رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

عشق من

بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن

بر آسمان بپاش شراب نگاه را

بگذار از دریچه چشم تو بنگرم

لبخند ماه را

فریدون مشیری

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

قفسی باید ساخت

ھرچه در دنیا گنجشک و قناری ھست

با پرستوھا

و کبوترھا

ھمه را باید یکجا به قفس انداخت

روزگاری است که پرواز کبوترھا

در فضا ممنوع است

که چرا

به حریم جت ھا خصمانه تجاوز شده است

روزگاری است که خوبی خفته است

و بدی بیدار است

و ھیاھوی قناری ھا

خواب جت ھا را آشفته است

غزل حافظ را می خواندم

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

تا به آنجا که وصیت می کرد

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

دلم از نام مسیحا لرزید

از پس پرده اشک

من مسیحا را بالای صلیبش دیدم

با سرخم شده بر سینه که باز

به نکو کاری پاکی خوبی

عشق می ورزید

و پسر ھایش را

که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند

و چه آتش ھا ھر گوشه به پا ساخته اند

و برادرھا را خانه برانداخته اند

دود در مزرعه سبز فلک جاری است

تیغه نقره داس مه نو زنگاری است

و آنچه ھنگام درو حاصل ماست

لعنت و نفرت و بیزاری است

روزگاری است که خوبی خفته است

و بدی بیدار است

و غزل ھای قناری ھا

خواب جت ھا را آشفته است

غزل حافظ را می بندم

از پس پرده اشک

خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم

می بینم

در دل شعله و دود

می شود خوشه پروین خاموش

پیش خود می گویم

عھد خودرایی و خود کامی است

عصر خون آشامی است

که درخشنده تر از خوشه پروین سپھر

خوشه اشک یتیمان ویتنامی است

فریدون مشیری

  • Like 3
لینک به دیدگاه

قھر مکن ای فرشته روی دلارا

ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

بر دل من گر روا بود سخن سخت

از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه خشکی به خارزار وجودیم

تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما

طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین

چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا

ناز ترا میکشم به ددیه منت

سر به رھت مینھم به عجز و تمنا

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست

وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیباییم اسیر محبت

ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم

تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا

بوی بھار است و روز عشق و جوانی

وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

خنده گل راببین به چھره گلزار

آتش می را ببین به دامن مینا

ساقی من جام من شراب من امروز

نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

آه چه زیباست از تو جام گرفتن

وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا

لب به لب جام و سر به سینه ساقی

آه که جان میدھد به شاعر شیدا

از تو شنیدن ترانه ھای دل انگیز

با تو نشستن بھار را به تماشا

فردا فردا مگو که من نفروشم

عشرت امروز را به حسرت فردا

بس کن ز بی وفایی بس کن

بازآ بازآ به مھربانی بازآ

شاید با این سرودھای دلاویز

باردگر در دل تو گرم کنم جا

باشد کز یک نوازش تو دل من

گردد امروز چون شکوفه شکوفا

فریدون مشیری

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ھمه ذرات جان من ھیجان

ھمه تن بودم ای خدا ھمه تن

ھمه جان گشتم ای خدا ھمه جان

چشم تو این سیاه افسونکار

بسته با صد فریب راھم را

جز نگاھت پناھگاھم نیست

کز تو پنھان کنم نگاھم را

چشم تو چشمه شراب من است

ھر نفس مست ازین شرابم کن

تشنه ام تشنه ام شراب شراب

می بده می بده خرابم کن

بی تو در این غروب خلوت و کور

من و یاد تو عالمی داریم

چشمت آیینه دار اشک من است

به چراغی و شبنمی داریم

بال در بال ھم پرستوھا

پر کشیده به آسمان بلند

ھمه چون عشق ما به ھم لبخند

ھمه چون جان ما بھم پیوند

پیش چشمت خطاست شعر قشنگ

چشمت از شعر من قشنگتر است

من چه گویم که در پسند آید

دلم از این غروب تنگ تر است

فریدون مشیری

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی

آھنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمری است در ھوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام

خواھم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که ھیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون کبوتری که پرم در ھوای تو

یک شب ستاره ھای ترا دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده ھای توام بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا

نیمه جان رسیده ام به نیمه راه

چون کلاغ خسته ای در این غروب

می برم به آِیان خود پناه

در گریز ازین زمان بی گذشت

در فغان از این ملال بی زوال

رانده از بھشت عشق و آرزو

مانده ام ھمه غم و ھمه خیال

سر نھاده چون اسیر خسته جان

در کمند روزگار بدسرشت

رو نھفته چون ستارگان کور

در غبار کھکشان سرنوشت

می روم ز دیده ھا نھان شوم

می روم که گریه در نھان کنم

یا مرا جدایی تو می کشد

یا ترا دوباره مھربان کنم

این زمان نشسته بی تو با خدا

آنکه با تو بود و با خدا نبود

می کند ھوای گریه ھای تلخ

آن که خنده از لبش جدا نبود

بی تو من کجا روم کجا روم

ھستی من از تو مانده یادگار

من به پای خود به دامت آمدم

من مگر ز دست خود کنم فرار

تا لبم دگر نفس نمی رسد

ناله ام به گوش کس نمی رسد

می رسی به کام دل که بشنوی

ناله ای از ین قفس نمی رسد

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

صدف سینه من عمری

گھر عشق تو پروردست

کس نداند که درین خانه

طفل با دایه چه ھا کردست

ھمه ویرانی و ویرانی

ھمه خاموشی و خاموشی

سایه افکنده به روزنھا

پیچک خشک فراموشی

روزگاری است درین درگاه

بوی مھر تو نه پیچیدست

روزگاری است که آن فرزند

حال این دایه نپرسیدست

من و آن تلخی و شیرینی

من و آن سایه و روشنھا

من و این دیده اشک آلود

که بود خیره به روزنھا

یاد باد آن شب بارانی

که تو در خانه ما بودی

شبم از روی تو روشن بود

که تو یک سینه صفا بودی

رعد غرید و تو لرزیدی

رو به آغوش من آوردی

کام ناکام مرا خندان

به یکی بوسه روا کردی

باد ھنگامه کنان برخاست

شمع لبخند زنان بنشست

رعد در خنده ما گم شد

برق در سینه شب بشکست

نفس تشنه تبدارم

به نفس ھای تو می آویخت

خود طبعم به نھان می سوخت

عطر شعرم به فضا می ریخت

چشم بر چشم تو می بستم

دست بر دست تو می سودم

به تمنای تو می مردم

به تماشای تو خوش بودم

چشم بر چشم تو می بستم

شور و شوقم به سراپا بود

دست بر دست تو می رفتم

ھرکجا عشق تو می فرمود

از لب گرم تو می چیدم

گل صد برگ تمنا را

در شب چشم تو میدیدم

سحر روشن فردا را

سحر روشن فردا کو

گل صد برگ تمنا کو

اشک و لبخند و تماشا کو

آنھمه قول و غزل ھا کو

باز امشب شب بارانی است

از ھوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق غم آویزم

اشک از چشم خدا ریزد

من و اینھمه آتش ھستی سوز

تا جھان باقی و جان باقی است

بی تو در گوشه تنھایی

بزم دل باقی و غم ساقی است

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور از آن قله پر برف

آغوش کند باز ھمه مھر ھمه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من

از لانه برون آمده دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که سراپای تو در روشنی صبح

رویای شرابی است که در جام بلور است

آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن ھر اختر شبگرد

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

راه دل خود را نتوانم که نپویم

ھر صبح در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجود است

درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست

او یک سر آسوده به بالین ننھادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما ھر دو در این صبح طربناک بھاری

از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما ھر دو در آغوش پر از مھر طبیعت

با دیده جان محو تماشای بھاریم

ما آتش افتاده به نیزار ملالیم

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است

بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه

حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما

بنشین مرو ھنوز به کامت ندیده ام

بنشین مرو ھنوز ز کلامی نگفته ایم

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است

بنشین که با خیال تو شب ھا نخفته ایم

بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه

خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش

یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو

شاید نماند فرصت دیدار دیگری

آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست

غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری

بنشین مرو صفای تمنای من ببین

امشب چراغ عشق در این خانه روشن است

جان مرا به ظلمت ھجران خود مسوز

بنشین مرو مرو که نه ھنگام رفتن است

اینک تو رفته ای و من ازره ھای دور

می بینمت به بستر خود برده ای پناه

می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد

می بینمت نھفته نگاه از نگاه ماه

درمانده ای به ظلمت اندیشه ھای تلخ

خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز

یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ

با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به صد امید می بستم نگاھی

مگر یک تن ازین ناآشنایان

مرا بخشد به شھر عشق راھی

به ھر چشمی به امیدی که این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یکی ھم زینھمه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند

غریبی بودم و گم کرده راھی

مرا با خود به ھر سویی کشاندند

شنیدم بارھا از رھگذران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند

ولی من چشم امیدم نمی خفت

که مرغی آشیان گم کرده بودم

زھر بام و دری سر می کشیدم

به ھر بوم و بری پر می گشودم

امید خسته ام از پای نشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن ھنگامه دیدار و پرھیز

رسیدم عاقبت آنجا که او بود

دو تنھا و دو سرگردان دو بی کس

ز خود بیگانه از ھستی رمیده

ازین بی درد مردم رو نھفته

شرنگ نا امیدی ھا چشیده

دل از بی ھمزبانی ھا شکسته

تن از نامھربانی ھا فسرده

ز حسرت پای در دامن کشیده

به خلوت سر به زیر بال برده

دو تنھا دو سرگردان دو بی کس

به خلوتگاه جان با ھم نشستند

زبانی بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند

میپرسید ای سبکباران می پرسید

که این دیوانه از خود بدر کیست

چه گویم از که گویم با که گویم

که این دیوانه را از خود خبر نیست

به آن لب تشنه می مانم که ناگاه

به دریایی درافتد بی کرانه

لبی از قطره آبی تر نکرده

خورد از موج وحشی تازیانه

می پرسد ای سبکباران مپرسید

مرا با عشق او تنھا گذارید

غریق لطف آن دریا نگاھم

مرا تنھا به این دریا سپارید

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی

جھانی عشق در من آفریدی

دریغا با غروب نا بھنگام

مرا در ظلمت ھا کشیدی

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

وا ھوای بھار است و باده باده ناب

به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب

در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست

که خودش به جان ھم افتاده اند آتشو آب

فرشته روی من ای آفتاب صبح بھار

مرا به جامی از این آب آتشین دریاب

به جام ھستی ما ای شراب عشق بجوش

به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب

گل امید من امشب شکفته در بر من

بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب

مگر نه خاک ره این خرابه باید شد

بیا که کام بگیریم از این جھان خراب

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پرستویی به بام خانه پر زد

در آن صبحم ضفای آرزویی

شب اندیشه را رنگ سحر زد

پرستو باشیم و از دام این خاک

گشایم پر به سوی بام افلاک

ز چشم انداز بی پایان گردون

در آویزم به دنیایی طربناک

پرستو باشم و از بام ھستی

بخوانم نغمه ھای شوق و مستی

سرودی سر کنم با خاطری شاد

سرود عشق و آزادی پرستی

پرستو باشم از بامی به بامی

صفای صبح را گویم سلامی

بھاران را برم ھر جا نویدی

جوانان را دھم ھر سو پیامی

تو ھم روزی اگر پرسی ز حالم

لب بامت ز حال دل بنالم

وگر پروا کنم بر من نگیری

که می ترسم زنی سنگی به بالم

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

آخر ای دوست نخواھی پرسید

که دل از دوری رویت چه کشید

سوخت در آتشو خاکستر شد

وعده ھای تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکید

ن ھمه عھد فراموشت شد

چشم من روشن روی تو سپید

جان به لب آمده در ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید

آخر این عشق مرا خواھد کشت

عاقبت داغ مرا خواھی دید

دل پر درد فریدون مشکن

که خدا بر تو نخواھد بخشید

فریدون مشیری

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مرا با سوز جان بگذار و بگذر

اسیر وناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از آتش عشق

مرا آتش بگذار و بگذر

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرابا یک جهان اندوه جانسوز

تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دوچشمی را که مفتون رخت بود

کنون گوهرفشان بگذار و بگذر

درافتادم به گرداب غم عشق

مرا در این میان بگذارو بگذر

به او گفتم حمید از هجر فرسود

به من گفتا : جهان بگذار و بگذر

  • Like 2
لینک به دیدگاه

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟

کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری...

بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود!

دکتر شریعتی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

معنای زنده بودن من با تو بودن است

نزدیک ، دور

سیر ، گرسنه

رها ،اسیر

دلتنگ ، شاد

آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا، مباد

مفهوم مرگ من

در کنار تو

مفهوم زندگی ست

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو ، همیشه با تو ،با تو، زیستن

یک شعر دیگه

مهربانی جاده ای است

که هرچه پیش تر روند ، خطرناک تر می گردد

نمی توان بازگشت

اما لحظه ای باید درنگ کرد

و شاید چندگامی بر بیراهه رفت

مدتی است برجاده ای هموار می رانیم

حرف های نزدیک دارند فرا می رسند

خطرناک است

دکتر شریعتی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

جمالت کرد جانا هست ما را

جلالت کرد ماها پست ما را

دل آرا ما نگارا چون تو هستي

همه چيزي که بايد هست ما را

شراب عشق روي خرمت کرد

بسان نرگس تو مست ما را

 

سنایی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان

آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را

ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را

در ميان بحر حيرت لولو فرياد را

 

سنایی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند

هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را

هر چه بيدادست بر ما ريز کاندر کوي داد

ما به جان پذرفته‌ايم از زلف تو بيداد را

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...