رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

پوچ

ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودم

از من و هرچه در من نهان بود

ميرميدي

ميرهيدي

يادم آمد که روزي در اين راه

ناشکيبا مرا در پي خويش

ميکشيدي

ميکشيدي

آخرين بار

آخرين بار

آخرين لحظهء تلخ ديدار

سر به سر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گو کردم

خش خش برگهاي خزان را

باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در کام موجم کشاندي

گرچه در پرنيان غمي شوم

سالها در دلم زيستي تو

 

آه،هرگز ندانستم از عشق

 

چيستس تو

کيستي تو

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دير

در چشم روز خسته خزيدست

رؤياي گنگ و تيرهء خوابي

اکنون دوباره بايد از اين راه

تنها به سوي خانه شتابي

تا سايه سياه تو ، اينسان

پيوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا

چشمي به انتظار تو باشد

بنشسته خانهء تو چو گوري

د ر ابري از غبار درختان

تاجي بسر نهاده چو ديروز

از تارهاي نقره باران

از گوشه هاي ساکت و تاريک

چون در گشوده گشت به رويت

صدها سلام خامش و مرموز

پر ميکشند خسته بسويت

 

گوئي که ميتپد دل ظلمت

 

در آن اطاق کوچک غمگين

شب ميخزد چو مار سياهي

بر پرده هاي نازک رنگين

ساعت به روي سينه ديوار

خالي ز ضربه اي ،ز نوائي

در جرمي از سکوت و خموشي

خود نيز تکه اي ز فضائي

در قابهاي کهنه ، تصاوير

اين چهره هاي مضحک فاني

بيرنگ از گذشت زمانها

شايد که بوده اند زماني

آئينه همچو چشم بزرگي

يکسو نشسته گرم تماشا

بر روي شيشه هاي نگاهش

بنشانده روح عاصي شب را

تو ، خسته چون پرندهء پيري

رو ميکني به گرمي بستر

با پلک هاي بسته لرزان

سر مينهي به سينهء دفتر

گريند در کنار تو گوئي

ارواح مردگان گذشته

آنها که خفته اند بر اين تخت

پيش از تو در زمان گذشته

ز آنها هزار جنبش خاموش

ز آنها هزار نالهء بيتاب

همچون حبابهاي گريزان

بر چهرهء فشردهء مرداب

لبريز گشته کاج کهنسال

از غار غار شوم کلاغان

رقصد به روي پنجره ها باز

ابريشم معطر باران

احساس ميکني که دريغ است

با درد خود اگر بستيزي

ميبوئي آن شکوفهء غم را

تا شعر تازه اي بنويسي

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بازگشت

عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبارآلود

نگهم پيشتر زمن مي تاخت

بر لبانم سلام گرمي بود

شهر جوشان درون کورهء ظهر

کوچه مي سوخت در تب خورشيد

پاي من روي سنگفرش خموش

پيش مي رفت و سخت مي لرزيد

خانه ها رنگ ديگري بودند

گردآلوده، تيره و دلگير

چهره ها در ميان چادر ها

همچو ارواح پاي در زنجير

جوي خشکيده، همچو چشمي کور

خالي از آب و از نشانهء او

مردي آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانهء او

گنبد آشناي مسجد پير

کاسه هاي شکسته را مي ماند

مومني بر فراز گلدسته

با نوائي حزين اذان مي خواند

مي دويدند از پي سگها

کودکان پا برهنه ، سنگ به دست

زني از پشت معجري خنديد

باد ناگه دريچه اي را بست

از دهان سياه هشتي ها

بوي نمناک گور مي آمد

مر کوري عصازنان مي رفت

آشنائي ز دور مي آمد

دري آنجا گشوده گشت خموش

دستهائي مرا بخود خواندند

اشکي از ابر چشمها باريد

دستهائي مرا ز خود راندند

روي ديوار باز پيچک پير

موج مي زد چو چشمه اي لرزان

بر تن برگهاي انبوهش

سبزي پيري و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسيد :

«در کدامين مکان نشانهء اوست؟»

ليک ديدم اتاق کوچک من

خالي از بانگ کودکانهء اوست

 

از دل خاک سرد آئينه

 

ناگهان پيکرش چو گل روئيد

موج مي زد ديدگان مخمليش

آه، در وهم هم مرا مي ديد!

تکيه دادم به سينهء ديوار

گفتم آهسته :«اين توئي کامي ؟»

ليک ديدم کز آن گذشتهء تلخ

هيچ باقي نمانده جز نامي

عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبارآلود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ

شهر من گور آرزويم بود

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

از راهي دور

ديده ام سوي ديار تو و در کف تو

از تو ديگر نه پيامي نه نشاني

نه به ره پرتو مهتاب اميدي

نه به دل سايه اي از راز نهاني

دشت تف کرده و بر خويش نديده

نم نم بوسه ء باران بهاران

جاده اي گم شده در دامن ظلمت

خالي از ضربهء پاهاي سواران

تو به کس مهر نبندي ، مگر آندم

که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

ليک چون حلقهء بازو بگشايي

نيک دانم که فراموش تو باشد

کيست آنکس که ترا برق نگاهش

مي کشد سوخته لب در خم راهي ؟

يا در آن خلوت جادوئي خامش

دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي که چو آتش

 

پيکرت را ز عطش سوخته بودم

من که در مکتب رويائي زهره

رسم افسونگري آموخته بودم

 

بر تو چون ساحل آغوش گشادم

در دلم بود که دلدار تو باشم

 

«واي بر من که ندانستم از اول»

 

«روزي آيد که دل آزار تو باشم»

 

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم

نه درودي، نه پيامي، نه نشاني

ره خود گيرم و ره بر تو گشايم

زآنکه ديگر تو نه آني، تو نه آني

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سری است خدایی

تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد

چو بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

رهگذر

يکي مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

نهاده سر بروي سينهء رنگين کوسن هائي

که من در سالهاي پيش

همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم

هزاران نقش رويائي بر آنها در خيال خويش

وچون خاموش مي افتاد بر هم پلک هاي داغ و سنگينم

گياهي سبز مي روئيد در مرداب روياهاي شيرينم

ز دشت آسمان گوئي غبار نور برمي خاست

گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم

نسيم گرم دستي ، حلقه اي را نرم مي لغزاند

در انگشت سيمينم

لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد

و مردي مينهاد آرام، با من سر بروي سينهء خاموش

کوسن هاي رنگينم

کنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را

آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را

و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ

باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست

يا براي رهروي خسته

در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا

 

جاي خوابي هست؟!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد

 

با بهاري که مي رسد از راه؟

ِيا نيازي که رنگ مي گيرد

در تن شاخه هاي خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

 

با نسيمي که مي تراود از آن

بوي عشق کبوتر وحشي

نفس عطرهاي سرگردان

لب من از ترانه مي سوزد

سينه ام عاشقانه مي سوزد

پوستم مي شکافد از هيجان

پيکرم از جوانه مي سوزد

هر زمان موج مي زنم در خويش

مي روم، مي روم به جائي دور

بوتهء گر گرفتهء خورشيد

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم

يار من کيست ، اي بهار سپيد؟

گر نبوسد در اين بهار مرا

يار من نيست، اي بهار سپيد

دشت بي تاب شبنم آلوده

چه کسي را بخويش مي خواند؟

سبزه ها، لحظه اي خموش، خموش

آنکه يار منست مي داند!

آسمان مي دود ز خويش برون

 

ديگر او در جهان نمي گنجد

آه، گوئي که اينهمه «آبي»

در دل آسمان نمي گنجد

 

در بهار او ز ياد خواهد برد

سردي و ظلمت زمستان را

مي نهد روي گيسوانم باز

تاج گلپونه هاي سوزان را

اي بهار، اي بهار افسونگر

من سراپا خيال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خويش

شعر و فرياد و آرزو شده ام

مي خزم همچو مار تبداري

بر علفهاي خيس تازهء سرد

 

آه با اين خروش و اين طغيان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

صائب

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

صائب

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بعد ازین صائب سراغ از گوشه‌ی دل کن مرا[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

صائب

  • Like 3
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]دل ز هر نقش گشته ساده مرا[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]دو جهان از نظر فتاده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تا چو مجنون شدم بیابانگرد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]می‌گزد همچو مار، جاده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]صبر در مهد خاک چون طفلان[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]دست بر روی هم نهاده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چون گهر قانعم به قطره‌ی خویش[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]نیست اندیشه‌ی زیاده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]صد گره در دلم فتد چو صدف[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]یک گره گر شود گشاده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تخته‌ی مشق نقشها کرده است[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]همچو آیینه، لوح ساده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]هر قدر بیش باده می‌نوشم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]می‌شود تشنگی زیاده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بیخودی همچو چشم قربانی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]کرده آسوده از اراده مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]مانع سیر و دور شد صائب[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]صافی آب ایستاده مرا[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 3
لینک به دیدگاه

نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا

چو جام اول مینا، سپهر سنگین‌دل به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا

چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا

 

صائب

  • Like 3
لینک به دیدگاه

زندان جان پاک بود تنگنای جسم

در خم قرار نیست شراب رسیده را

شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت

می‌دید کاش صائب در خون تپیده را

 

صائب

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما

اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما

می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه

باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما

 

صائب

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ایدل آندم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج بصد حشمت و قارون باشی

در مقامی که صدار به فقیران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

 

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

 

 

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

 

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

 

 

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

 

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

 

 

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

 

 

پیداست از این شیوه که مست است شرابت

 

 

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

 

 

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

 

 

 

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

 

پیداست نگارا که بلند است جنابت

 

 

دور است سر آب از این بادیه هش دار

 

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

 

 

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

 

 

باری به غلط صرف شد ایام شبابت

 

 

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

 

 

یا رب مکناد آفت ایام خرابت

 

 

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

 

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ساقیا آمدن عید مبارك بادت

وان مواعید كه كردی مرواد از یادت

در شگفتم كه در این مدت ایام فراق

برگرفتی ز حریفان دل و دل می ‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی

كه دم و همت ما كرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست

جای غم باد مر آن دل كه نخواهد شادت

شكر ایزد كه ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور كز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این كشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...