دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ چرا همه چی برعکسه؟ نه واقعا چرا؟ اکثر اوقات برعکسه 6 لینک به دیدگاه
Farhad.Jonobi 2552 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ یاد این دیالوگ فیلم مارمولک افتادم که پرویز پرستویی میگفت "خدا که فقط متعلق به آدم های خوب نیست خدا خدای آدم های خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمیگذارد او اِند لطافت .... اِند بخشش ..اِند بیخیال شدن .... اِ ند چشم پوشی و رفاقت است." 13 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ فکر میکنم هیچکدوم از احساساتم واقعی نیستند.یه ساعت بخندی ساعت بعدش افسرده و کلافه باشی. فکر میکنم همه چیم دروغه.همه اینا به اضافه نفرت و کلافگی از دست خودم. کسی که خودشودرک نکنه نمیتونه هی چیز دیگه یم درک کنه. هر روز بیشتر توی خودم گم میشم:shame: 15 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ وای آتوسا منم. اصلا دیگه خسته شدم، احساساتم خیلی دمدمی هستند. الان از یکی متنفرم، دو ساعت دیگه به نظرم تنفر الانم مسخره میاد، دو ساعت دیگه عاشق یکی ام، فردا حالم ازش بهم میخوره. الان از خودم بیزارم، شبی عاشق زندگیمم. منم خسته شدم، دیگه نمیتوونم به تصمیماتی که میگیرم اعتماد کنم 14 لینک به دیدگاه
black banner 9103 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ من معتاد اینترنت نیستم من فقط تنهام من حرفای ناگفته دارم من کمی خسته روزگارم و بی تاب ... من معتاد نیستم ... من در این دنیا مجازی غم و شادیم رو به اشتراک میزارم همون غم و شادی که در حقیقت خریدار ندارد ... اینجا دیوانگانی مثل خودم را می یابم و کمی آرام میگیرم از تشویش حقیقی به آرامش مجازی پناه آوردم ممن معتاد نیستم 15 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ "ساناز" چه یهو غیبش زد، فکر کنم رفت خارج. همونموقع هم میگفت داره میره از این مملکت ویران شده. "آرتمیس" هم خیلی وقته نیستش. نواندیشان چه دخترایی داشت. 12 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ همه مون داریم افسردگی میگیریم اما نمیخواهیم قبول کنیم. والا بخدا افسردگی که دیگه شاخ و دم نداره 19 لینک به دیدگاه
millan 1272 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ خودمو میبینم خودمو میشناسم تا هستم جهان ارثیه ی بابامه سلاماش سیگاراش اگه دوست داری با من زمزمه کن یا بزار با تو زمزمه کنم با من ببین یا بزار با تو ببینم سلاما رو زیبایی ها رو خیلی دوست دارم تا زنده ام دنیا رو ببینم زیر بارونای روستاهای ژاپنی سیگار بکشم روی نوک اهرام مصر بستنی بخورم سیزده بدر برم دیوار چین و شبش کانزاس سیتی باشم با اسکیمو ها گوشت ماهی سرخ شده تو روغن فک بخورم آخه تا هستم جهان ارثیه ی بابامه 6 لینک به دیدگاه
...Neda... 2026 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ ینی جالبترازاین نیست بقرعااان بغل دستی ادم از رو ادم تقلب کنه هر 37 تاسوالو (تستی) بعد اون بشه 18 من بشم 14.5 کشته مرده نمره دادنه این استادام حالابیا اثبات کن که برگه های ماعین همــــــــــــــــه ای خداااااااااااااااا 10 لینک به دیدگاه
Mina Yousefi 24161 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ این روزها شیشه شدم.......زود میشکنم.....اما بدجور می برم 7 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ آداما با بد رفتار کردن میخوان چی رو به کی ثابت کنن؟دنیا دنیای بی تفاوتیه البته تو واقعیت زیاد اینجوری نیست لااقل منکه راضیم از دنیای واقعی اما یاد گرفتم تو دنیای مجازی دیگه بی تفاوت باشم نسبت به خیلی چیزا 6 لینک به دیدگاه
maryam banoo 3238 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻨﻢ .... ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ .... آی ﺗﻮﺋﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺖ ﺗﻘﺪﯾﺮﻩ .. ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻪ ... ﻗﺴﻤﺘﻪ ... ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ... ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ .... 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ یک چشم اشک است...یک چشم لبخند... لبخندِ چشمم،انعکاسی ست از لبخندِ بر روی لبِ تو.... اما اشک...منعکس است از دلِ خودم.... همیشه برای سلام....با چشمِ لبخندم، نیم رخ می ایستم...تا لبخندم را ببینند... برای بدرقه هم می مانم بر همان نیم رخِ لبخند زن... فقط در زمانِ تنهایی....رو به روی آینه...چشم در چشمِ اشک ریز می دوزم... هیچ وقت کسی از دلم خبر ندارد...با اینکه منعکس است در یکی از چشمانم... . . . امروز دل رو دَمِ در خونه گذاشتم و اومدم داخل.... صدای زنگِ در اومد.... سرایدار گفت: زباله هاتون رو ساعت 9 شب بزارین بیرون آقای مهندس!... دیدم مالِ بد بیخِ ریشِ صاحبشِ 20 لینک به دیدگاه
black banner 9103 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۲ [h=2]*سوء تغذیه*[/h]. . . ما گرسنه ایم غم و غصه میخوریم ... اینجوری سیر میشیم ... از تو و خودمون ، از زندگی 12 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۲ نمیدونم چرا گاهی اوقات این حسو میکنم اما.. گاهی اوقات وقتی با یه فرد جدیدی آشنا میشم احساس خوبی ندارم بهش... یعنی وقتی باهاش حرف میزنم یا میبینمش احساس نگرانی و دلهره بهم دست میده... انگار یه جای کار میلنگه...انگار یه قیافه ای داره که من ندیدم.... پارسال توو کتابخونه با یکی از بچه ها آشنا شدم که هر وقت میدیدمش یا بهم زنگ میزد دلهره میگرفتم... حالا از دست اون خلاص شدم...دو تا دیگه جاشو گرفتن 14 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۲ شده تا حالا بترسی که یه چیزی رو آرزو کنی ؟؟! آیا آدم باید مراقب آرزوهاش باشه ؟! آیا با قدرت ذهنم باید جلوی خیال پردازیشو بگیرم ... یا باید بهش بال و پر بدم .. تا اوج بگیره و تو رویا هم که شده طعم پرواز و بچشه 15 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۲ امشب با دوتا از دوستای زمان دانشگاه بیرون بودم. یکیشون زمان دانشگاه نمازخون بود و حروم حلال سرش میشد. یجورایی پیمانکار شده. امشب یه جورایی با افتخار از دزدیاش تو کار و رشوه دادناش تعریف میکرد که نمیدونم چی بگم ... بدم میگفت ببین امیر ندی کارت راه نمیوفته. وقتی همه دارن میخورن من چرا نخورم و ... بدم میاد از این قسمت رشته امون. دزدی توش خیلی زیاده. 19 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۲ دیگر از ما گذشته که فاستونی بپوشیم!... ملت پشت سرمان شِر و وِر می بافند.... که فلانی پیژامه به پایی بود تا دیروز..حالا فاستونی پوش شده از بَهرِ تازه به دوران رسیدگی!.. نمی داند که فاستونی ما از وصله همان پیژامه در ناحیه ی آرنج خلق شده!... حال اونکه...همان ملتِ هَشلهفِ لیچار گو...با بُنجُل جات چینی برای ما چُسان فِسان می کنند در حد طاووس!... قَزَن قورتکی افتادیم به ردیف کردنِ واژه هایِ کوچه بازاری که احمد شاملو در آن استاد بود.... البته نه به این شلختگی!...مقیاس مع الفارق کردیم در حدِ تیمچه دولت! موخره:به سلامتی اونکه شلوار کُردی و پیژامه رو با کیف انگلیسی و فاستونی و پاپیون عوض نکرد! 11 لینک به دیدگاه
reza.dd 194 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۲ دلم یک دل میخواهد،دلی که غریبانه با دلم غریبی میکند ای کاش بفهمد دلم دلش را می طلبد 8 لینک به دیدگاه
Saman_88 8062 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۲ تو زندگيم از خيلي چيزا ترسيدم از هر چي هم كه ترسيدم عينا به سرم اومد !!!!! و به اين نتيجه رسيدم كه اگه تو زندگيم از چيزي بترسيم احتمال وقوعش رو بيشتر ميكنم ! تصميم گرفتم به جاي اين كه بترسم به استقبالشون برم ! هر چه پيش آيد خوش آيد 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده