رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

اين نه بس ما را ز عشقش کز پي يک حقشناس

لحن او در بلخ ما را شاعري استاد کرد

لفظ بر ما خلعتي بخشيد بهر چاکري

يادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد

آفتاب شرق و غرب آن سرور نيکو نهاد

کز جمال روي خوب او بود مه را جمال

 

سنایی

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ويحک او را بر عطاي خويش چندين عشق چيست

کو بدين برهان چنويي را همي حيران کند

غفلتي دارد به گاه لقمه دادن چون کرام

گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند

همتش را نقطهء وهمي اگر صورت کند

قطري از گردون به زير ناخني پنهان کند

 

سنایی

لینک به دیدگاه

اي دل اندر راه عشق عاشقي هشيار باش

عقل را يکسو نه و مر يار خود را يار باش

چند گويي از قلندر وز طريق و رسم او

يا حديث او فرونه يا قلندروار باش

يا بسان بلبل و قمري همه گفتار شو

يا چنان چون باز و شاهين سر به سر کردار باش

 

سنایی

لینک به دیدگاه

گر جهان دريا شود چون عشق او همراه تست

زحمت کشتي مخواه و ياد کشتيبان مکن

با تو گر جانان حديث دل کند مردانه باش

جان به شکرانه بده بر خويشتن تاوان مکن

آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا

با چنين آتش حديث چشمهء حيوان مکن

 

سنایی

لینک به دیدگاه

در مراعات بقا جز در خرد عاصي مشو

در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن

آنچه او گويد بگو، ار چه دروغست آن بگوي

و آنچه او گويد مکن، ار چه نمازست آن مکن

علم عشق از صدر دين آموز زان پس همچنو

تکيه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن

 

سنایی

لینک به دیدگاه

زان که عشق و عاشق و معشوق بيرون زين صفات

يک تنند اي بي خرد نز روي نفس از روي ذات

اي سنايي دم درين عالم قلندروار زن

خاک در چشم هوسناکان دعوي‌دار زن

تا کي از تردامنيها حلقه در مسجد زني

خوي مردان گير و يک چندي در خمار زن

 

سنایی

لینک به دیدگاه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:

ـ «از این عشق حذر كن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

 

باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه

آن نکو نامي که بيرون برد چون همنام خويش

رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در

آنکه بهر ارغواني رنگش از ايثار نور

کرد خالي بر درخت ارغوان کيسهء قمر

کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار

صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در

 

سنایی

لینک به دیدگاه

از سخاي بي قياسش مدح ناخوانده تمام

کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت

رفت عشقش در ترقي تا به طوافان عرش

هم وداعيشان بکرد و راه پيشي در گرفت

لاجرم در دور او هر دم همي گويند اين:

ياد باد آنشب که يار ما ز منزل برگرفت

 

سنایی

لینک به دیدگاه

آفتاب از طارم نيلوفري در عاشقي

از براي راه و رويش رنگ نيلوفر گرفت

باد جسمانيست کامد جاذب خاک سياه

عشق روحانيست کامد قابل آب حيات

چون گرفت اندر نظر تيغ يماني در يمين

بر نهد مر خصم را داغ غلامي بر جبين

لینک به دیدگاه

معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوينده‌ام

هستم برين تا زنده‌ام اي سنگدل اي پاسبان

از من ستاني رشوتي تا من بباشم ساعتي

نزديک حورا صورتي اي سنگدل اي پاسبان

من روز و شب گريان‌ترم وز عشق با افغانترم

در درد تو حيرانترم اي سنگدل اي پاسبان

لینک به دیدگاه

در سحر همچون ساحري سنگين دل و سيمين‌بري

دارم فزون اي سعتري در دل دو صد مرزاق را

داري تو اي سرو روان بر لاله و بر ارغوان

از مشک و عنبر صولجان از عشقت اي حور جنان

گشتم قضيب خيزران سرندر جان و جهان

چندين چه داري در غمان مر عاشق مشتاق را

از هجرت اي چون ماه و خور کردي مرا بي‌خواب و خور

بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم ديده تر

عهدي که کردي اي پسر با من تو اي جان پدر

زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن ميثاق را

لینک به دیدگاه

در منزل وصل توشه‌اي نيست مرا

وز خرمن عشق خوشه‌اي نيست مرا

گر بگريزم ز صحبت نااهلان

کمتر باشد که گوشه‌اي نيست مرا

 

سنایی

لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]از بلای عشق او روزی امانستی مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]گر به کوی او محل پاسبانستی مرا[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

لینک به دیدگاه

من پذيرفتم که عشق افسانه است

اين دل درد آشنا ديوانه است

مي روم شايد فراموشت کنم

با فراموشي هم آغوشت کنم

مي روم از رفتن من شاد باش

از عذاب ديدنم آزادباش

گر چه تو تنها تر از ما مي روي

آرزو دارم ولي عاشق شوي

آرزو دارم بفهمي درد را

تلخي بر خوردهاي سرد را

لینک به دیدگاه

فصل که رخت عوض می کند

دوباره عاشقت می شوم

گیرم زمستان باشد و من

آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم

عشق تو همین شال پشمی است

که نفسم را گرم می کند

بر لبم نام تورا می برم

تا برف

مثل قند

در دل زمستان آب شود

لینک به دیدگاه

همه

لرزش دست و دلم از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

 

آی عشق! آی عشق!

چهره آبی ات پیدا نیست

 

و خنکای مرحمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

 

آی عشق! آی عشق!

چهره سرخ ات پیدا نیست

 

غبار تیره ی تسکینی

بر حضور وهن

دنج رهایی

بر گریز حضور

 

سیاهی بر آرامش آبی

و سبزه برگچه بر ارغوان

 

آی عشق! آی عشق!

رنگ آشنایت

پیدا نیست!

 

 

احمد شاملو

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...