رفتن به مطلب

همسرم منو واسه خودم نمیخواد


ارسال های توصیه شده

شما رو به این لینک دعوت می کنم ...

من طــــ ــــ ــــلاق میخواهم ...

 

شاید مصداق مناسبی برای داستان شما نباشه، اما حتما بهتون کمک می کنه

براتون آرزوی زندگی آرومتری دارم.

 

از خودم بدم میاد

از خودم متنفر شدم امشب

از اینکه به این راحتی بازی خورده بودم

از اینکه اینقدر راحت احساسات من رو به بازی گرفته بودن از اینکه اینقدر راحت غرورم رو شکستن

از همه چیز بدم میاد

 

امشب کل قضیه این چند روز رو فهمیدم

همه اش یه نقشه بود از طرف خواهراش و خودش. خودش همچین نقشه ای به ذهنش نمیرسه. کار خواهراش بوده

 

اونا مطمئن بودن که من به همین راحتی از ایشون دست نمیکشم

واسه همین خواستن منو بترسونن

که بیشتر منو به سمت خودشون جلب کنن

منو بازی دادن

خود خواهرش از زبونش در رفت:

 

« اصلا نمیخواست طلاق بگیره

فقط میخواست یکم اذیتت کنه»

 

 

که چی؟

چرا؟

چون یکی یه خبر اورده براشون که فلانی داره قرص مصرف میکنه (اینو باباش بهم گفت، مثلا یواشکی)

 

جالب اینکه کمتر از 5 دقیقه از صلح کردنمون اولین بهونش رو گرفت. یعنی تقریبا تو جمله سوم یا چهارممون

یه اس داده بود برام قبلش میخواست پاکش کنه از تو گوشیم. گفتم نمیخواد پاکش کنی ولش کن

گفت باز شروع کردی؟ ولش کن؟

تو همین حین پدر خانومم اومد فرصت نشد ازش بپرسم به جای کلمه نامنوس و بی ریخت ولش کن چی باید بگم؟ احتمالا باید مثلا میگفتم رهایش بنما

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 66
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اخه چجوری مثل اونها باشم

یکیش بابای خودشه که 70 سالشه و کارمند یکی از اداره ها بوده و بازنشست شده و صاحب هفت هشت تا بچه هست.

یکیش برادرمه که رئیس ادارست و عادت کرده به صحبت های رسمی و 53 سالشه

یکی دیگش دوست برادرمه که رئیس یه اداره دیگست و ایشونم هم حدودا 60 داره

 

همین مثل اونها بودن یک حداقل یک سال کار میبره. طرز لباست طرز غذا خوردنت، طرز حرف زدنت طرز برخوردت دوستات و همه چیزت باید مثل اونها بشم.

تگه من قراره مثل اونها بشم پس خود من چی؟

 

اخه من که سی و سه سال سن دارم باید مثل یه پیرمرد رفتار کنم تا خانومم پزش رو بدن؟

اخه من باید با زنم بگم احوال شما خوب هست انشا االه؟

توی جمع بشینم جلسه بزارم؟

 

ببین الان اولشه طلاق بگیر خودتو راحت کن

 

 

چی چی خودتو عوض کنی روز اول چشش مشکل داشت مگه

 

 

whistle.gif

لینک به دیدگاه
ببین الان اولشه طلاق بگیر خودتو راحت کن

 

 

چی چی خودتو عوض کنی روز اول چشش مشکل داشت مگه

 

 

 

جناب اگه بخواستم به همین زودی تسلیم بشم و برم طلاق بدم که دیگه این همه صحبت و این پست و این چیزا لازم نبود. میرفتم میگفتم بابا حوصله ندارم خر من از کرگی کره خر بود! تمام

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

سلام

نمیدونم کسی موضوع من رو یادش هست یا نه.

ولی خوب گفتم شاید بهتر باشه که نتیجه زندگیمون رو هم بنویسم شاید به درد کسی خورد.

کار ما اخر رسید به طلاق

چیزی که فهمیدم این بوده که ایشون منو به خاطر تعریف هایی که ازم شنیده پسندیده.

حتی یک روز بهم گفت (البته عصبانی بود ولی ایشون موقع عصبانیت حرفای دلش رو میزنه) که از روز اول بهم علاقه نداشته و تنها بخاطر اینکه پدر و مادرم گفتن یه قطعه زمین تو روستا هست میفروشیم و خرج عروسی و زندگی بچمون میکنیم و همچنین بخاطر اینکه فکر میکرده از نظر احساسی هم تامینش میکنم با من ازدواج کرده.

اون زمین بخاطر کسادی بازار زمین فروش نرفت و حالا میفهمم که چرا خانومم با وجود اینکه 1300 سکه مهرشونه و خرج عروسی و کلیه جهیزه به عهده منه باز هم همیشه میگفتن سرم کلاه گذاشتین.

 

خانومم عقاید عجیبی داره. یعنی برای من که عجیبه.میگن که من همسر نمیخوام. پشتیبان می خوام. حتی بهم فهموند که براش درد دل هم نکنم چون روحیش تضعیف میشه.

نمیدونم واقعا

البته همش تقصیر ایشون هم نبوده خود هم تقصیر داشتم ولی حداقل این قدرت و شجاعت رو دارم که بگم من هم مقصرم. اما ایشون با وجود اینکه پدرش، برادرش، زن داییش، عمه اش، نامزد خواهرش، خواهرش، من، مشاور همه بهش میگیم بابا تو خودت هم از زندگی نمیدونی چی میخوای ولی باز هم معتقدن که هیچ کار اشتباهی نکردن و رفتار هاشون کاااملا درسته و اگر هم اشتباه بوده این اشتباهو کردن که بهم سخت نگرفتن و به اندازه کافی ازم ایراد نگرفتن.

ایشون از من اقتدار می خواستن میگفتن باید مرد مقتدری باشی ولی در عین حال میخواستن نحوه حرف زدن ، راه رفتن، نشستن، خوردن، خوابیدن و ... من رو خودشون تعیین کنند.اعتقاد داشتن که این دو تا با هم منافاتی نداره

ایشون میگه چرا به بیرون رفتن من توجهی نمیکنی و ازم نمیخوای که ازت اجازه بگیرم ولی وقتی ازشون خواستم وقتی میخوان از خونه بخوان برن بیرون به من اطلاع بدن، بسیار ناراحت شد و گفت خیلی ایده الی فکر میکنی.

ایشون میگن از من نظر نپرس خودت با اقتدار بگو نظر خوت رو بگو ولی توقع داره چیزی رو بگم که اون دوست داره و تو ذهنشه. این موضوع حتی سر چیز های کوچکی مثل اینکه الان توی پارک رو کدوم صندلی بشینیم هم رخ داده. اگه بگم کجا بشینیم ناراحت میشه و میگه نظری ندارم و وقتی میگم اینجا بشینیم هزار تا عیب و ایراد میگیرره و بلند میشه میره جای دیگه میشینه حتی اگه جای دیگه فقط یک متر با اینجا فاصله داشته باشه.

جالبه با وجود همه این چیز ها ایشون همش به من میگه تو بچه ای بزرگ شو. اینو هم از ته دل میگه ها نه واسه اینکه بخواد لج منو در بیاره. دائم در حال مقایسه من با ادم های مختلفه از ادم های 60-70 ساله گرفته تا شخصیت های کتاب های عشقی.

 

 

به هر حال هر چی بود دیگه تموم شد. بهش گفتم دیگه حاضر به ادامه این زندگی که دائم تحقیر شدنه و اعصاب خوردی و جنگ روانی نیستم. بادم برای کسی باید بمیره که طرف حداقل برات تب کنه

تو این مدت اعتماد به نفسم رو کامل از دست دادم. حدود 4 ملیونی هم خرجم شد که برای منی که هنوز اول راه زندگی هستم زیاده.

ولی خوب من به شروع دوباره فکر میکنم.

دارم میرم مشاور که اثرات این ازدواج لعنتی رو از تو وجودم پاک کنم.

لینک به دیدگاه

ممنون که قصه تون و نتیجه ی اون رو با ما به اشتراک گذاشتین ... برای من خیلی مفید بود ...

 

این قضیه ناراحت کننده بود ... با این وجود شاید برای هردوی شما این بهترین راه حل بوده ... برای شما آرزوی موفقیت می کنم ... :a030:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...