*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 عشق من بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن بر آسمان بپاش شراب نگاه را بگذار از دریچه چشم تو بنگرم لبخند ماه را فریدون مشیری 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 قفسی باید ساخت ھرچه در دنیا گنجشک و قناری ھست با پرستوھا و کبوترھا ھمه را باید یکجا به قفس انداخت روزگاری است که پرواز کبوترھا در فضا ممنوع است که چرا به حریم جت ھا خصمانه تجاوز شده است روزگاری است که خوبی خفته است و بدی بیدار است و ھیاھوی قناری ھا خواب جت ھا را آشفته است غزل حافظ را می خواندم مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو تا به آنجا که وصیت می کرد گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو دلم از نام مسیحا لرزید از پس پرده اشک من مسیحا را بالای صلیبش دیدم با سرخم شده بر سینه که باز به نکو کاری پاکی خوبی عشق می ورزید و پسر ھایش را که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند و چه آتش ھا ھر گوشه به پا ساخته اند و برادرھا را خانه برانداخته اند دود در مزرعه سبز فلک جاری است تیغه نقره داس مه نو زنگاری است و آنچه ھنگام درو حاصل ماست لعنت و نفرت و بیزاری است روزگاری است که خوبی خفته است و بدی بیدار است و غزل ھای قناری ھا خواب جت ھا را آشفته است غزل حافظ را می بندم از پس پرده اشک خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم می بینم در دل شعله و دود می شود خوشه پروین خاموش پیش خود می گویم عھد خودرایی و خود کامی است عصر خون آشامی است که درخشنده تر از خوشه پروین سپھر خوشه اشک یتیمان ویتنامی است فریدون مشیری 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 قھر مکن ای فرشته روی دلارا ناز مکن ای بنفشه موی فریبا بر دل من گر روا بود سخن سخت از تو پسندیده نیست ای گل رعنا شاخه خشکی به خارزار وجودیم تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا ناز ترا میکشم به ددیه منت سر به رھت مینھم به عجز و تمنا از تو به یک حرف ناروا نکشم دست وز سر راه تو دلربا نکشم پا عاشق زیباییم اسیر محبت ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا بوی بھار است و روز عشق و جوانی وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا خنده گل راببین به چھره گلزار آتش می را ببین به دامن مینا ساقی من جام من شراب من امروز نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا آه چه زیباست از تو جام گرفتن وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا لب به لب جام و سر به سینه ساقی آه که جان میدھد به شاعر شیدا از تو شنیدن ترانه ھای دل انگیز با تو نشستن بھار را به تماشا فردا فردا مگو که من نفروشم عشرت امروز را به حسرت فردا بس کن ز بی وفایی بس کن بازآ بازآ به مھربانی بازآ شاید با این سرودھای دلاویز باردگر در دل تو گرم کنم جا باشد کز یک نوازش تو دل من گردد امروز چون شکوفه شکوفا فریدون مشیری 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 ھمه ذرات جان من ھیجان ھمه تن بودم ای خدا ھمه تن ھمه جان گشتم ای خدا ھمه جان چشم تو این سیاه افسونکار بسته با صد فریب راھم را جز نگاھت پناھگاھم نیست کز تو پنھان کنم نگاھم را چشم تو چشمه شراب من است ھر نفس مست ازین شرابم کن تشنه ام تشنه ام شراب شراب می بده می بده خرابم کن بی تو در این غروب خلوت و کور من و یاد تو عالمی داریم چشمت آیینه دار اشک من است به چراغی و شبنمی داریم بال در بال ھم پرستوھا پر کشیده به آسمان بلند ھمه چون عشق ما به ھم لبخند ھمه چون جان ما بھم پیوند پیش چشمت خطاست شعر قشنگ چشمت از شعر من قشنگتر است من چه گویم که در پسند آید دلم از این غروب تنگ تر است فریدون مشیری 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آھنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در ھوای تو از آشیان جداست دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام خواھم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که ھیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در ھوای تو یک شب ستاره ھای ترا دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب بیمار خنده ھای توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا نیمه جان رسیده ام به نیمه راه چون کلاغ خسته ای در این غروب می برم به آِیان خود پناه در گریز ازین زمان بی گذشت در فغان از این ملال بی زوال رانده از بھشت عشق و آرزو مانده ام ھمه غم و ھمه خیال سر نھاده چون اسیر خسته جان در کمند روزگار بدسرشت رو نھفته چون ستارگان کور در غبار کھکشان سرنوشت می روم ز دیده ھا نھان شوم می روم که گریه در نھان کنم یا مرا جدایی تو می کشد یا ترا دوباره مھربان کنم این زمان نشسته بی تو با خدا آنکه با تو بود و با خدا نبود می کند ھوای گریه ھای تلخ آن که خنده از لبش جدا نبود بی تو من کجا روم کجا روم ھستی من از تو مانده یادگار من به پای خود به دامت آمدم من مگر ز دست خود کنم فرار تا لبم دگر نفس نمی رسد ناله ام به گوش کس نمی رسد می رسی به کام دل که بشنوی ناله ای از ین قفس نمی رسد فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 صدف سینه من عمری گھر عشق تو پروردست کس نداند که درین خانه طفل با دایه چه ھا کردست ھمه ویرانی و ویرانی ھمه خاموشی و خاموشی سایه افکنده به روزنھا پیچک خشک فراموشی روزگاری است درین درگاه بوی مھر تو نه پیچیدست روزگاری است که آن فرزند حال این دایه نپرسیدست من و آن تلخی و شیرینی من و آن سایه و روشنھا من و این دیده اشک آلود که بود خیره به روزنھا یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ما بودی شبم از روی تو روشن بود که تو یک سینه صفا بودی رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی کام ناکام مرا خندان به یکی بوسه روا کردی باد ھنگامه کنان برخاست شمع لبخند زنان بنشست رعد در خنده ما گم شد برق در سینه شب بشکست نفس تشنه تبدارم به نفس ھای تو می آویخت خود طبعم به نھان می سوخت عطر شعرم به فضا می ریخت چشم بر چشم تو می بستم دست بر دست تو می سودم به تمنای تو می مردم به تماشای تو خوش بودم چشم بر چشم تو می بستم شور و شوقم به سراپا بود دست بر دست تو می رفتم ھرکجا عشق تو می فرمود از لب گرم تو می چیدم گل صد برگ تمنا را در شب چشم تو میدیدم سحر روشن فردا را سحر روشن فردا کو گل صد برگ تمنا کو اشک و لبخند و تماشا کو آنھمه قول و غزل ھا کو باز امشب شب بارانی است از ھوا سیل بلا ریزد بر من و عشق غم آویزم اشک از چشم خدا ریزد من و اینھمه آتش ھستی سوز تا جھان باقی و جان باقی است بی تو در گوشه تنھایی بزم دل باقی و غم ساقی است فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم خورشید از آن دور از آن قله پر برف آغوش کند باز ھمه مھر ھمه ناز سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من از لانه برون آمده دارد سر پرواز پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست پرواز به آنجا که سرود است و سرور است آنجا که سراپای تو در روشنی صبح رویای شرابی است که در جام بلور است آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است آنجا که من از روزن ھر اختر شبگرد چشمم به تماشا و تمنای تو باز است من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است راه دل خود را نتوانم که نپویم ھر صبح در آیینه جادویی خورشید چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم او روشنی و گرمی بازار وجود است درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست او یک سر آسوده به بالین ننھادست من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست ما ھر دو در این صبح طربناک بھاری از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم ما ھر دو در آغوش پر از مھر طبیعت با دیده جان محو تماشای بھاریم ما آتش افتاده به نیزار ملالیم ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است بگذار تا سپیده بخندد به روی ما بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما بنشین مرو ھنوز به کامت ندیده ام بنشین مرو ھنوز ز کلامی نگفته ایم بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است بنشین که با خیال تو شب ھا نخفته ایم بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست بنشین و جاودانه به آزار من مکوش یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو شاید نماند فرصت دیدار دیگری آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری بنشین مرو صفای تمنای من ببین امشب چراغ عشق در این خانه روشن است جان مرا به ظلمت ھجران خود مسوز بنشین مرو مرو که نه ھنگام رفتن است اینک تو رفته ای و من ازره ھای دور می بینمت به بستر خود برده ای پناه می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد می بینمت نھفته نگاه از نگاه ماه درمانده ای به ظلمت اندیشه ھای تلخ خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 به صد امید می بستم نگاھی مگر یک تن ازین ناآشنایان مرا بخشد به شھر عشق راھی به ھر چشمی به امیدی که این اوست نگاه بی قرارم خیره می ماند یکی ھم زینھمه نازآفرینان امیدم را به چشمانم نمی خواند غریبی بودم و گم کرده راھی مرا با خود به ھر سویی کشاندند شنیدم بارھا از رھگذران که زیر لب مرا دیوانه خواندند ولی من چشم امیدم نمی خفت که مرغی آشیان گم کرده بودم زھر بام و دری سر می کشیدم به ھر بوم و بری پر می گشودم امید خسته ام از پای نشست نگاه تشنه ام در جستجو بود در آن ھنگامه دیدار و پرھیز رسیدم عاقبت آنجا که او بود دو تنھا و دو سرگردان دو بی کس ز خود بیگانه از ھستی رمیده ازین بی درد مردم رو نھفته شرنگ نا امیدی ھا چشیده دل از بی ھمزبانی ھا شکسته تن از نامھربانی ھا فسرده ز حسرت پای در دامن کشیده به خلوت سر به زیر بال برده دو تنھا دو سرگردان دو بی کس به خلوتگاه جان با ھم نشستند زبانی بی زبانی را گشودند سکوت جاودانی را شکستند میپرسید ای سبکباران می پرسید که این دیوانه از خود بدر کیست چه گویم از که گویم با که گویم که این دیوانه را از خود خبر نیست به آن لب تشنه می مانم که ناگاه به دریایی درافتد بی کرانه لبی از قطره آبی تر نکرده خورد از موج وحشی تازیانه می پرسد ای سبکباران مپرسید مرا با عشق او تنھا گذارید غریق لطف آن دریا نگاھم مرا تنھا به این دریا سپارید فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی جھانی عشق در من آفریدی دریغا با غروب نا بھنگام مرا در ظلمت ھا کشیدی فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 وا ھوای بھار است و باده باده ناب به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست که خودش به جان ھم افتاده اند آتشو آب فرشته روی من ای آفتاب صبح بھار مرا به جامی از این آب آتشین دریاب به جام ھستی ما ای شراب عشق بجوش به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب گل امید من امشب شکفته در بر من بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب مگر نه خاک ره این خرابه باید شد بیا که کام بگیریم از این جھان خراب فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 پرستویی به بام خانه پر زد در آن صبحم ضفای آرزویی شب اندیشه را رنگ سحر زد پرستو باشیم و از دام این خاک گشایم پر به سوی بام افلاک ز چشم انداز بی پایان گردون در آویزم به دنیایی طربناک پرستو باشم و از بام ھستی بخوانم نغمه ھای شوق و مستی سرودی سر کنم با خاطری شاد سرود عشق و آزادی پرستی پرستو باشم از بامی به بامی صفای صبح را گویم سلامی بھاران را برم ھر جا نویدی جوانان را دھم ھر سو پیامی تو ھم روزی اگر پرسی ز حالم لب بامت ز حال دل بنالم وگر پروا کنم بر من نگیری که می ترسم زنی سنگی به بالم فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 آخر ای دوست نخواھی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید سوخت در آتشو خاکستر شد وعده ھای تو به دادش نرسید داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشک حسرت شد و بر خاک چکید ن ھمه عھد فراموشت شد چشم من روشن روی تو سپید جان به لب آمده در ظلمت غم کی به دادم رسی ای صبح امید آخر این عشق مرا خواھد کشت عاقبت داغ مرا خواھی دید دل پر درد فریدون مشکن که خدا بر تو نخواھد بخشید فریدون مشیری 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 مرا با سوز جان بگذار و بگذر اسیر وناتوان بگذار و بگذر چو شمعی سوختم از آتش عشق مرا آتش بگذار و بگذر دلی چون لاله بی داغ غمت نیست بر این دل هم نشان بگذار و بگذر مرابا یک جهان اندوه جانسوز تو ای نامهربان بگذار و بگذر دوچشمی را که مفتون رخت بود کنون گوهرفشان بگذار و بگذر درافتادم به گرداب غم عشق مرا در این میان بگذارو بگذر به او گفتم حمید از هجر فرسود به من گفتا : جهان بگذار و بگذر 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟ کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟ چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود! دکتر شریعتی 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 فروردین، 2012 معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک ، دور سیر ، گرسنه رها ،اسیر دلتنگ ، شاد آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا، مباد مفهوم مرگ من در کنار تو مفهوم زندگی ست معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو ، همیشه با تو ،با تو، زیستن یک شعر دیگه مهربانی جاده ای است که هرچه پیش تر روند ، خطرناک تر می گردد نمی توان بازگشت اما لحظه ای باید درنگ کرد و شاید چندگامی بر بیراهه رفت مدتی است برجاده ای هموار می رانیم حرف های نزدیک دارند فرا می رسند خطرناک است دکتر شریعتی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 12 فروردین، 2012 جمالت کرد جانا هست ما را جلالت کرد ماها پست ما را دل آرا ما نگارا چون تو هستي همه چيزي که بايد هست ما را شراب عشق روي خرمت کرد بسان نرگس تو مست ما را سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 12 فروردین، 2012 باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را در ميان بحر حيرت لولو فرياد را سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 12 فروردین، 2012 خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را هر چه بيدادست بر ما ريز کاندر کوي داد ما به جان پذرفتهايم از زلف تو بيداد را 2
ارسال های توصیه شده