رفتن به مطلب

هوشنگ ابتهاج


ارسال های توصیه شده

[h=1]فسانه ی شهر [/h]صبا به لرزش تن سیم تار را مانی

به بوی نافه سر زلف یار را مانی

به گوش یار رسان شرح بی قراری دل

به زلف او که دل بی قرار را مانی

در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم

بمان که مردم چشم انتظار را مانی

سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک

که در سکوت شبم آبشار را مانی

به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ

کنار عاشق شب زنده دار را مانی

ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز

چه بستری تو که دریا کنار را مانی

گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر

که روزهای خوش روزگار را مانی

مناز این همه ای مدعی به صحبت یار

که پیش آن گل نورسته خار را مانی

امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم

بیا که گریه ی بی اختیار را مانی

غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر

ترانه ی غزل شهریار را مانی

نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من

بگو بیا که نسیم بهار را مانی

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 120
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]خنده ی غم آلود [/h] چون باد می روی و به خکم فکنده ای

آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای

حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام

شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟

اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم

مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای

بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست

کز دست کودکی بربایی پرنده ای

بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید

آنگه شناختم که تو برق جهنده ای

بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت

جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای

لینک به دیدگاه

[h=1]مرغ پریده [/h]هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده

هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده

تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشته برای من از بهشت رسیده

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده

هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی

که چونی ای به سر راه انتظار کشیده

چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران

سپید کردی چشمم در انتظار سپیده

به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل

که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی

که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده

خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم

که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

لینک به دیدگاه

[h=1]خاکستر [/h] چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت

نامهربان من که به ناز از برم گذشت

چون ابر نوبهار بگریم درین چمن

از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت

منظور من که منظره افروز عالمی ست

چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت

آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم

آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت

دریای لطف بودی و من مانده با سراب

دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت

منت کش خیال توام کز سر کرم

همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت

جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک

دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت

خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید

هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت

صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ

هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت

خوش سایه روشنی است تماشای یار را

این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

لینک به دیدگاه

[h=1]قصه ی درد [/h] رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم

اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد

که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه

آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان

من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم

می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا

حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم

غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم

خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد

سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

لینک به دیدگاه

[h=1]ناله ای بر هجران [/h]گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی

وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی

ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن

گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی

آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند

خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی

می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم

تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی

تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم

این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی

لینک به دیدگاه

[h=1]نی شکسته [/h] با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم

تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم

ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دو از تو من دل شده آواز چه سازم

لینک به دیدگاه

[h=1]نی خاموش [/h] باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم

آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست

تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست

از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ

لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه ی من شوریده سر گذار

بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و توفان آه سرد

ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری ام فرست

دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز

صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

لینک به دیدگاه

[h=1]کهربا[/h] من نه خود می روم ، او مرا می کشد

کاو سرگشته را کهربا می کشد

چون گریبان ز چنگش رها می کنم

دامنم را به قهر از قفا می کشد

دست و پا می زنم می رباید سرم

سر رها می کنم دست و پا می کشد

گفتم این عشق اگر واگذارد مرا

گفت اگر واگذارم وفا می کشد

گفتم این گوش تو خفته زیر زبان

حرف ناگفته را از خفا می کشد

گفت از آن پیش تر این مشام نهان

بوی اندیشه را در هوا می کشد

لذت نان شدن زیر دندان او

گندمم را سوی آسیا می کشد

سایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟

در پی اش می روم تا کجا می کشد

لینک به دیدگاه

[h=1]به پایداری آن عشق سربلند [/h] بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان

کههیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

لینک به دیدگاه

[h=1]در قفس [/h]ای برادر عزیز چون تو بسی ست

در جهان هر کسی عزیز کسی ست

هوس روزگار خوارم کرد

روز گارست و هر دمش هوسی ست

عنکبوت زمانه تا چه تنید

که عقابی شکسته ی مگسی ست

به حساب من و تو هم برسند

که به دیوان ما حسابرسی ست

هر نفسی عشق می کشد ما را

همچنین عاشقیم تا نفسی ست

کاروان از روش نخواهد ماند

باز راه است و غلغل جرسی ست

آستین بر جهان برافشانم

گر به دامان دوست دسترسی ست

تشنه ی نغمه های اوست جهان

بلبل ما اگرچه در قفسی ست

سایه بس کن که دردمند ونژند

چون تو در بند روزگار بسی ست

لینک به دیدگاه

[h=1]پژوک [/h]دل شکسته ی ما همچو اینه پک است

بهای درنشود گم اگرچه در خک است

ز چک پیرهن یوسف آشکارا شد

که دست و دیده ی پکیزه دامنان پک است

نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند

که این دو اسبه ی ایام سخت چالک است

قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق

تو هرقبا که بدوزی به قدر ادرک است

سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست

بگویمت که گریبان گل چراچک است

رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک

چنین که داس تو بر شاخه های این تک است

ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود

فغان ز دوست که در دشمنی چه بی بک است

صفای چشمه ی روشن نگاه دار ای دل

اگر چه از همه سو تند باد خاشک است

صدای توست که بر می زند ز سینه ی من

کجایی ای که جهان از تو پر ز پژوک است

غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ غریب

بنال سایه که هنگام شعر غمنک است

دل حزینم ازین ناله ی نهفته گرفت

بیا که وقت صفیری ز پرده ی رک است

لینک به دیدگاه

[h=1]عزیز تر از جان [/h]یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار

باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار

در راه عشق گر برود جان ما چه بک

ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار

محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید

این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار

ما با امید صبح وصال تو زنده ایم

ما را ز هول این شب هجران نگاه دار

مپسند یوسف من اسیر برادران

پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار

بازم خیال زلف تو ره زد خدای را

چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار

ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست

چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

لینک به دیدگاه

[h=1]گل افشان خون [/h] بلندا سرما که گر غرق خونش

ببینی ، نبینی تو هرگز زبونش

سرافراز باد آن درخت همایون

کزین سرنگونی نشد سرنگونش

تناور درختی که هر چه ش ببری

فزون تر بود شاخ و برگ فزونش

پی آسمان زد همانا تبرزن

که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش

زمین واژگون شد از آن تا نبیند

در ایینه ی آسمان واژگونش

بلی گوی عهدش بلا آزماید

زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش

ز چندی و چونی برون رفت و آخر

دریغا ندانست کس چند و چونش

خوشا عشق فرزانه ی ما که ایدون

ز مجنون سبق برده صیت جنونش

از آن خون که در چاه شب خورد بنگر

سحرگاه لبخند خورشید گونش

خم زلفش آن لعل می نماید

نگر تا نپیچی سر از رهنمونش

بهارا تو از خون او آب خوردی

بیا تا ببینی گل افشان خونش

سماعی است در بزم او قدیسان را

دلا گوش کن نغمه ی ارغنونش

به مانند دریاست آن بی کرانه

تو موجش ندیدی و دیدی سکونش

نهنگی بباید که با وی بر اید

کجا سایه از عهده اید برونش

لینک به دیدگاه

[h=1]در پرده ی خون [/h] بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم

به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم

به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم

که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم

نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد

بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم

شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است

سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم

جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل

سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم

گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد

ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم

سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد

چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم

به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری

بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب

که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم

دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز

مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم

شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه

چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

لینک به دیدگاه

[h=1]زنده وار [/h] چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

لینک به دیدگاه

[h=1]یاد آر [/h]ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم

و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم

معلوم نشد صدق دل و سر محبت

تا این سر سودازده بر دار نبردیم

ما را چه غم سود و زیان است که هرگز

سودای تو را برسر بازار نبردیم

با حسن فروشان بهل این گرمی بازار

ما یوسف خود را به خریدارنبردیم

ای دوست که آنصبح دل افروز خوشت باد

یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم

سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند

از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم

بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه

کی خون دلی بود که در کار نبردیم

تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست

از اینه ای منت دیدار نبردیم

لینک به دیدگاه

[h=1]شبیخون [/h] برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام

تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او

چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو

گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو

کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی

منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد

چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان

نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق

سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند

ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوت غم

با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

لینک به دیدگاه

[h=1]خون بها [/h]ای دوست شاد باش که شادی سزای توست

این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست

صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر

ای دل بیا که این همه اجر وفای توست

این باد خوش نفس به مراد تو می وزد

رقص درخت و عشو ی گل در هوای توست

شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد ؟

کان آفتاب سایه شکن در سرای توست

خوش می برد تو را به سر چشمه ی مراد

این جست و جو که در قدم رهگشای توست

ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش

یاد تو خوش که خنده ی گل خون بهای توست

دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد

کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست

پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز

هر سو گذار قافله های صدای توست

از آفتاب گرمی دست تو می چشم

برخیز کاین بهار گل افشان برای توست

با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم

ای دوست شاد باش که شادی سزای توست

لینک به دیدگاه

[h=1]دلی در آتش [/h]چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم

که صد خورشید آتش برده از خکستر سردم

به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن

که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم

شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست

که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست

چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان

چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم

در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد

نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

بر آری ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی

که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم

ز خوبی آب پکی ریختم بر دست بد خواهان

دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز

ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...