رفتن به مطلب

هوشنگ ابتهاج


ارسال های توصیه شده

[h=1]زاد راه [/h]نیامزند لبت جان بوسه خواه من است

نگاه کن به نیازی که در نگاه من است

ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم

دلی چو اینه دارم همین گناه من است

بماند آن که به امید راه توشه رود

منم که ذوق جمال تو زاد راه من است

ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی

که روشنایی ایینه ات ز آه من است

مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار ؟

شکست کار من از عقل روسیاه من است

ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش

خلاف طینت او نیست، اشتباه من است

گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت

خراب غارت عشق است و دادخواه من است

به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم

به غم بگوی که این خسته در پناه من است

ز حسن پرس که در روی تو به سایه چه گفت

جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 120
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]راهی و آهی [/h]پیش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم

که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست

تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم

صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین

عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم

همه مرغان هم آواز پرکنده شدند

آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت

کی بود باز که شوری به جهان درفکنم

نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد ؟

من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم

بی تو دیگر غزل سایه ندارد لطفی

باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

لینک به دیدگاه

[h=1]مرغ چمن آتش[/h]ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق

جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون

هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

لینک به دیدگاه

[h=1]نقش پرنیان [/h]هزار سال درین آرزو توانم بود

تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود

تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم

که روز آمدنت روزی که خواهد بود

زهی امید شکیب آفرین که در غم تو

ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود

بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای

کزین بد آمده راه برون شدی نگشود

برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت

که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود

دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم

که دشنه هاست در آن آستین خون آلود

چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش

که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

لینک به دیدگاه

[h=1]صبر و ظفر [/h]ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا

با ارمغان قول و غزل از سفر بیا

پیک امید باش و پیام آور بهار

همراه بوی گل چو نسیم سحر بیا

زان خرمن شکفته ی جان های آتشین

برگیز خوشه ای و چو گل شعله ور بیا

دوشت به خواب دیدم و گفتم آمدی

ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا

چون شب به سایه های پریشان گریختی

چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا

در خک و خون تپیدن این پهلوان ببین

سیمرغ را خبر کن و چون زال زر بیا

ما هر دو دوستان قدیمیم ای عزیز

این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا

بشتاب ناگزیر که دیرست وقت پیر

ای مژده بخش بخت جوان زودتر بیا

این روزگار تلخ تر از زهر گو برو

یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا

لینک به دیدگاه

[h=1]عشق هزار ساله [/h] کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند

اینه ی دل مرا همدم آه می کند

شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من

عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند

ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو

حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند

دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد

ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند

باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات

کوه گران غصه را چون پر کاه می کند

آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد

هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند

مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان

آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند

لینک به دیدگاه

[h=1]بر آستان وفا [/h]کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است

به سکنان سلامت خبر که خواهد برد

که باز کشتی ما در میان غرقاب است

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

به سینه سر محبت نهان کنید که باز

هزار تیر بلا در کمین احباب است

ببین در اینه داری ثبات سینهی ما

اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است

بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز

اگر امید گشایش بود ازین باب است

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت

مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است

مدار چشم امید از چراغدار سپهر

سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد

سزای رستم بد روز مرگ سهراب است

عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ

که این نمایش پرواز نقش در قاب است

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت

چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

لینک به دیدگاه

[h=1]هنر گام زمان [/h]امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

لینک به دیدگاه

[h=1]پاییز[/h]شب های ملال آور پاییز است

هنگام غزل های غم انگیز است

گویی همه غم های جهان امشب

در زاری این بارش یکریز است

ای مرغ سحر ناله به دل بشکن

هنگامه ی آواز شباویز است

دورست ازین باغ خزان خورده

آن باد فرح بخش که گلبیز است

ساقی سبک آن رطل گران پیش آر

کاین عمر گران مایه سبک خیز است

خکستر خاموش مبین ما را

باز آ که هنوز آتش ما تیز است

این دست که در گردن ما کردند

هش دار که با دشنه ی خونریز است

برخیز و بزن بر دف رسوایی

فسقی که در این پرده ی پرهیز است

سهل است که با سایه نیامیزند

ماییم و همین غم که خوش آمیز است

لینک به دیدگاه

[h=1]خون در جگر [/h]دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم

به جان او که دل از آن او نگردانیم

اگر به ماه بر اید و گر به چاه شود

چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم

حدیث غارت دی از درخت پرسیدند

جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم

به آب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل

که نقش بندی این خون در جگر دانیم

خمار این شب ساغر شکسته چند کشی ؟

بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم

زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد

وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم

خدای را که دگر جرعه ای از آن می لعل

به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم

طریق سایه اگر عاشقی ست عیب مکن

ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم

لینک به دیدگاه

[h=1]با نی کسایی[/h]دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن

ز روزگار میاموز بی وفایی را

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست

تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

شکایت شب هجران که می تواند گت

حکایت دل ما با نی کسایی کن

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست

بیا و با غزل سایه همنوایی کن

لینک به دیدگاه

[h=1]رحیل [/h]فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش

گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

لینک به دیدگاه

[h=1]نیاز[/h]موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش

چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش

حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست

ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش

هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم

وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش

می تراود بوی جان امروز از طرف چمن

بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش

همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم

وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود

گر نبودی این همه نامهربانی کردنش

سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب

در شبستان تو تابد شمع روی روشنش

لینک به دیدگاه

[h=1]اشک واپسین [/h]به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت

بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من

ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

لینک به دیدگاه

[h=1]وفا [/h]بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

لینک به دیدگاه

[h=1]به نام شما [/h]زمان قرعه ی نو می زند به نام شما

خوشا که جهان می رود به کام شما

درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است

که بوی خود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید

کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست

چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما

ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود

که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

زمان به دست شما می دهد زمام مراد

از آن که هست به دست خرد زمام شما

همای اوج سعادت که می گریخت ز خک

شد از امان زمین دانه چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

که چون سمند زمین شد سپهر رام شما

به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی

طرب کنید که پر نوش باد جام شما

لینک به دیدگاه

[h=1]رنج دیرینه [/h]حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خک بلکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیتس

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آنخطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

لینک به دیدگاه

[h=1]غزل تن [/h] تن تو مطلع تابان روشنایی هاست

اگر روان تو زیباست از تن زیباست

شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع

که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست

نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن

که از زلال تنت جان روشنت پیداست

که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟

که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست

ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد

که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست

مگر ز جان غزل آفریده اند تنت

که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست

نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت

که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست

نگاه من ز میانت فرو نمی اید

هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست

حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست

چو آفتاب که ایینه دار او دریاست

لینک به دیدگاه

[h=1]سماع سرد [/h] درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی

ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد

به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او

که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی

یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

از آستین عشق او چون خنجری در آمدی

فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی

شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست

چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی

سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

لینک به دیدگاه

در پایان مثنوی سماع سوختن به عنوان حسن ختام تقدیم می گردد:

 

سماع سوختن

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست

عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است

دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست

زایش كهكشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست

در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان

در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن

زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن كه عشق می ورزد

دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر

روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز

شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز

عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش

مشت خاكی ست پر كدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است

صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیكی

تو شبی ، بی چراغ تاریكی

آتشی در تو می زند خورشید

كنده ات باز شعله ای نكشید ؟

چون درخت آمدی ، زغال مرو

میوه ای ، پخته باش ، كال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون

می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار

میوه اش آتش است آخر كار

خشك و تر هر چه در جهان باشد

مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن

سبك از حبس خویش دور شدن

كوه هم آتش گداخته بود

بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ

دم سرد كه كرد او را سنگ ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست

نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است

فكر پرواز در دل سنگ است

مگرش كوره در گذار آرد

آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ

به جهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار

خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است كز رخ شاداب

می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست ؟ خنده ی هستی

خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است

رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست

تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید

جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند

چند سار است بر درخت بلند ؟

زان سیاهی كه مختصر گیرند

آٍمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن كردی

خویشتن را جدا ز من كردی

تن كه بر تن همیشه مشتاق است

جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر

از چه دریا شدی درنگ آور ؟

ذره انباشی چو توده ی دود

ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی ، چه جای شكیب ؟

بدر آی از سراچه ی تركیب

مشرق و مغرب است هر گوشت

آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری كه خون جوشیده ست

شیرهی آفتاب نوشیده ست

آن كه از گل و گلاب می گیرد

شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست

شیشه از نازكی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب

می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیك باغ خورشیدند

كه نصیبی به خاك بخشیدند

چون پیامی كه بود ، آوردند

هم به خورشید باز می گردند

برگ ، چندان كه نور می گیرد

باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو

وام خورشید می گزارد او

شاخه در كار خرقه دوختن است

در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است

چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند

تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار

نقش خورشید می برد در كار

گل جواب سلام خورشیدست

دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازك از آن نفس كه گیاه

سر بر آرد ز خاك سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست

پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی كه در دلش خفته ست

یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست

زان كه این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان كه در خاك است

با دلش آفتاب ادراك است

سرگذشت درخت می داند

رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است

سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت كهن منم كه زمان

بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند

سر كشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی ، شب گور

در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت

كه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست كلاغ

آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان كه با دلم می خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم

بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شكن فرود آمد

در دل هیمه بوی دود آمد

كنده ی پر آتش اندیشم

آرزومند آتش خویشم

 

منابع اشعار سایت سارا شعر

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...