغییری نکردن و همون راهی رو رفتن که از اول می خواستن برن :ws37:

 

حالا از اون روز شمارِ 10 ساله، 7 سالش گذشته و فقط 3 سال مونده :ws37:

 

3 سالی که امیدوارم باعث نشه عهدمون رو فراموش کنیم ...:icon_gol:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

نمیدونم اقتضای سنمه یا اقتضای وضعیت کشوره که من هر چند وقت یک بار تصمیمم برای زندگی عوض میشه.:ws37:

اصلاً بده خوبه؟!

عجب بدبختی شده ها!

  • Like 17
لینک به دیدگاه

به بعضیام باید گفت خواهر عزیز...برادر عزیز...وقتی ی زمانی یکی عاشق سینه چاکته و هـــــــــــــــــی براش ناز میکنی و طاقچه بالا میذاری و با دست پس میزنی و با پا پیش میکشی....و در نهایتم جواب رد بهش میدی....دیگه وقتی عاشق کسی شد یا ازدواج کرد....هــــــــــــــــی دوروبرش نپلک....هی تلاش نکن با همدردی و ابرز لطف و تاکید بر خاطرات دوران قدیم....هی زور نزن که احساساتشو تحریک کنی ...عزیزم...تموم شدی....تو همون موقع که رفتی تموم شدی...پس زندگی مردمو خراب نکن که بخای حس کم بود توجه و محبت و کم معشوق بودنت ر وارضا کنی.....سنگین و رنگین حیا پیشه کن:banel_smiley_4:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

قدیمیا راست میگفتن پسر هووی پدر و دختر هووی مادر:ws28:

دیروز رفتیم با اقامون گوشی خریدیدم توووووووووپ سامسونگ گلکسی نوت مدل 7000 :hapydancsmil:

از دیشب پسر بزرگم لب و لوچش آویزونه که منم گوشی میخوام :4564:

من هم از دیشب توی گوش وحید وز وز نمودم:w02:

خلاصه امروز صبح حاجی راضی شد بره براش گوشی گلکسی مینی بخره :banel_smiley_4:

اوووووف ذوق پسرم و شادیش یه دنیاااااااااااااااااااا ارزش داره برام:hapydancsmil::hapydancsmil::hapydancsmil:

خدایا شادی رو از بچه هام نگیررررررررر:hapydancsmil:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

این روزا کمی ابریم ......

نیاز به باریدن دارم ولی بارانی نمی آید!!

دلم می خواد انقدر ببارم تا محو بشم! 

نمی دانم این روزا چرا اینقدر ناراحتم ! 

 

واقعیتش دلم یه دوست حسابی می خواد ! یکی که وقتی سیرم از دنیا بگه چته ! حالمو بپرسه ! براش ارزش داشته باشم!

نمی دونم تو این دنیا هم همچین آدمی پیدا میشه تواین زمونه ای که همه به فکر خودشونن!

این روزا خیلی داغونم! هوام خیلی عوض شده انگاری با گذشته خیلی فرق کردم! خیلییییی:hanghead:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

و گاه نوشته ی بنده از این قرار است.....

 

 

برای یه فردی مثل من که همش با تاکسی اینور اونور میرفت جابجا شدن با مترو بعضی وقتا رو مغزه بعضی وقتا هم جالب و کلا همش با درو دیوارا و ایستگاهها خاطره دارم من

 

 

مثلا امروز یه خانمی میگفت یکم جمع تر بشینید تا منم بشینم .جمع شدیم 10 سانت فضای خالی ایجاد شد اومد نشست رو من:w58::banel_smiley_4:

 

نصف دیگش هم روی یه دختره دیگه بود:banel_smiley_4:

 

کلا خیلی باحالن ملت مترو سوار:whistle:

 

بعد دیدم نه از دو طرف با گرمای 37 درجه احاطه شدن خیلی وحشتناکه بلند شدم و همه یه آخیـــــــــــــــش از ته دل گفتن :ws37:

 

و من همون لحظه زندگی تو هند رو تجسم کردم و خداروشکر کردم که تو ایرانم .همین که اندازه ی دوتا پا تو کف مترو جا هست که میشه سر پا ایستاد غنیمته!

 

:ws3:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

گاهـــــی ســکــوت یـعـنـــی کــلــی حــرف !.............کــه حـــال زدنــش رو نــــداری.................مـــی خـــوام ســـکــوت کــــنـــم ، دیـــگــه نـــای حـــرف زدن نــــدارم...

  • Like 15
لینک به دیدگاه

گهگاهی که دلم میگیرد ...

پیش خود میگویم ؛

آن که جان را سوخت ،

یاد می آرد از این بنده هنوز؟

حمید مصدق :icon_gol:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

یک زمانی از دیدن حرفای کوپی شده، ناله های کوپی شده، شادی های کوپی شده و کلا زندگی کوپی شده انسان ها در این گاه نوشته ها تعجب میکردم.

 

 

اما امروز میبینم، گویا خودم هم کوپی هستم.

همه ما یک کوپی هستیم، روبات هایی مثل هم !!!

 

 

باید اینگونه در دفتر خاطراتم بنویسم :

 

 

http://www.noandishaan.com/forums/thread64656-7.html#post1288640

  • Like 14
لینک به دیدگاه

امروز با گفتن 3 جمله تونستم کسی رو متقاعد کنم که کاری که میخواد بکنه اشتباهه....

نمیدونم ولی برام مهم نبود و چون مهم نبود کاری نداشتم ولی ناراحت بودم ....

یک آن فکر کردم شاید بجای خودخوری بهتر باشه همون چیزی رو که از ذهنت میگذره به کسی یاد آوری کنی...

گوشی رو برداشتم ،نوشتم و ارسال.....

شب خوبی برام بود....:ws37:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

انقدر راست هاي ، دروغكي شنيدم

 

انقدر درست هاي ، غلطي ديدم

 

انقدر غلط ها بهم درستي غالب شده

 

كجي ها ، راست نشون داده شده

 

 

انقدر دنيا رو قاطي كردن

 

ديگه به هيچي اعتماد ندارم ، از هيچي سر در نميارم ، راه رو گم كردم

 

 

خسته شدم يكي نيست جلوي آدما رو بگيره ....... ايـــــــــــــست !!! كجا با اين سرعت ؟؟ آهاي آدما با شمام ، چيكار ميكنيد ؟؟ حواستون هست ؟؟

 

بد جوري قاطيش كرديد هااااااااااا ، يك روز بالاخره هممون اسهال ميگيريم با اين آشي كه شما پختيد ...

 

من كه ديگه ميل ندارم ...

 

ميخوام بميرم

  • Like 8
لینک به دیدگاه

جایی خوندم :

ما آدمها زنده ایم به سبب آنکه کسی دوستمان داشته باشد …

سوالی پیش آمد ! من برای چه زنده ام ؟؟؟

ظاهرا آرومم ولی رسما داغونم !:hanghead:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

دختر خواهرم اومده میگه واااااااااااااااااااااااااااااای خااااااااااااله جووووووووووونم ی خواب خوب دیدم

گفتم چه خوابی عزیزم؟:ws37:

گفت:خودم تنهایی کیک درست کردم:icon_redface:

گفت خاله تو دیشب خواب ندیدی؟

گفتم چرا عزیزم.خواب دیدم .......:hanghead:

ناگهان به خودم اومدم که نگم بهتره.............:sigh:

روز قبلش برای بار دوم رفتم ثبت نام کربلابازم قسمت نشد.....انقدر ناراحت بودم که تمام شب خواب همینو دیدم:sigh:

خدایا شکر..........:icon_gol::sigh:

  • Like 12
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...