رفتن به مطلب

هوشنگ ابتهاج


ارسال های توصیه شده

گفتم اگر پر نتوانست یا

نخواست

من

هموار کرد خواهم گیتی را

فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی

من

خواستم ولی نتوانستم

تا خود چه خواهی و چه توانی

 

پ.ن:خواستم ولی نتوانستم:ws37:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 120
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

او را ز گیسوان بلندش شناختند

ای خاک این همان تن پاک است ؟

انسان همین خلاصه خاک است ؟

وقتی که شانه می زد

انبوه گیسوان بلندش را

تا دوردست آینه می راند

اندیشه خیال پسندش را

او با سلام صبح

خندان گلی ز آینه می چید

دستی به گیسوانش می برد

شب را کنار می زد

خورشید را در آینه می دید

اندیشه بر آمدن روز

بارانی از ستاره فرو می ریخت

در آسمان چشم

جوانش

آنگاه آن تبسم شیرین

در می گشود بر رخ آینه

از باغ آفتابی جانش

دزدان کور آینه افوس

آن چشم مهربان را

از آستان صبح ربودند

آه ای بهار سوخته

خاکستر جوانی

تصویر پر کشیده آیینه تهی

با یاد گیسوان بلندت

آیینه در غبار سحر آه می

کشد

مرغان باغ بیهوده خواندند

هنگام گل نبود

 

پ.ن:سوالاش استفهامی هست،جوابش معلوم هست:ws37:

ای خاک این همان تن پاک است ؟

انسان همین خلاصه خاک است ؟

لینک به دیدگاه

ارغوان شاخه همخون مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از

دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی

رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی

در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه راز ی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشتهباش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده

من

 

پ.ن:ارغوان جا ماند از هم پروازانsigh.gif

لینک به دیدگاه

خانه دل تنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پر شد

من به خود گفتم یک

روز گذشت

مادرم آه کشید

زود بر خواهد گشت

ابری هست به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل آن کودک خرد ؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم

معنی هرگز را

تو چرا

بازنگشتی دیگر ؟

آه ای واژه شوم

خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه

 

پ.ن:عالی شروع می کنه،دوباره بخون:ws37:

خانه دل تنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پر شد

لینک به دیدگاه

خانه خالی تنهایی

مثل آینه بی تصویر

در شب تنگ شکیبایی

عکسی آویخته بر دیوار

مثل یادی سبز

مانده در ذهن

شب پاییز

دختری

گردن افراشته با بارش گیسوی بلند

پسری

در نگاهش غم خاموش پدر

و زنی رعنا اما دور

در شب تنگ شکیبایی مردی تنها

مثل آینه بی تصویر

خالی خانه تنهایی

سایه ی خاموش

در شب آینه می گرید

آه هرگز صد عکس

پر نخواهد کرد

جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش

این که همراه تو می گرید آیینهست

تو همین چهره تنهایی

 

پ.ن:قاب عکسی که هیچ وقت پر نمی شهsigh.gif

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

نه هراسی نیست

من هزاران بار

تیرباران شده ام

و هزاران بار

دل زیبای مرا از دار آویخته اند

و

هزاران بار

با شهیدان تمام تاریخ

خون جوشان مرا

به زمین ریخته اند

سرگذشت دل من

زندگی نامه انسان است

که لبش دوخته اند

زنده اش سوخته اند

و به دارش زده اند

آه ای بابک خرم دین

تو لومومبا را می دیدی

و لومومبا می دید

مرگ خونین

مرا در بولیوی

راز سرسبزی حلاج این است

ریشه در خون شستن

باز از خون رستن

در ویتنام هزاران بار

زیر تیغ جلاد

زخم برداشته ام

وندر آن آتش و خون

باز چون پرچم فتح

قامت افراشته ام

آه ای آزادی

دیرگاهی ست ک از اندونزی تاشیلی

خاک این دشت

جگر سوخته با خون تو می آمیزد

دیرگاهی ست که از پیکر مجروححح فلسطین شب و روز

خون فرو می ریزد

و هنوز از لبنان

دود برمیخیزد

سالها پیش مرا با کیوان کشتند

شاه هر روز مرا میکشت

و هنوز

دست شاهانه دراز است پی کشتن من

هم از آن دست پلید است که در

خوزستان

در هویزه بستان سوسنگرد

این چنین در خون آغشته شدم

و همین امروز با مسلمان جوانی که خط پشت لبش

تازه سبزی می زد کشته شدم

نه هراسی نیست

خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست

دست تاریخ ظفرنامه انسان را

زیب دیباچه خون کرده ست

آری از مرگ هراسی نیست

مرگ در میدان این آرزوی هر مرد است

من دلم از دشمن کام شدم شدن می سوزد

مرگ با دشنه دوست ؟

دوستان این درد است

نه هراسی نیست

پیش ما ساده ترین مسئله ای مرگ است

مرگ ما سهل تر از کندن یک برگ است

من به این باغ می اندیشم

که یکی پشت درش با تبری نیز کمین کرده ست

دوستان گوش کنید

مرگ من مرگ شماست

مگذارید شما را بکشند

مگذارید که من بار دگر

در شما کشته شوم

 

پ.ن:چه زیبا پیوند می ده تاریخ رو با هم:ws37:

آه ای بابک خرم دین

تو لومومبا را می دیدی

و لومومبا می دید

مرگ خونین

مرا در بولیوی

راز سرسبزی حلاج این است

ریشه در خون شستن

باز از خون رستن

در ویتنام هزاران بار

زیر تیغ جلاد

زخم برداشته ام

لینک به دیدگاه

شبی

کدام شب ؟

شبی

شبی ستاره ای دهان گشود

چه گفت ؟

نگفت از لبش چکید

سخن چکید ؟

سخن نه اشک

ستاره میگریست

ستاره کدام کهکشان ؟

ستاره ای که کهکشان نداشت

سپیده دم که خاک

در انتظار روز خرم است

ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد

نهفته در نگاه شبنم است

 

پ.ن:شبی،کدام شب؟!:ws37:

لینک به دیدگاه

سینه باید گشاده چون دریا

تا کند نغمه ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج

که رود صد ره برآید باز

تن

طوفان کش شکیبنده

که نفرساید از نشیب و فراز

بانگ دریادلان چنین خیزد

کار هر سینه نیست این آواز

 

پ.ن:کار هر سینه نیست این آواز:ws37:

لینک به دیدگاه

زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان

در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود

بس نکته های نغز و سخنهای پرنگار

گفتند در ستایش

این گنبد کبود

اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان

شایسته ستایش و تکریم آدمی ست

گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند

ای مادر ای زمین

امروز این منم که ستایشگر توام

از توست ریشه و رگ و خون و خروش من

فرزند حقگزار تو و شاکر توام

بس روزگار گشت و بهار و

خزان گذشت

تو ماندی وگشادگی بی کرانه ات

طوفان نوح هم نتوانست شعله کشت

از آتش گداخته جاودانه ات

هر پهلوان به خاک رسیده ست گرده اش

غیر از تو ای زمین که در این صحنه ستیز

ماندی به جای خویش

پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار

فرزند بدسگالی اگر چون

حرامیان

بی حرمت تو تاخت

هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری

با جمله ناسپاسی فرزند شناخت

آری زمین ستایش و تکریم را سزاست

از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه

پروردگان دامن و گهواره وی اند

سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه

ای بس که تازیانه خونین برق و

باد

پیچیده دردناک

بر گرده زمین

ای بس که سیل کف به لب آورده عبوس

جوشیده سهمناک بر این خاک سهمگین

زان گونه مرگبار که پنداشتی دریغ

دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات

اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت

بیرون کشیده تن

از زیر هر بلا

و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب

زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا

بگذار چون زمین

من بگذرانم شب طوفان گرفته را

آنگه به نوش خند گهربار آفتاب

پیش تو گسترم همه گنج نهفته را

 

پ.ن:مثه یکی بود یکی نبود شروع قصه است ولی این برای شعر هست:ws37:

زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان

در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود

بس نکته های نغز و سخنهای پرنگار

گفتند در ستایش

این گنبد کبود

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

سراب

 

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار

جز دسترس به وصل اویم آرزو نبود

دادم در این هوس دل دیوانه را به باد

این جست و جو نبود

هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم

رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت

این است آن پری که ز من می نهفت رو

خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت

در خواب آرزو

هر سو مرا کشید پی خویش دربدر

این خوشپسند دیده زیباپرست من

شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار

بگرفت دست من

و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان

در دورگاه دیده من جلوه می نمود

در وادی خیال مرا مست می دواند

وز خویش می ربود

از دور می فریفت دل تشنه مرا

چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود

وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب

دیدم سراب بود

بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز

می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟

بنما کجاست او

لینک به دیدگاه

نی خاموش

 

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم

آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست

تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست

از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ

لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه ی من شوریده سر گذار

بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و توفان آه سرد

ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری ام فرست

دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز

صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

لینک به دیدگاه

مرثیه جنگل

 

امشب همه غم های عالم را خبر کن !

بنشین و با من گریه سر کن

گریه سر کن !

ای جنگل ، ای انبوه ِ اندوهان ِ دیرین

ای چون دل ِ من ، ای خموش ِ گریه آگین

سر در گریبان ، در پس ِ زانو نشسته

ابرو گره افکنده چشم از درد بسته

در پرده های اشک ِ پنهان ، کرده بالین !

ای جنگل ای داد

از آشیانت بوی خون می آورد باد

بر بال ِ سرخ ِ کشکرک پیغام شومی ست

آنجا چه آمد بر سر ِ آنسرو ِ آزاد ؟

ای جنگل ای شب !

ای بی ستاره !

خورشید ِ تاریک !

اشک ِ سیاه ِ کهکشان های گسسته !

آیینه ی دیرینه ی زنگار بسته !

دیدی چراغی را که در چشمت شکستند ؟

ای جنگل ای غم !

چنگ ِ هزار آوای باران های ماتم !

در سایه افکند ِ کدامین ناربُن ریخت

خون از گلوی مرغ عاشق ؟

مرغی که می خواند

مرغی که با آوازش از کنج ِ قفس پرواز می کرد

مرغی که می خواست

پرواز باشد ...

از جنگل ای حیف !

همسایه ی شب های تلخ ِ نامرادی !

در آستان ِ سبز ِ فروردین دریغا

آن غنچه های سرخ را بر باد دادی !

ای جنگل ای پیسوته پاییز !

ای آتش ِ خیس !

ای سرخ و زرد ، ای شعله ی سرد !

ای در گلوی ابر و مه فریاد ِ خورشید !

تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد ؟

ای جنگل ای در خود نشسته !

پیچیده با خاموشی ِ سبز

خوابیده با رؤیای رنگین ِ بهار ِ نغمه پرداز

زین پیله کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز ؟

ای جنگل ای همراز ِ کوچک خان ِ سردار !

هم عهد ِ سر های بریده !

پر کرده دامن

از میوه های کال چیده !

کی می نشیند دُرد ِ شیرین ِ رسیدن

در شیر ِ پستان های سبزت ؟

ای جنگل ای خشم !

ای شعله ور چون آذرخش ِ پیرهن چاک !

با من بگو از سرگذشت ِ آن سپیدار

آن سهمگین پیکر ، که با فریاد ِ تندر

چون پاره ای از آسمان افتاد بر خاک !

ای جنگل ای پیر !

بالنده ی افتاده ، آزاد ِ زمینگیر !

خون می چکد ینجا هنوز از زخم ِ دیرین ِ تبر ها

ای جنگل ! اینجا سینه ی من چون تو زخمی ست

اینجا دمادم دارکوبی بر درخت ِ پیر می کوبد

دمادم

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

سنگی است زیر آب

در گود شب گرفته دریای نیلگون

تنها نشسته در تک آن گور سهمناک

خاموش مانده در دل آن سردی و سکون

او با سکوت خویش

از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه:ws37:

هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز

هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه

بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود

کان ناله بشنود

بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت

در گود آن کبود

سنگی است زیر آب ولی آن

شکسته سنگ

زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت

دل بود اگر به سینه دلدار می نشست

گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت

 

 

پ.ن:امیدی نیست برای مرجان من هوشنگ جان..نیست..!:ws37:(مرجان استعاره از خودمه...داستان عشقی برامون درست نکنین)

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها

سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها

به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من

مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها !‏

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

عشق من و تو؟ آه...

اين هم حکايتي است

اما در اين زمانه که درمانده هر کسي

از بهر نان شب

ديگر براي عشق و حکايت مجال نيست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بيست شمع خواهي افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولي

خوابيده اند گرسنه و لخت روي خاک

زيباست رقص و ناز سرانگشت هاي تو

بر پرده هاي ساز

اما هزار دختر بافنده اين زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هايشان

جان مي کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقيري که بيش از آن

پرتاب مي کني تو به دامان يک گدا

وين فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اينجا به خاک خفته هزار آرزوي پاک

اينجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شيرين بي گناه

چشم هزار دختر بيمار ناتوان ...

ديريست گاليا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست

هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان

هنگامه ي رهايي لبها و دست هاست

عصيان زندگي است

در روي من مخند!

شيريني نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از اين پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد!

ياران من به بند،

در دخمه هاي تيره و غمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک

در هر کنار و گوشه ي اين دوزخ سياه

زودست گاليا!

در من فسانه ي دلدادگي مخوان!

اکنون ز من ترانه ي شوريدگي مخواه!

زودست گاليا! نرسيدست کاروان ...

روزي که بازوان بلورين صبحدم

برداشت تيغ و پرده ي تاريک شب شکافت،

روزي که آفتاب

از هر دريچه تافت،

روزي که گونه و لب ياران همنبرد

رنگ نشاط و خنده ي گمگشته بازيافت،

من نيز باز خواهم گرديد آن زمان

سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها

سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان

سوي تو،

عشق من!

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...