رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

آفرین بر دل ِ نرم ِ تو

که

از بهر ِ ثواب

...

کشته‌ی ِ غمزه‌ی ِ خود را

به نماز

آمده ای .

 

حافظ

 

 

یعنی حافظ اگه میگفت پیامبرم من یکی صد درصد جز پیروانش میشدم اصلن موندم چرا ادعای نبوت نکرد وقتی میتونست دیوان اشعارش را به عنوان کتاب اسمانی معرفی کنه !!:ws38:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

الان دلم میخواد وسط یه کویر بودم ... زیر آسمون پر ستاره ...دراز میکشیدم ... تک و تنها... تا صبح آسمونو تماشا میکردم و فقط و فقط به خودم فکر میکردم ... !!!

 

تو شولوغی روزگار خودمو گم کردم .... :hanghead:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

یه عده از ادم ها هستند که ایدز یا هپاتیت ندارند ولی ایجاد رابطه باشون از هر بیمار ایدزی و هپاتیتی خطرناک ترهست انچنان تاثیر مخربی دارند که تا مدتها روح روان ادم را فلج میکنه و ذره دره از بین میبره دیدم که میگم .

  • Like 12
لینک به دیدگاه

خدایــــــــــــا دلــگـیر نشــو از مــــــن... ولـــــــــی...

تـــــــــــه نامـــــــــردیـــــــــه دنــــــــیاتـــــــــــــــــــــــــــــ

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یعنی بعضی از رفتارها هست که پایه تمام روابط رو سست میکنه... چه عشقی ..چه دوستی ..چه حتی خانوادگی رو...همچین که بودن درکنار شخص مورد نظر باعث میشه اشک بیادتو چشمهات بعض توی وجودت... مرسی خدا که کلکسیونمو تکمیل کردی...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

دلت برای کسی تنگه ........ بهش زنگ بزن

می خوای ببینیش ................. دعوتش کن

می خوای درکت کنن ............. توضیح بده

سوال داری ............................ بپرس

از چیزی خوشت نمیاد................... بگو

از چیزی خوشت میاد ......... به زبون بیار

چیزی می خوای .............. درخواست کن

کسی رو دوست داری ............ بهش بگو

  • Like 17
لینک به دیدگاه

در پیچِ نگاهش....تابلوی ساده ای... چشمک می زند در تاریکی جاده ی شب...

و خُمار بود چشمانم از خواب لحظه ها....

می رفتم و می رفتم...و سَرِ هر پیچ تابلوی چشمک زن بود...

هر بار که می رفت که بسته بشه پلک خیال....

واقعیت چشمک می زد..که اون طرف آرامش.... خواب نیست....فریادِ دره است....

یک وقتایی فک می کنم...چی می شد...

جلوی چشما.....جلوی گوش....چلوی دهان.....جلوی فکر....همیشه تابلویی بود...

تا نبینن نیمه ی خالی لیوان رو.....

تا نشون...حرف های جدایی انداز رو....

تا نگن با زبون..اونچه که خجر بشه به قلب....

تا ذهن...نبافه...نقشه ای از نفرت و کینه...

.

.

.

و هر بار که روی تابلو می نویسم این رو....

یک نفر تو پی نوشت می نویسه....

بیدار شو....اینجا سرای آدمک است...انسان به این حوالی سر نمی زنه...

  • Like 12
لینک به دیدگاه

امروز تو پیاده روِ جلو ی رستوران یه مرغ سوخاریی دیدم خیلی خسته بود نگاش کردم اونم نگام کرد خواستم برم جلو بگم چته؟چرا ناراحتی؟ که یهو دیدم صاحبش اومد زد رو شونه اش گفت اماده شو برا رفتن ده دقیقه دیگه میام سراغت ، مرغه هیچی نگفت فقط هی اشک ریخت هی اشک ریخت و دور خودش چرخید، اروم یواش و بی صدا..

راه افتادم پیاده رو شلوغ بود .

بازم یاد شهاب حسینی تو فیلم درباره الی افتادم که میگفت ، هی وای هی وای هی وای...

  • Like 12
لینک به دیدگاه

[h=6]چقدر خوبه دلت به دل استادت راه داشته باشه ها..

یعنی نیت کنی نری این هفته سرکلاس

کلا استادتم یاد

دیگه نور علی نوره:hapydancsmil:[/h]

  • Like 5
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...