sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ درسته که نمی دونم تهش چی میشه ولی می دونم تنهام نمیذاره چون از اولشم سپرده بودم به خودش .بهش گفته بودم من می شکنم ،تو نذار، تکیه گاهم باش .من تکیه گاه تو خالی نمی خوام. یه روزی دلم شکست ولی نذاشتم کسی بفهمه چون غرورم مال خودمه. من فقط همین لبخندم و دارم تا بتونم باهاش حتی خودمو تو آینه گول بزنم .من می دونم یه روزی همه چیز درست میشه. 25 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ اكثر آدما يه كمد آقاي ووپي تو پستوي مغزشون دارن... واسه چيزاي ناخوشايندي كه توي ويترين و طبقات منظم فكري، نميشه جاشون داد. دلت نميخواد جلو دست باشن. قايمشون ميكني اون تو. در و ميبندي و پشتش مينويسي ورود هرگونه سلول خاكستري ممنوع! حواست باشه اينجور چيزا رو توي پستوي مغزت كنار هم قايم نكني. هر كدومو بنداز يه گوشه آقا جان! اونطوري اگه روزي خداي ناكرده گوشهي يكيشون پيدا شد و كشيديش بيرون باهاش تجديد خاطرات كني؛ ميبيني بقيه شونم ميريزن پايين و آوار ميشن رو سرت! هميشه يه روزي ميرسه كه بايد با همهي اون چيزايي كه اون زير ميرا قايم كردي تنهايي روبرو شي. تويي و يه دنياي ناخواستني، توي دوردستترين نقطهي ذهنت... با كلي سوال بيجواب... ........... بعلــــــــه... از ما گفتن بود! 37 لینک به دیدگاه
aminvo 346 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ بعضی از زمان ها تنها چیزی که آدم را آروم می کنه و ذهن آشفته و به هم ریختش را مرتب می کنه نوشتن هست، چون خیلی سخت هست که بدونی از کجا شروع کنی و این ذهن بیمار را خالی کنی. همین که این موقع شب از فکر نمی تونم بخوابم و دارم می نویسم خودش یک دنیا حرف دارد. در اوج جوانی هستم و همچو پیرمردی سالخورده می نمایم، شاید قسمت این بوده، شاید چروک های صورتم، انبوه تراکم حرفهای ناگفته ام هست، شاید هم آرزوهایی که خود را نامنظم دفن کرده اند، هر چه هستند متعلق به من هستند، گاهی فکر می کنم نکند من بنجامین باتم هستم و خود بی خبرم. باز هم مثل همیشه او پادشاه است و من سرباز، او سورا بر اسب بالدار است و من پیاده، به کجا چنین شتابان، من را کجا می بری دوان دوان، برای جان دادن که نباید اینقدر تلاش کرد!!!! من تا رزمگاه میدوم و تو تنها شاهد نبرد هستی، این انصاف هست، همیشه همینگونه بوده، برو، شاید تو به سر منزل مقصود برسی. 24 لینک به دیدگاه
ya~ya 820 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ چرا برای بردنم راه مرگ تدریجی را در نظر گرفتی؟؟؟ منکه خود به خود میام گاهی نرم و پیوسته، گاهی سخت و گسسته ، اما در آخر میام .میدونی که میام ، میدونم که میبری، اما چرا؟ چرا مرگ تدریجی رو در لحظه لحظه های اومدنم جاری میکنی؟منکه در آخر میمیرم و میام! چرا هر لحظه مرگ میدی اما نمیبری؟؟؟خدایا من میام، به یکباره میام، سراسیمه میام، هر لحظه که اراده کنی میام پس لطفا ذره ذره نبر 15 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ هیچ کس سرش شلوغ نیس ... همه چیز بستگی به " اولویت ها " داره ... 24 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ چقد بعضی ها بی جنبه ان... بابا حالا طرف 1 کاری کرد ...باید جاار بزنی همه جا رو پر کنی... . . . . . به خاطر بی جنبه بودن تو دارم تو هچل میافتم ... 14 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ چقدر بده که از آدم یه کاری میخوان انجام بدی.... یعنی نمیتونی بگی نه... اصلا هم نمیخوای انجام بدی... ازت میخوان به 1 فرد خاص نگی که اون کارو انجام داد یعنی میدونی آخر گندش در میاد... یعنی مثلا میگن اصلا فلانی متوجه نشه که تو این کا رو کردی هااااااا میدونی زود اون فرد خاص میفهمه... و اگه بفهمه روزگارت سیاهه الان مجبور شدم اون کار رو انجام بدم... و این فرد خاص همون آدم بی جنبه س 14 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ آسمان مال من است میگی نه نگاه کن به جان خودم یعنی یه آدم تحصیل کرده که دکتر باشه استادم باشه چقدر میتونه بی فرهنگ باشه آخه والااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا:icon_razz:یعنی یه چیزی امروز شنیدم و دیدم کلا هنگ کردم 8 لینک به دیدگاه
ya~ya 820 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ خداجون مرسی امروز چقدر خوب بود :hapydancsmil: 9 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ چند شبه این موقع ها دل تنگ می شم...به شدت... راه حلی هم براش ندارم 25 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ ای دوست مرا ببخش امروز آنقدر درگیر خود و تفکراتم بودم که حس نکردم می خواهی درد و دل کنی تا شاید از سنگینی قلبت کم شود. خودخواه نیستم فقط دیر فهمیدم . نتوانستم مرهم باشم نگرانی و تشویشت مرا بیچاره کرده .ای کاش در لحظه آرامت می کردم ای کاش در آن لحظه حداقل جدا از مشکلات خودم، لبخندی به نگاه خسته ات میزدم. این حداقل کاری بود که می توانستم بکنم و دریغ کردم مرا ببخش. گاهی یادمان می رود در زندگی ما، فقط ما زندگی نمی کنیم . 21 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ من که میدونم چه خبره چرا خودمو میزنم به خریت!!؟؟!! 17 لینک به دیدگاه
hakan_68 2446 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۱ یــــاد بگیــر!!!!!! اگـــر کســـی بِه تو گفـــت دوسِـتـتــــــ دارَم لـُــزومـــا بـه ایــن مَعنــی نیستـــ کــه کَــس دیگـــری را دوسـتـــ نـَــدارد ... 15 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۱ چه جمله قشنگی سر صبح خوندم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 علت هر شكستي، عمل كردن بدون فكر است. 15 لینک به دیدگاه
ya~ya 820 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۱ درون سینه آهی سرد دارم رخی پژمرده رنگی زرد دارم:5c6ipag2mnshmsf5ju3نمیدانم که هستم یا چه هستم! ،همی دانم دلی پر درد دارم... 17 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۱ کاش بدن منم انقدر انعطاف داشت... . . . . 19 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۱ چندسالی میشه که 1 آرزو بیشتر ندارم. راس ساعت 00.00 گوشیمو نگاه میکنم و میگم... بهتر دیگه چیزی نگم. خدا متن آرزوی منو از بره!!! 15 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۱ خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تو خودت خوب میدونی من چیزی برای خودم نمی خوام فقط یه داماد خوب و خوشگل و قدبلند و بادی بیلدینگی نصیب مادرم کن خب یکم بخندید..............اسمون ب زمین نمیاد. دنیا 2 روزه.....همه ی ادما مشکل دارن مهم اینه ک تو چجوری باهاش برخورد کنی.. منم مشکلات خاص خودمو دارم ولی بازم زندگی زیباس...اینو باور دارم... 13 لینک به دیدگاه
Saba Heidari 14145 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۱ چقدر حماقت بده........ وقتی میرفتی گفتم به جهنم اما هنوز هم احمقانه دوستت دارم. نمیدانم چرا........... شاید تو تاوان گناهی بودی که نمیدونم چیه.............. برو................ این فکر لعنتیت رو هم ببر................ 13 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده