Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ چقد دلم میخواد برم ته ته دریا.. خیلی دوس دارم.. 15 لینک به دیدگاه
poor!a 15130 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۰ بعضی وقت ها انقدر بچه میشویم که منتظر اخ گفتن یه بیچاره ایم تا بزنیم زیر گریه و فرار کنیم ! اون بیچاره از کجا بدونه تو الان دلت شکسته که اخ نگه ؟ اون بیچاره از کجا بدونه تو منتظر اخ گفتنشی ؟ کلا اون بیچاره از کجا بدونه تو دلت از یه جا دیگه پره که داری اذیتش میکنی ؟ که حواسش باشه بهت نگه اخ جاش بیاد و ارومت کنه شایدم من باید بفهمم از نگاهت که الان چی میگذره تو اون دل کوچولوت 18 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ خدایا ... کاش اعتراف کنی جهنمی در کار نیست ... برای ما همین روز های برزخی زمینی کافیست !!! 12 لینک به دیدگاه
peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ دل کجاست که دلنوشته باشه...... 12 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ چه جمله قشنگیه گاهی واقعا کارایی داره قلب محترم تو لطفا خفه شو همین که کار پمپاژ خون و انجام بدی کافیه 15 لینک به دیدگاه
alimec 23102 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ یه مدتی هست نسبت به درس/ کار دائم/ ازدواج- آلرژی پیدا کردم دلم می خواد کسی در این مورد با من بحث نکنه/ خانواده رو راضی کردم منتها اقوام و آشنا... دلم تمرکز می خواد 8 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ آموخته ام هرگاه کسی یادم نکرد؛ من یادش کنم...... شاید او تنهاتر از من باشد ... ! 16 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ به یک صخره فک می کنم.... همان جایی که در یک زمان از سال...راه پر پیچ و خم خاکی را برای رفتن و نشستن بر آن صخره به جان می خرم.... یک ماه می مانم در اونجا....به دور از هر دلبستگی....هیاهوی آدمکی.... این همه راه برای رسیدن به آن مکان.... یک ور.... رسیدن به صخره در میانه های آن کوه یک ور.... منی که در زمین سینه سپر می کنم...موقع رفتن.... برای رسیدن به اون صخره.....کمر خم می کنم..و چهارچنگولی جون می کنم تا برسم.... تو راه....دستم رو به هر تکیه گاهی بند می کنم.... ریسک می کنم....بادا باد....یا نگهم می داره...یا دستم لیز می خوره.... از جوونم سیر نشدم...پاهام قرصه.....شاید دیر....ولی می رسم به صخره..... می شینم رو صخره...نگاه می کنم به یک تابلو که در حرکته..... بخشی مه گرفته...بخشی درخشان از انعکاس نور رودخانه... به قدر غروب آفتاب آنجا می مانم.....و بر می گردم..... هر روز...در یک ماه کار من اینه......روزهای آخر....سر و سینه ام بالاست.....دیگه با قدم استوار می رم بالا... و دوباره برمی گردم...به امید اون روز که دوباره اون صخره رو ببینم.... تا دوباره قوی شم پای اون صخره...تا برگردم به میدون جنگ زندگی.... . . . گاه آدمک به تمرین نیاز داره....بی تمرین...توی بازی زندگی...یا تعویض می شی....یا مصدوم.... 12 لینک به دیدگاه
R@M!N 2978 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ هر وقت یه موقعیت خوب گیرم اومد رو به خدا کردم........ پرچمش بالا بود..! آفساید ! 9 لینک به دیدگاه
M.P.E.B 4852 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ خسته شدم از اين نقاب بيايد خودمان باشيم 6 لینک به دیدگاه
from_hell 10964 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ با اجازه محيط زيست دريا، دريا دکل ميکاريم ماهيها به جهنم! کندوها پر از قير شدهاند زنبورهاي کارگر به عسلويه رفتهاند تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند چه سعادتي! داريوش به پارس مينازيد ما به پارس جنوبي! رخش،گاري کشي مي کند رستم ،کنار پياده رو سيگار مي فروشد سهراب ،ته جوب به خود پيچيد گردآفريد،از خانه زده بيرون مردان خياباني براي تهمينه بوق مي زنند ابوالقاسم براي شبکه سه ،سريال جنگي مي سازد واي... موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!! 11 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ کاش دنیا ساعت بود و من و تو عقربه های آن تا هر یک ساعتی یه بار به هم میرسیدیم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 14 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ وقتی گاه نوشته ها را میخوانم، همه یا دلشان شکسته یا بهشان خیانت شده. عجیب است کسی نیست که دل بشکند و خیانت کند. 17 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ انگشتهام رو میذارم رو دکمه های کیبورد...نمی دونم چی می خوام بنویسم....با انگشتام بازی می کنم ببینم واژه ای میاد؟؟؟؟ اینقدر فکر تو ذهنمه که نمی دونم کدومشون رو بنویسم.... این حال الآنمه!!! 17 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ شدید مریض شدم . 2 روز کامل استراحت مطلق بودم هیچی درس نخوندم از فردا باید جبران کنم من میتونم . میدونم که میتونم 11 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ در آستانه ی 26 سالگی دارم کم کم می فهمم همه چیز با اونی که من فکر میکردم متفاوته... یه زمانی آدم فکر می کنه عقل کله،با این که هیچی نیست... تقریبا همه ی آدمایی که فکر میکردم خوبن یهو بی دلیل بد شدن... همه ی کارهایی که یه زمانی برام ارزش داشت با بی ارزشی های دیگران نابود شد... به قول حسین پناهی که چه قدر دلم تنگ شده که بشینم مثل قدیما صداشو گوش بدم، تازه داشتم می فهمیدم که سهم من چه قدر کمه...................... یعنی به قول بعضی ها دارم بزرگ میشم؟!!!!!!!!!!!! 18 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ دلم واسه عزیزی تنگ شده افسوس که دیگه هیچ وقت نمی بینمش 15 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ نمیدونم چرا وقتی خسته میشیم و قلبمون از سنگ میشه فکر میکنیم بزرگ شدیم من فکر میکنم باید خودمون یه جای کارمون میلنگیده کم اوردیم و از خوب بودن خسته شدیم . چون میدونم که خوب بودن خیلی سخته اره بزرگ شدن دیدن واقعیت هاست اما این واقعیتها صرفا نیمه خالیه لیوان نیستن خیلی واقعیتها اینقدر زیبان که در وصف کلام نمیگنجن حرف دلم بود اما بیانش به خاطر حرفی بود که کتی زد. یه کاری نکنیم که باورمون بشه همه ادم بزرگها بدن و واقعیت این دنیا جز زشتی نیست 13 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۰ هیچکس همراه نیست .... تنهای اول ...! 14 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده