رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

آخه خدای من چرا همه اتفاقات بد باید با هم بیفته؟ . . . :164:

 

مشکلات خودم یه طرف بیمارستان بودن بابابزرگ یه طرف . . . :164:

 

خ س ت ه ا م . . . خسته ، خدا اینو بفهم . . . :hanghead:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

نه اینکه تو نمی دونی ولی این درد بی رحمه / یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه

 

تمام روز می خندم تمام ششب یکی دیگم / من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم

 

 

(احسان خواجه امیری)

  • Like 10
لینک به دیدگاه

تا حالا شده بخواین یه واقعیت تلخی رو به دوستتون بگین ولی دلتون نیاد و نتونین؟

من الان دقیقا تو این شرایطم ...

 

دوستم که چن روز پیش نوشته بودم با دوست پسرش بهم زده و قرار بوده ازدواج کنن ... متاسفانه دوباره با هم آشتی کردن و برگشتن سر قول و قرار قبلیشون ...

میگم متاسفانه چون بنظرم ازدواجشون کار درستی نیس ... چون پسره بدرد دوستم نمی خوره ... نمی دونم چجوری بگم ولی احساس میکنم پسره علاقه ای به دوستم نداره و فقط دلش براش می سوزه بعد از 3 سال دوستی ولش کنه .... چون تا حالا چند بار باهام بهم زدن و هر بار هم بخاطر گریه های دوستم دوباره با هم آشتی کردن و برگشتن سر خونه اول ....

 

هربار هم پسره با کلی ادا و اطوار قبول میکنه که آشتی کنن ، کلی شرط و شروط میذاره برای دوستم و همیشه هم به نوعی این سرکوفت رو بهش میزنه و این منت رو میذاره رو سرش که " تو اومدی منت کشی و التماس که من برگردم " !

 

اصلا نمی فمم چرا میخوان ازدواج کنن :| ینی واقعا تو مخم نمیره قضیه !

 

وقتی دوستم از حرفا و حرکات پسره برام میگه و تعریف می کنه ، واقعا حس بدی بهم دست میده ... نمی دونم شاید من سختگیرم ، ولی واقعا احساس میکنم با رفتاراش داره به دوستم توهین می کنه و هیچ احترامی براش قائل نیس ... اما دوستم متوجه نمیشه ...

 

چندین بار خواستم آروم و نم نمک بهش بگم ولی نتونستم ...

 

دلم نمیخواد فک کنه دارم دخالت میکنم یا هر چیز دیگه ای .... چون واقعا اینجوری نیس ، میخوام کمکش کنم ، چون واقعا ناراحت میشم وقتی پسره اینطوری باهاش برخورد می کنه ...

 

نمی دونم چیکار کنم ، نه می تونم دست روی دست بذارم ... نه می دونم چجوری بهش بگم ... کمتر از دو ماه دیگه قراره عقد کنن ...

 

اصلا نمی دونم کار درست چیه ...

  • Like 26
لینک به دیدگاه

وقتی که آدم بودن بها داره خیلی زیاد

وقتی که هر آدمی زیر فشارش بد میزاد

بهتره پست باشی خالی کنی عقده هاتو

حالا که این زمونه بد جوری روحتو میگاد

هائد

  • Like 12
لینک به دیدگاه

رفتم کارگاه دوستم. داره سمت ولنجک یه جا رو محوطه سازی میکنن. کارفرماشون شهرداریه. آلاچیق بزنن و پیاده رو وفضای سبز و ... کار میکنن.

بعد میگفت امیر این محوطه رو میبینی؟ اینجا باغ یه نفر بوده که شهرداری ازش خریده و داره پارک درست میکنه.

گفت حدوداً 18000 متره و متری 15 میلیون ازش خریدن. تقریباً دویست و هفتاد میلیارد تومان.:ws37:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

شما به دوستت بگو که فردای زندگی‌ بدبخت نشه

 

 

 

یعنی‌ مثلا اگه ازدواج کردن بیچرترین فرد روی زمین دختره می‌شه

 

من ازدواج مشابه این زیاد دیدم

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دلم نه عشق میخواهد...

 

نه دروغهای قشنگ...

 

نه ادعاهای بزرگ...

 

نه بزرگهای پر ادعا...

 

دلم یک فنجان چای داغ میخواهد...

 

و یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد...

  • Like 13
لینک به دیدگاه

ببخشید نقل قول می گیرم ولی نمی تونستم نگم:

تا حالا شده بخواین یه واقعیت تلخی رو به دوستتون بگین ولی دلتون نیاد و نتونین؟

من الان دقیقا تو این شرایطم ...

اگر واقعاً حتی 1% فکر می کنی به درد هم نمی خوردن بگو.... زمانی که من ازدواج کردم همه لال بودن....زمانی حرف ها به گوشم رسید که آب از سرم گذشته بود.....

بگو که فردا اگه یه چیزی شد خودت رو سرزنش نکنی و بگی من گفتم...خودش نخواست..... نه اینکه بگی : ای کاش می گفتم :sigh:

 

من خودم رو از اون زندگی مزخرف کشیدم بیرون...زندگی ای که 5 سالم رو نابود کرد.....

  • Like 19
لینک به دیدگاه

کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم؛

 

مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند؛

 

و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم؛

 

بعد می فهمیم که خیلی دیر شده ...!

  • Like 11
لینک به دیدگاه

دیگر همه جا احساس غریبی میکنم ، در خانه ، در میان دوستان ، در میان خود و خودم

حتی در حنجره ی تو حتی در میان سینه ی تو

آموختم امروز هیچکس مرا نخواست

گویی به خویش تضمین میدادم در این لاتاری ، شانس با من است ، با آرزوهای من است ، با تقدیر من است

خود را سفارش میکنم به خود ، سفارش میکنم به قلبی که حرمتش هتک شد ، وجودی که جریحه دار شد

هم اکنون که در خانه تنها نشسته ام

دیگر رمقی به هیچ چیز ندارم ، حتی نفس کشیدن ، جرات ندارم وگرنه تاکنون هفت کفن پوسانده بودم

خود را سفارش میکنم به صبر ، به صبر بر جسد انسانیت ، بر نَظاره گری مدام بر کارهای ناتمام که هیچوقت در زندگانیم کامل نشد

بر گشتن ها بر پیدا نکردن ها ، بر همین روزها که کلید در قفل میچرخانی به صورتت میخورد نفس سنگین مرگ

بر قرص ها را از خجالتی درآوردن

بر سیگار ها را آبرو دادن ، بر توبه های شکسته شده

بر خاطراتی که میخست به چهارچوب ِ تابوت ِ مزارم

حتی اگر روزی سر از مزار بخواهم دربیاورم ، این میخ ها نمیگذارند

لحظه ها ، وجین ِ روزگار عُسرت منند ، غزل واره میکنم غرور شکسته ی خویش را ، قصیده می سرایم بطالت ِ روح ِ سردرگمم را

من ، تقدیر ِ از پیش نوشته شده ی ملک الموتم

تو را به سایه ی چشم دخترکان زیبارو قسم ، آلتت را از روزگار ما بیرون کش ، روزگار

بگذر ز عهدهای سختت ، هائد

  • Like 16
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...