رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

نمیدانم چطور شدت دلتنگی و تنهایی ام را در قالب کلام بریزم و به تو بگویم

از روزمرگی ام بگویم

از گرفتگی دلم

از ترسم...

میترسم از آینده ای که تو کنارم نباشی

میترسم از آینده ای که ....

میترسم : - (

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یه وقتایی میرسی به این نکته که تنهایی و بی همراهی و اون پشتوانه عاطفی لعنتی!، یکی از مهمترین دلایل عدم تعادل تو کار و زندگیته!!

کسی که باید می بود و نیست...

یا نیومده...

یا اومده و رفته...!

یا هنوز نیومده رفت...!!! :sigh:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

الان ساعت 1و 17 دقیقه نیمه شب هست...یه ربع پیش کلی نوشته نوشتم در یک مورد خیلی مهم برای یکی از دوستانم....ستاد صرفه جویی برق یادش افتاد باید به فکر برق هم بود...برق ها قطع شدن...هر چی نوشته بودم در اوج جدیت همه محو شدن هیچ....لپتاپمو روشن کردم...اومدم سایت ...میبینم تو این 2-3 دقیقه که بالا اومده داره هی هنگ میکنه ....طفلکی نگو کامل بوت نشده بود...:ws3:الان سلامته ...:ws37:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

رفتم این حرفها رو تو تاپیک امروز یاد گرفتم بنویسم ..بعد دیدم بهتره اینجا باشن....:ws37:

 

امروز یاد گرفتم میشه همه حرف های جدی و مهم با قطع شدن اتفاقی برق فراموش بشن....

کاش میشد همه بدی ها و ناراحتی ها هم در یک لحظه از آدم ها دور بشن....:ws37:

یاد گرفتم که بعضی حرف ها رو فقط حوصله داری برای یکبار بنویسیشون....نه که حوصله تایپ کردن نداشته باشی ...نه...

بعضی وقت ها هست که میخوای دوستت رو آروم کنی و نمیتونی...به همین راحتی با یه اتفاق ساده و قطع شدن برق و حوصله نداشتن ....

اینجاست که فکرای جور واجوری میاد تو ذهنت که اگر کلیپ برد داشت ذهنم چه خوب بود ...نه که نتونی بنویسی همون حرفا رو....نه که یادت نباشه...نه....

ولی نوشتن حرف هایی که قبلا پر از حس بودن و بدلیل تکراری نوشتن، حسشون رو از دست میدن به نظرم هیچ ارزشی نداره ....میشه یه جور طوطی وار نوشتن برای انجام وظیفه ای که ازت خواسته نشده....تو میخوای دوستت رو آروم کنی اما.....نه با حرف هایی که همین الان از دلت بیرون نیومده باشن....واسه همین ترجیح میدم ننویسم ....

این وسط فقط شاید دوستت حس کنه که برات مهم نبوده ...شاید فکر کنه جوابش رو ندادی چون حوصله دوباره تایپ کردن نداشتی...فکر کنه دوست خوبی نداره که نمیتونه آرومش کنه...hanghead.gif

عوضش به خودت مطمئنی که نخواستی حرف های دست دوم تحویلش بدی شده حتی به قیمت آروم شدنش...حرف های دست دومی که فقط بین دل تو و کیبورد لپتاپت رد و بدل شده.....

 

z757zn6qa5ze4qbzonf.jpg

  • Like 21
لینک به دیدگاه

چه معنی داره تو این دنیا کسی با کسی قهر باشه !

چه معنی داره تو این دنیا کسی تنها... باشه !

چه معنی داره تو این دنیا آدم ها یک روز بیان و یک روز برن !

چه معنی داره تو این دنیا دل بعضی ها اینقدر تنگ باشه !

اصلا چه معنی داره تو این دنیا دل بعضی ها از سنگ باشه ! :)

خسرو شکیبایی (خانه ی سبز)

چند روز پیش یکی از کانال های ماهواره داشت خانه ی سبز رو نشون میداد.........وای ک چقد این سریالو دوست داشتم.....مال سال 75 هستش.....ینی من اون موقع 8 سالم بود:4564:

باورم نمیشد ینی 16 سال پیش.....زمان چ زود میگذره...هنوزم خسرو شکیبایی و رامبد جوانو دوس دارم.......ب نظرم قبلا سریال های ایرانی بهتر بودن نمیدونم سوژه ها تموم شدن .....یا از بس همه چی پیشرفت کرده دیگه فیلمای ما سطح پایین ب نظر میان...

من خودم ک اصلا کانال های ایرانو نیگا نمیکنم.....

واقعا ب چی دلشونو خوش کردن با 4 تا برنامه ی بوووووووووووووووووووق.....:hanghead:

یکم خلاقیت هم بد نیس........هر روز بدتر از دیروز میشن ب خدا.........

خدا پدر و مادر کسی ک ماهواره و اینترنتو ساخت بیامرزه وگرنه ما اینجا تو این وضع قاراش میش دق میکردیم.......

  • Like 11
لینک به دیدگاه

چه بزرگ شدیم ... باورم نمیشه...

ازدواج ... چه کلمه ی بزرگی.... کلمه ی بزرگونه س...

ما تو دانشگاه 4 نفریم که همه کلاسا رو باهم برمیداریم همه چی همه چیمون با همه از ترم 1تا الان

جمعه مراسم نامزدی 2 تاشونه...

خیلی بامزه س این همه روز تا سال داریم یهو 2 تایی با هم شد مراسمشون... با هم عروس میش

باورم نمیشه دارن عروس میشن

آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی:ws37:

خدا کنه خوشبخت خوشبخت بشن هم این 2 تا دوست گل ما هم همه جوونا مخصوصا نواندیشانیا:icon_gol:

  • Like 19
لینک به دیدگاه

مرز بین حیوانیت و انسانیت به باریکی یه تار موست ، کافی یه کوچولو پامون بره اون طرف مرز میشیم حیوون ، اونوقته که کفتار پیش ما میشه معصوم ، اونوقته که به فرشته های آسمونی هم رحم نمیکنیم ، اونوقت تفکرات دگم و احمقانه میشه برامون ارزش ، ای خدا چطور میشه یکی چشمشو ببنده و هر کاری دلش میخواد بکنه و بهشم افتخار کنه

  • Like 15
لینک به دیدگاه

خدایا...

اندکی آرامش میخواهم...

اندکی انسانیت...

اندکی لبخند...

اندکی گپ ...

آن هم فقط با تو...

همه کنار باشید

من و خدایم اختلافاتی داریم که باید حل شود...

وگرنه بنده اسیر او به بیراهه می رود

  • Like 14
لینک به دیدگاه

الان داشتم کتاب شعری از کارو می خوندم....

چقدر درد داره شعراش

چقدر غم داره کلامش

چقدر بغض داشته تو گلوش ، تو قلب قلمش ......

اما ....

خوش به حالت کارو....خوش به حالت رفتی خوش به حالت که نیستی ، نیستی که ببینی چطور یه بچه 4 ، 5 ساله تا نیمه های شب تو خیابونا آدامس و بیسکوییت می فروشه

نیستی که ببینی گوشه پیاده رو شده مدرسه برای نابغه ای که هیچ کس نه خودش و می بینه و نه ترازو شو و نه کتبا ی پاره و لباسای مندرسشو .....حتی هیچ کس به فکر گرم کردن دستاش هم نیست تا شاید راحتر مشقای فرداشو بنویسه....

خوش به حالت ...خوش به حالت که شرم دستای خالی یه پدر ، اشک پنهونی یه مادر ، لرز تن یه بچه تو سرمای خیابون ، درد.....درد......خوش به حالت ....خوش به حالت که نمی بینی تحقیر شدن انسانی رو که تنها جرمش.....فقر.....می فهمی .....فقر....

فقر....غده ای که تا کوچیکه ، تا چرکی نشده ، تا سرطان و تومور نشده ، تا قابل درمان ......هیچ کس نمی بینتش ....نه که نبینه ، نمی خواد ببینه.....که همه می بینن....می بینن و نمی بینن .....می بینن و چشم می بندن.....می بینن و می گذرن.....اونم نه سخت ....ساده ساده .....با گفتن به من چه اصلا.....تا این حد بی تفاوت ....تا این حد بی قید......تا این حد راحت.....مثل ....مثل آب خوردن......

اما ....امان ....امان از روزی که غده بشه تومور....بشه دزدی ، بشه اعتیاد ، بشه قاچاق ، بشه قتل ......امن از اون روز که تموم چشم ها باز باز باز باز باز.....می شن ....تموم گوشا شنوا تموم دهنا گویا تموم آدما مدعی........

آره کارو خوش به حالت ......خوش به حالت که نیستی........

  • Like 12
لینک به دیدگاه

خدایا...

من از خودم هم بریده ام

تو که غریبه نیستی...

فقط در رودربایستی تو مانده ام...

میخواهم جسمم را بیخیال شوم...

بگذار بپوسد و بمیرد..

با روحی که در من دمیدی چه کنم...

  • Like 13
لینک به دیدگاه

دوستم چه عروس قشنگی شده بودی. به زییایی می درخشیدی. چقدر خوشحالم که به عروسیت اومدم. کاش مادر و خواهرت هم بودن. میدونم که از اون بالا نگات میکردن و در تجسمت حضور داشتن. امیدوارم خوب زندگی کنی و خوشبخت بشی.:icon_gol:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

دستمو بد بریدم:sad0:

الان دقیقا 1 ساعت و 48 دقیقست که خونش بند نیومده

دستمو بستم باند و چسب هم دیگه کفافشو نمیده

دستم که حس نداره سرمم کم کم داره گیج میره

خلاصه اگر مردم حلال کنید:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 18
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...