رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

بی‌تو

در ازدحام سایه

آسمان غربت شعرهایم را

می‌بارید

و شب بی‌روزن

آن‌چنان بود که

پشت پرچین‌های پاییز

چلیپایی ناشناس

عشق را زمزمه می کرد...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

حرفهای زیادی بلد نیستم

من تنها چشمان تو را دیدم

و گوشه ای از لبخندت

که حرفهایم را دزدید

از عشق چیزی نمی دانم

اما دوستت دارم

کودکانه تر از آنچه فکر کنی...

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من ندانم چه کسی روز نخست

روی این غمکده ی سرگردان

دید این منحنی آبی رنگ

در کجا بود که گفت:من تو را دارم دوست

من ندانم به گمانم شاید در گذرگاه یکی جنگل سبز

پای یک برکه ی آرام و زلال که در آینه ی آن پیدا بود

کاکل سبز درخت٬سرخی غنچه ی گل

قد موزون صنوبر یا سرو

خوشه هایی ز گل یاس بنفش

شاخه هایی ز گل نیلوفر

چه کسی بود که در آن ظلمت شب

آن شب جادویی

زیر یک شاخه ی نور یا که هنگام غروب

در سرا شیب یکی دره ی غمگین بنفش

یا به نارنجی آن دشت فراخ

یا که در ساحل آن وسعت پر حجم کبود

روی این غمکده ی سرگردان

زیر این منحنی آبی رنگ

اولین مرتبه احساس نمود که دلش می تپد از عشق کسی

و در آن حالت سرخ با صدایی چو یک شاخه ی بید

اولین مرتبه این آیه تلاوت فرمود:من تو را دارم دوست

چه کسی بود و چنین لطف سخن را ز که آموخته بود؟؟؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه

*باز در چهره ی خاموش خیال*

*خنده زد چشم گنه آموزت*

 

*باز من ماندم و در غربت دل*

*حسرت بوسه ی هستی سوزت*

 

*بازمن ماندم و یک مشت هوس*

*بازمن ماندم و یک مشت امید*

 

*یاد آن پرتوی سوزنده ی عشق*

*كه زچشمت به دل من تابید*

 

*باز در خلوت من دست خیال*

*صورت شاد تورانقش نمود*

 

*بر لبانت هوس مستی ریخت*

*در نگاهت عطش طوفان بود*

 

*یادآن شب که تورادیدم و گفت*

*دل من با دلت افسانه ی عشق*

 

*چشم من دید در آن چشم سیاه*

*نگهی تشنه و دیوانه ی عشق*

 

*یادآن بوسه که هنگام وداع*

*بر لبم شعله ی حسرت افروخت*

 

*یاد آن خنده بیرنگ و خموش*

*که سراپای وجودم را سوخت*

 

*رفتی و در دل من ماند به جای*

*عشق آلوده به نومیدی ودرد*

 

*نگهی گمشده در پرده ی اشک*

*حسرتی یخ زده در خنده ی سرد*

 

*آه اگر باز به سویم آیی*

*دیگراز کف ندهم آسانت*

 

*ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق*

*آخر آتش فکند بر جانت*

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شبيه شمع كه خيلي نجيب ميسوزد*

*دلم براي تو گاهي عجيب ميسوزد*

*دلم براي دل ساده ام كه خواهد خورد*

*دوباره مثل هميشه فريب ميسوزد*

 

*نشسته اي به اميد كه؟ گر بگير اي عشق*

* هميشه آتش تو بي لهيب ميسوزد*

*تو اشتباه نكردي گناه آدم بود*

*اگر هنوز بشر پاي سيب ميسوزد*

 

*من آشناي تو بودم ولي ندانستم*

*غريبه ها دلشان هم غريب ميسوزد*

 

*براي من فقط اين دل ز عشق جا مانده است*

*كه با نگاه شما عن قريب ميسوزد*

  • Like 3
لینک به دیدگاه

آتشی بود و فسرد

رشته ای بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام جادویی اندوه شکست

آمدم تا به تو آویزم

لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی

لیک دیدم که تو بر چهره امیدم

خنده مرگی

وه چه شیرینست

بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود

پای کوبیدن

وه چه شیرینست

از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور

چشم پوشیدن

وه چه شیرینست

از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن

در به روی غم دل بستن

که بهشت اینجاست

به خدا سایه ابر و لب کشت اینجاست

تو همان به ‚ که نیندیشی

بمن و درد روانسوزم

که من از درد نیاسایم

که من از شعله نیفروزم

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

عشق
يعني خاطرات بي غبار

دفتري از شعر و از عطر بهار

 

عشق
يعني يك تمنا , يك نياز

زمزمه از عاشقي با سوز و ساز

 

عشق
يعني چشم خيس مست او

زير باران دست تو در دست او

 

عشق
يعني ماتهب از يك نگاه

غرق در گلبوسه تا وقت پگاه

 

عشق يعني عطر خجلت ....شور
عشق

گرمي دست تو در آغوش
عشق

 

عشق
يعني "بي تو هرگز ...پس بمان "

تا سحر از عاشقي با او بخوان

 

عشق
يعني هر چه داري نيم كن

از برايش قلب خود تقديم كن

  • Like 3
لینک به دیدگاه

نشود فاش کسی انچه ميان من و توست

 

تا اشارت نظر نامه رسان من و توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گويم

 

پا سخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شدو کس مرد ره
عشق
نديد

 

حاليا چشم جهانی نگران من و توست

 

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسيد

 

همه جا زمزمه
عشق
نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش

 

ارنه ای بسا با غ و بهاران که خزان من و توست

 

اين همه قصه فردوس و تمنای بهشت

 

گفتو گويی و خيالی ز جهان من و تو ست

 

نقش ما گو ننگارند به ديبا چه ی
عشق

هر کجا نا مه ی
عشق
است نشان من و توست

  • Like 3
لینک به دیدگاه

وقتی نگاهی تو را مسخ می کند

و تمامت را می گیرد

جز فکر کاشتن بوسه ای بر لب

و به دست آوردن دلی که دلت را تسخیر کرده

چیزی در خودت نمی بینی ،

حسرت نوازش چهره ای که بر تو لبخند می زند

تو را به مرز دیوانگی می کشاند ...

وقتی سر انگشتانت حرف می زنند

و لب ها غرق در بوسه های مکرراند ...

یک آن شک می کنی

که شاید این عشق باشد ...

شاید ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

زير خاکستر ذهنم باقیست

آتشي سرکش و سوزنده هنوز

يادگاريست زعشقي سوزان

که بود گرم و فروزنده هنوز

 

عشقي آن گونه که بنيان مرا

سوخت از ريشه و خاکستر کرد

غرق در حيرتم از اينکه چرا

مانده ام زنده هنوز؟

 

گاهگاهي که دلم مي گيرد

پيش خود مي گويم

انکه جانم را سوخت

ياد مي آرد از اين بنده هنوز؟

 

سخت جاني را بين

که نمردم از هجر

مرگ صد بار به از بي تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم هستم

پيش چشمان تو شرمنده هنوز

 

 

گرچه از فرط غرور

اشکم از ديده نريخت

بعد تو ليک پس از انهمه سال

کس نديده به لبم خنده هنوز

 

گفته بودند که از دل برود يار چو از ديده برفت

روزها هست که از ديده من رفتي ليک

دلم از مهر تو اکنده هنوز

 

دفتر عمر مرا

دست ايام ورقها زده است

زير بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خيالم اما

همچنان روز نخست

تويي آن قامت بالنده هنوز

 

در قمار غم عشق

دل من بردي و با دست تهي

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

گر که گورم بشکافند عيان مي بينند

زير خاکستر ذهنم باقيست

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به تو دل باخته ام ميدانم

كار سختي دارم

ولي اي دوست بدان

نگذارم هرگز

يك قدم را به عقب

آخر
عشق
همين تنهاييست

من به دنبال طلا نامده ام

به تو دل باخته ام

كه تو دل پاك ترين لطف سحرگاه مني

  • Like 2
لینک به دیدگاه

از پا تا سرت

سراسرت

نوری و نیرویی

وجود مقدست را در بر گرفته است

جنس تو ، جنس نان

نانی که آتش او را می پرستد

عشق
م خاکستری زیر خاک بود

من با تو گر گرفتم

عشق
من

عزیزم

پیشانی ات . پاهایت و دهانت

نانی است مقدس که زنده ام می دارد

آتش به تو درس خون داد

از آرد تقدس را فرا بگیر

و از نان بوی خوش را

 

پابلو نرودا
  • Like 2
لینک به دیدگاه

شايد آنروز كه نقاش خيال

روي پيشاني

ما نقش كابوس زمان را مي ريخت

رنگ مهتاب نبود

رنگ شب بود و سكوت

كه گره هاي ترك خورده ي
عشق

روي تابوت زمان نقش شدند

نتوانستم من باز كنم

چون مرا در قفس ديگري از
عشق
بيانداخت به دام

و تو آزاد و رها در تپش پنجره ها غرق شدي

رنگ تقصير نداشت

دست خلاق هنر مند جهان

قصه ي ما را با هم

روي يك بوم كشيد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...