رفتن به مطلب

هوشنگ ابتهاج


ارسال های توصیه شده

[h=1]خواب و خیال [/h]نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 120
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]مرغ دریا [/h]آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

همنوای دل من بود بع تنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

لینک به دیدگاه

[h=1]یگانه [/h]همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

و گر دوباره بر ایی هزار چندانی

چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی

ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی

خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی

روندگان طریق تو راه گم نکنند

که نور چشم امید و چراغ ایمانی

هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

تویی که درد جهان را یگانه درمانی

چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

لینک به دیدگاه

[h=1]درد [/h] حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست

بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست

حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند

چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است

تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست

لینک به دیدگاه

[h=1]غزل کهنه [/h] ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی

ازین سرای کهن راهی کجام کنی

درین جهان غریبم از آن رها کردی

که با هزار غم و درد آشنام کنی

بسم نوای خوش آموختی و آخر عمر

صلاح کار چه دیدی که بی نوام کنی

چنین عبث نگهم داشتی به عمر دراز

که از ملازمت همرهان جدام کنی

تو خود هر اینه جز اشک و خون نخواهی دید

گرت هواست که جام جهان نمام کنی

مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست

به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی

زمانه کرد و نشد ، دست جور رنجه مکن

به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی

هزار نقش نوم در ضمیر می آمد

تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی

لب تو نقطه ی پایان ماجرای من است

بیا که این غزل کهنه را تمام کنی

لینک به دیدگاه

[h=1]هم آشیان [/h] هنوز عشق تو امید بخش جان من است

خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق

که سوز سینه یخورشید در زبان من است

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا

که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

نمی رود ز سرم این خیال خون آلود

که داس حادثه در قصد ارغوان من است

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا

فروغ روی تو آرایش روان من است

حکایت غم دیرین به عشق گفتم ، گفت

هنوز این همه آغاز داستان من است

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون

بمان که تیر امان تو در کمان من است

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست

ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است

زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد

دلی که در گرو حسن جاودان من است

به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق

که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

لینک به دیدگاه

[h=1]چشمه ی خارا [/h] ای عشق مشو در خط خلق ندانندت

تو حرف معمایی خواندن نتوانندت

بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند

خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت

درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست

تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت

از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان

زهر است اگر آبی در کام چکانندت

در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو

تا در شب سرگردان هر سو بکشانندت

تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی

ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت

یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم

گر جان بدهند ای غم از من نستانندت

گر دست بیفشانند بر سایه ، نمی دانند

جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت

چون مشک پرکنده عالم ز تو کنده

گر نافه نهان داری از بوی بدانندت

لینک به دیدگاه

[h=1]کمند مهر [/h] چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد

تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

تو نور دیده ی مایی به جای خویش در ای

چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد

تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش

برون در منشین و بر آستانه مگرد

زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست

تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد

چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم

کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد

بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست

تو در هوای رهایی درین میانه مگرد

کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند

دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد

تو شعر گمشده ی سایه ای ، شناختمت

به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد

لینک به دیدگاه

[h=1]هست ای ساقی [/h]شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی

نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی

من شکسته سبو چاره از کجا جویم

که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی

صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز

ز داشت نکشیدند دست ای ساق ی

ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود

چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی

درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم

به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی

شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است

بزن به شادی این غم پرست ای ساق ی

چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز

مگو که مرد رهی نیست ، هست ای ساقی

روا مدار که پیوسته دل شکسته بود

دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی

لینک به دیدگاه

[h=1]چندمین هزار امید بنی آدم [/h] گفتم که مژده بخش دل خرم است این

مست از درم در آمد و دیدم غم است این

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید

ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت

پایان شام پیله ی ابریشم است این

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت

تنها نه من ، گرفتگی عالم است این

ای دست برده در دل و دینم چه می کنی

جانم بسوختی و هنوزت کم است این

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی

ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی

چندمین هزار امید بنی آدم است این

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت

آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

لینک به دیدگاه

[h=1]سیاه و سپید [/h] شبی رسید که در آرزوی صبح امید

هزار عمر دگر باید انتظار کشید

در آسمان سحر ایستاده بود گمان

سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید

هزار سال ز من دور شدستاره ی صبح

ببین کزین شب طلمت جهان چه خواهد دید

دریغ جان فرورفتگان این دریا

که رفت در سر سودای صید مروارید

نبود در صدفی آن گوهر که می جستیم

صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید

ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد

بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید

سیاه دستی آنساقی منافق بین

که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید

سزاست گر برود رود خون ز سینه ی دوست

که برق دشنه ی دشمن ندید و دست پلید

چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز

که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید

کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند

که جان ماست گروگان آن نوا و نوید

بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است

به جادویی نتوان کشت آتش جاوید

روان سیاه که ایینه دار خورشید است

ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید

لینک به دیدگاه

[h=1]سرای سرود [/h]دگر نگاه مگردان در آسمان کبود

کبوتران تو پر خسته آمدند فرود

به هر چه می نگرم با دریغ و بدرود است

شد آن زمان که جهان جمله مژده بود و درود

دریغ عهد شکر خواب و روزگار شباب

چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود

چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ

کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نه پود

سخن به سینه ی تنگم نمی زند چنگی

که گور گریه ی خاموش شد سرای سرود

چه رفت بر سر آن شهسوار دشت شفق

که خون همی چکد از سم این سمند کبود

بود که خرمن خکسترش به باد رود

چو تنگ شد نفس آتش از تباهی دود

مباد سایه که جانت بماند از رفتار

که در روندگی دایم است هستی رود

تو را که گوش دل است و زبان جان خوش باش

که نازکان جهان راست با تو گفت و شنود

لینک به دیدگاه

[h=1]شبگرد [/h] بر آستان تو دل پایمال صد دردست

ببین که دست غمت بر سرم چه آوردست

هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ

که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست

شب است و اینه خواب سپیده می بیند

بیا که روز خوش ما خیال پروردست

دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ

که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست

چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی

به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست

به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق

که سینه ها سیه از روزگار دم سردست

غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست

که این دلیر به بازوی آن هماوردست

دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق

که آسمان و زمین با من و تو همدردست

ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز

خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست

لینک به دیدگاه

[h=1]ازین شب های ناباور [/h] من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم

بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم

ز هر چک گریبانم چراغی تازه می تابد

که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم

چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد

چه بک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم

تنم افتاده خونین زیر این آوار شب ، اما

دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم

الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی

کزین شب های ناباور منت آواز می دادم

در آن وری و بد حالی نبودم از رخت خالی

به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم

سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت

که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم

به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست

به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم

لینک به دیدگاه

[h=1]آیینه ی عیب نما[/h]رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست

مرغ شبخوان کجایی و نوای تو کجاست

آن چه بیگانگی و این چه غریبی ست که نیست

آشنایی که بپرسیم سرای تو کجاست

چه شد آن مهر و وفایی که من آموختمت

عهد ما با تو نه این بود ، وفای تو کجاست

مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود

اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست

چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز

که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست

هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار

گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست

چه کنی بندگی دولت دنیا ؟ ای کاش

به خود ایی و ببینی که خدای تو کجاست

گرچه مشاطه ی حسنت بهصد ایین آراست

صنما اینه ی عیب نمای تو کجاست

زیر سرپنجه ی گرگیم و جگرها خون است

ای شبان دل ما ناله ی نای تو کجاست

کوه ازین قصه ی پر غصه به فریاد آمد

آه و آه از دل سنگ تو ، صدای تو کجاست

دل ز غم های گلوگیر گره در گره است

سایه آن زمزمه ی گریه گشای تو کجاست

لینک به دیدگاه

[h=1]درست شکسته [/h] شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز

وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز

به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی

که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز

چنین نشسته بع خکم مبین که در طلبت

سمند همت ما چابکاست و چست هنوز

به آب عشق توان شست پک دست از جان

چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز

ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید

گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز

لینک به دیدگاه

[h=1]غریبانه [/h]بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید

دیرن خانه غریبند ، غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود

جهان لانه ی او نیتس پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست

قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟

ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد

به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید

نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست

همین جاست ، همین جاس ، همه خانه بگردید

نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست

به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید

سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تک

در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟

پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عق بخندید که عشقش نپسندید

در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید

درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید

اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امید اگر هست شمایید

درین قفل کهن سنگ چچو دندانه بگردید

رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟

به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید

تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد

گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید

لینک به دیدگاه

[h=1]در اوج آرزو[/h]بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم

رود رونده سینه و سر می زند به سنگ

یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم

لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت

خون می خوریم باز که بازش بپروریم

ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال

بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم

دریاب بال خسته ی جویندگان که ما

در اوج آرزو به هوای تو می پریم

پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به

ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم

آن روز خوش کجاست که از طالع بلند

بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم

بی روشنی پدید نیاید بهای در

در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم

آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست

دستی به خون دل ببریم و بر آوریم

ماییم سایه کز تک این دره ی کبود

خورشید را به قله ی زرفام می بریم

لینک به دیدگاه

[h=1]روشن گویا [/h] دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم

هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ

باطل به امید سحری زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن

هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست

زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همت والا که برد منت فردوس ؟

از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست

ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست

ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

لینک به دیدگاه

[h=1]گنج گم شده [/h] هوای روی تو دارم نمی گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش

به وعده های وصال تو زنده دارندم

غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سری به سینه فرو برده ام مگر روزی

چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه بک اگر به دل بی غمان نبردم راه

غم شکسته دلانم که می گسارندم

من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می گمارندم

هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم

چه نقش های که ازین دست می نگارندم

کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...