رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

غصه ام مُـرد

 

گریه ام مُـرد

 

خنده ام مُـرد

 

بغض ام مُـرد

.

.

.

و اکنـون در میـان اجسادشان آرام آرام گام بر می دارم

 

بی آنکـه دفنشان کنم...!

  • Like 20
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دروغ بده میدونم..

من دروغ گفتم

تو هم گفتی‌

اونم گفته

ولی‌ لطفا وقتی‌ میدونی‌ چه آدمی‌ هستی بهش دروغ نگو که نیستی... که دوسش داری...

این نوع دروغ از کثیف‌ترین هاست

اره دخترهام گرگ میشن ولی‌ نه همشون...

  • Like 15
لینک به دیدگاه

هرکس در دنیا باید کسی را داشته باشد که حرفهای خودش را آزادانه به او بزند ، بدون رودربایستی و بدون خجالت و الا آدم از تنهایی دق می کند...:there:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چه حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی میده همه انجمن خواب باشن و خودت توو پس کوچه ها خلوت انجمن قدم بزنی و سکــــــــــــــــــــــــوت همه جا رو قورت داده باشه.......صدای قدمهای آهستم توو کوچه ها مییپیچه......

الان ساعت 5:15 دقیقه صبحه شنبست..:sigh:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

خیلی وقته رفتم تو لاک خودم...

کاشکی یکی منو ازین حال و روز بیاره بیرون...فقط کافیه یه ضربه ی کوچیک به لاکم بزنه...:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 18
لینک به دیدگاه

برگی در پاییز از درختی افتاد

در وسط پارکی که پر از برگهای زرد بود

چه غریبانه !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

کاش اینجا بودی و می توانستم هر آنچه را که بر دلم سنگینی

 

می کند را درنگاهت زمزمه کنم.

 

نه!... اگر بودی می دانم باز هم تنها سکوت می کردم.

 

بعضی چیز ها را نمی توان بر زبان راند...

 

مثلا پچ پچ گل های باغچه عشق و یا راز دلدادگی من به تو...

 

بعضی از حرفها همیشه پشت سکوت جا خوش می کنند.

 

شاید میترسند سکوت را بشکنند و بعد از آن غروری را هم به مرداب

 

فراموشی بسپارند.

 

نمی دانم...

 

شاید هم من جسارت نداشته باشم که در نگاهت خیره شوم و

 

بگویم آنچه را نباید بگویم...

 

همان نبایدی که می دانم اگر تو بدانی لحظه ای از نازنینت جدا

 

نخواهی شد...

 

و این می شود سر آغاز فردای نیامدهء جدائی...

 

تو بهتر می دانی منظورم از جدائی چیست.

 

بارها من و تو از جدائی سخن گفته ایم و هر بار نیز اشک ریخته ایم

 

در تاریکی و سکوت...

 

اما... باشد هیچ نمی گویم... سکوت می کنم... خوب من!

 

دیشب پا به پای آسمان گریستم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بعضی ها مثل سگ دزده هستند وقتی چوب و برمیداری فرار میکنند.............

 

چقدر خوبه آدمها اینقدر حقیر نبودند که بخواهند بعدها جواب کارههای کثیفشونو ببینند........

 

 

بعضی وقتها دلم میخواد یه اتاق مثل اتاق تمساحهای مدیری داشتیم

هرکسی آدم بشو نبود و مینداختم توش تا دیگه درنیاید:hanghead:

 

کی میخواهند بچه ها بزرگ بشوند ........کودکهای درون رو بدنام نکنند این آدم بزرگها:sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

گاهی یک سنجاقک به تو دل میبندد و تو هر روز سحر؛می نشینی لب حوض تا بیاید از راه،از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند یا که از قطره آب کف دستت بخورد گاه یک سنجاقک همه معنی یک زندگی است...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

وقتی واژه چون دشنه جان میگیرد

انها که تمرین رزم نکرده اند

شکست خورده و عبوس

جز فرار راهی نمی یابند

 

میدان بزم بجوی

دل خوش باش به تمبک .

  • Like 6
لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان

چه جالب(323).gif :

 

 

[h=6]نسبت سطح بال زنبور به بدن او ، بسیار کم است

با توجه به قوانین آیرودینامیک، پرواز ممکن نیست

اما زنبور این را نمیداند و پرواز میکند

چون به بالهای خود ایمان دارد....[/h]

لینک به دیدگاه

دوست نماهای عزیزم :icon_razz:

من دوستتون هستم :ws37:

نه بازیچه دستتون:sigh:

اگر قدرمو نمی دونید پس لااقل با رفتارتون اون حس عزیز بودنتونو ازم نگیرید:vahidrk:

اگر دیگه عزیز نباشید برام با عرض معذرت مثل یک عروسک بدرد نخور میندازمتون دوررررررر:hanghead:

 

 

داره کم کم دلم چرکین میشه از بعضی هاتون.........:sad0:

 

نمی خوام به این مثل تن دربدهید که ::banel_smiley_4:

دوستان مگسانند دور شیرینی :hanghead:

 

 

با تشکر از همه دوست نماهای عزیز:icon_gol::icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

متاسفانه بعضی ها هستند که :

بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛

بی آب ، دو هفته ؛

بی هوا ، چند دقیقه ؛

و

بی "وجـــدان" ، خـیلی ...

  • Like 17
لینک به دیدگاه

دوری...ولی نزدیک.....شب به شب مانده تا به بلندی تو برسم....

به جایی که زمان برای دیدن زیبایی هایت...طولانی تر می شود....

چه در آن لحظه تنها باشم یا نه....می دانم که بلندی مهربانیت مرا بس خواهد بود....وقتی...

وقتی که می دانم...کوتاهی روز...از بدی لبریز است.....

شب...زیباتر است....زشتی ها ناپدید می شوند....محو می شوند....

و چه زیباتر که در شهرم نباشم....

در لا به لای بدی ها نباشم....و کوچ کنم...به جایی برای جشن گرفتن...

تا زمین و آسمان به هم نزدیک تر باشند.....تا هدیه بگیرم از دامان آسمان....

تک ستاره ای را....نه باغ ستاره....تک ستاره ای را....

.

.

.

روزشمار...گاهی برای یک شب است....یک شب...

تمام می شود....و چیزی باقی نمی ماند به جز یک حس خوب....

روز شماری که از حالا شروع می شود....صدای پای زمان میاید.....تیک تاک...تیک..تاک....

  • Like 14
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...