Mahnaz.D 61,915 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ دوباره می شم همون دخترک شلوغ و پر هیاهو.....چون هنوز کسی رو پیدا نکردم که لایق خانومیم باشه 15 نقل قول لینک به دیدگاه
دل مانده 7,714 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ اگه آدم باشی یه سر سوزن رعایت دیگرانو میکنی 10 نقل قول لینک به دیدگاه
پیرهاید 10,193 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را . . . . 13 نقل قول لینک به دیدگاه
- Nahal - 47,858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ آخه خدای من چرا همه اتفاقات بد باید با هم بیفته؟ . . . :164: مشکلات خودم یه طرف بیمارستان بودن بابابزرگ یه طرف . . . :164: خ س ت ه ا م . . . خسته ، خدا اینو بفهم . . . 12 نقل قول لینک به دیدگاه
haniye.a 5,626 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ _ خوبی ؟" ، گاهی با تمام تکراری بودنش غوغا میکند ، و در جوابش میتوان بزرگترین دروغ ها را گفت : "خوبم. 18 نقل قول لینک به دیدگاه
Dark Shadow 290 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ نه اینکه تو نمی دونی ولی این درد بی رحمه / یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه تمام روز می خندم تمام ششب یکی دیگم / من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم (احسان خواجه امیری) 10 نقل قول لینک به دیدگاه
H O P E 34,652 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ تا حالا شده بخواین یه واقعیت تلخی رو به دوستتون بگین ولی دلتون نیاد و نتونین؟ من الان دقیقا تو این شرایطم ... دوستم که چن روز پیش نوشته بودم با دوست پسرش بهم زده و قرار بوده ازدواج کنن ... متاسفانه دوباره با هم آشتی کردن و برگشتن سر قول و قرار قبلیشون ... میگم متاسفانه چون بنظرم ازدواجشون کار درستی نیس ... چون پسره بدرد دوستم نمی خوره ... نمی دونم چجوری بگم ولی احساس میکنم پسره علاقه ای به دوستم نداره و فقط دلش براش می سوزه بعد از 3 سال دوستی ولش کنه .... چون تا حالا چند بار باهام بهم زدن و هر بار هم بخاطر گریه های دوستم دوباره با هم آشتی کردن و برگشتن سر خونه اول .... هربار هم پسره با کلی ادا و اطوار قبول میکنه که آشتی کنن ، کلی شرط و شروط میذاره برای دوستم و همیشه هم به نوعی این سرکوفت رو بهش میزنه و این منت رو میذاره رو سرش که " تو اومدی منت کشی و التماس که من برگردم " ! اصلا نمی فمم چرا میخوان ازدواج کنن :| ینی واقعا تو مخم نمیره قضیه ! وقتی دوستم از حرفا و حرکات پسره برام میگه و تعریف می کنه ، واقعا حس بدی بهم دست میده ... نمی دونم شاید من سختگیرم ، ولی واقعا احساس میکنم با رفتاراش داره به دوستم توهین می کنه و هیچ احترامی براش قائل نیس ... اما دوستم متوجه نمیشه ... چندین بار خواستم آروم و نم نمک بهش بگم ولی نتونستم ... دلم نمیخواد فک کنه دارم دخالت میکنم یا هر چیز دیگه ای .... چون واقعا اینجوری نیس ، میخوام کمکش کنم ، چون واقعا ناراحت میشم وقتی پسره اینطوری باهاش برخورد می کنه ... نمی دونم چیکار کنم ، نه می تونم دست روی دست بذارم ... نه می دونم چجوری بهش بگم ... کمتر از دو ماه دیگه قراره عقد کنن ... اصلا نمی دونم کار درست چیه ... 26 نقل قول لینک به دیدگاه
آرتاش 33,340 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ چقدر حرفاش خوب بود آرومم کرد 10 نقل قول لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19,946 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ مهم نیست که دیگران درمورد من چه فکری میکنند مهم اینه که من در مورد انها هیچ فکری نمیکنم 15 نقل قول لینک به دیدگاه
پیرهاید 10,193 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ دیشب مادر خواب دید مرده بودم تعبیرش این بود که گویی عمر من دراز است گفتم مادر خوبم ، آری برای درک صحیح تنهایی ، باز باید مشق کنم همین 17 نقل قول لینک به دیدگاه
پیرهاید 10,193 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ وقتی که آدم بودن بها داره خیلی زیاد وقتی که هر آدمی زیر فشارش بد میزاد بهتره پست باشی خالی کنی عقده هاتو حالا که این زمونه بد جوری روحتو میگاد هائد 12 نقل قول لینک به دیدگاه
Lean 56,968 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ گاهی نیاز داریم به یک خلوت به یک جزیره تنهایی بدون هیچ ارتباطی 11 نقل قول لینک به دیدگاه
NYC 20,977 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ رفتم کارگاه دوستم. داره سمت ولنجک یه جا رو محوطه سازی میکنن. کارفرماشون شهرداریه. آلاچیق بزنن و پیاده رو وفضای سبز و ... کار میکنن. بعد میگفت امیر این محوطه رو میبینی؟ اینجا باغ یه نفر بوده که شهرداری ازش خریده و داره پارک درست میکنه. گفت حدوداً 18000 متره و متری 15 میلیون ازش خریدن. تقریباً دویست و هفتاد میلیارد تومان. 11 نقل قول لینک به دیدگاه
دختر باران 18,625 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ کاش میشد این ذهن آدم تهی میشد از همه چی 14 نقل قول لینک به دیدگاه
Ashkan_ad72 1,891 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ شما به دوستت بگو که فردای زندگی بدبخت نشه یعنی مثلا اگه ازدواج کردن بیچرترین فرد روی زمین دختره میشه من ازدواج مشابه این زیاد دیدم 9 نقل قول لینک به دیدگاه
hakan_68 2,446 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۲ دلم نه عشق میخواهد... نه دروغهای قشنگ... نه ادعاهای بزرگ... نه بزرگهای پر ادعا... دلم یک فنجان چای داغ میخواهد... و یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد... 13 نقل قول لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61,915 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۲ ببخشید نقل قول می گیرم ولی نمی تونستم نگم: تا حالا شده بخواین یه واقعیت تلخی رو به دوستتون بگین ولی دلتون نیاد و نتونین؟ من الان دقیقا تو این شرایطم ... اگر واقعاً حتی 1% فکر می کنی به درد هم نمی خوردن بگو.... زمانی که من ازدواج کردم همه لال بودن....زمانی حرف ها به گوشم رسید که آب از سرم گذشته بود..... بگو که فردا اگه یه چیزی شد خودت رو سرزنش نکنی و بگی من گفتم...خودش نخواست..... نه اینکه بگی : ای کاش می گفتم من خودم رو از اون زندگی مزخرف کشیدم بیرون...زندگی ای که 5 سالم رو نابود کرد..... 19 نقل قول لینک به دیدگاه
*mini* 37,778 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۲ سرعت، در حدِ ماراتُنِ لاکپشت 8 نقل قول لینک به دیدگاه
hakan_68 2,446 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۲ کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم؛ مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند؛ و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم؛ بعد می فهمیم که خیلی دیر شده ...! 11 نقل قول لینک به دیدگاه
پیرهاید 10,193 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۲ دیگر همه جا احساس غریبی میکنم ، در خانه ، در میان دوستان ، در میان خود و خودم حتی در حنجره ی تو حتی در میان سینه ی تو آموختم امروز هیچکس مرا نخواست گویی به خویش تضمین میدادم در این لاتاری ، شانس با من است ، با آرزوهای من است ، با تقدیر من است خود را سفارش میکنم به خود ، سفارش میکنم به قلبی که حرمتش هتک شد ، وجودی که جریحه دار شد هم اکنون که در خانه تنها نشسته ام دیگر رمقی به هیچ چیز ندارم ، حتی نفس کشیدن ، جرات ندارم وگرنه تاکنون هفت کفن پوسانده بودم خود را سفارش میکنم به صبر ، به صبر بر جسد انسانیت ، بر نَظاره گری مدام بر کارهای ناتمام که هیچوقت در زندگانیم کامل نشد بر گشتن ها بر پیدا نکردن ها ، بر همین روزها که کلید در قفل میچرخانی به صورتت میخورد نفس سنگین مرگ بر قرص ها را از خجالتی درآوردن بر سیگار ها را آبرو دادن ، بر توبه های شکسته شده بر خاطراتی که میخست به چهارچوب ِ تابوت ِ مزارم حتی اگر روزی سر از مزار بخواهم دربیاورم ، این میخ ها نمیگذارند لحظه ها ، وجین ِ روزگار عُسرت منند ، غزل واره میکنم غرور شکسته ی خویش را ، قصیده می سرایم بطالت ِ روح ِ سردرگمم را من ، تقدیر ِ از پیش نوشته شده ی ملک الموتم تو را به سایه ی چشم دخترکان زیبارو قسم ، آلتت را از روزگار ما بیرون کش ، روزگار بگذر ز عهدهای سختت ، هائد 16 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .