azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ خدایا خسته شدم .... من همش دارم دور باطل میزنم .... دور خودم دور زندگیم .... یه جایی وسط این دور آخرش سرم گیج میره ..... 13 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ حرارت لازم نیست. گاهی از سردی نگاهت می توان آتش گرفت... 17 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ وقتی قطب نما و ساعتت با هم جا به جا بشن نه گذر زمان رو میفهمی و نه به جایی میرسی ادر .... یک مسافر .... 12 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ حسی دارم از نوع مسمومیت :icon_pf (34): 10 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ تنهايی را ترجيح می دهم ؛ به تن هايی كه روحشان با ديگريست ... !! 18 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ وای خدا هیچی بدتر از منتظر بودن نیست..... 16 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ می توان از وضع کنونی چنین سخن گفت: جامعه متمدن و انسان وحشی ... 17 لینک به دیدگاه
Sh.92 3961 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ دوست بدار :آن هایی را که در زندگیت نقشی داشته اند …نه آن هایی که برایت نقـش بازی کرده اند … ! 18 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ این ی سوال کاملا جدیه از کلیه کسایی که میتونن جواب بدن ممنون میشم بگن که واقعا چرا؟؟؟؟؟ 11 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ بدترین اتفاق اینه که ی حرفی بزنی و طرف مقابل به بدترین نوع ممکن برداشت کنه... 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ بدون هدف گَز می کند کوچه ها را...خیابان ها را.... آدمک های دور و بر را نمی بیند....صدایشان را نمی شوند.... حتی صدایِ ساز آن پیرمرد نابینا...که سلطان قلبان را می نوازد.... شاید اندکی قبل....آرامش می گرفت از این آهنگ...ولی الان دُزِ پریشانی اش بالاست... اشک می ریزد...و بی تفاوت است به نگاه های کنجکاو اطراف.... موهایش رها ست در باد...دغدغه ی پوشاندن آن ها را ندارد.... او می گردد.....دنبال یک آغوش می گردد...تا آرامش بگیرد... ولی آن آغوش دیگر این نزدیکی ها نیست...ضعیف شده است... فریاد هم نمی تواند بزند.....صدا در نمی آید از گلو.... فقط توانی مانده که برود...و در عین حال اشک بریزد.... گوشه ای در کنار دیوار تکیه می دهد....نفس..نفس می زند.... آرام می نشیند در پای دیوار....زانوها را در بغل می گیرد....و خیره می شود....به رو به رو... آنچه از چشمانش پیداست....یک دفتر است از واژه ها....از گذشته تا به آینده... آرام که گرفت.....بلند شد.....دست به دیوار گرفت و بلند شد... اندکی تکاند خود را.....موها را به زیر روسری برد......و برگشت.... . . . شاید این فرارِ آنی...لازم بود......برای آنکه خالی شود..... برای آنکه.....دیگر ادای آدم های محکم را درنیاورد..... ولی در نهایت به آن رسید.....که باید محکم بود.....اگر نشد...باید ادایش را دربیاورد...تنها کمک است به خود... 15 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۱ داشتم به این فکر می کردم این روزا که هر دو سه روز یه بار میام انجمن، فعالیتی هم ندارم ، کسی پیش خودش میگه این دختره چه کم پیدا شده چرا فعال نیست یا نه ...به این جواب رسیدم که نه ! 19 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ یادش بخیررررر [FLASH=width=450 height=450] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام [/FLASH] 12 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ وقتی بخوای کلاس 8 صبح شنبه رو نری نمیری دیگه. بهونه ای که برای راضی کردن خودم آوردم : استون ندارم پس نمیتونم لاکامو پاک کنم و برم حراست گیر میده. پس نمیرم. از اول ترم جدید یک بار هم سر کلاس صبح شنبه نرفتم.=))))) 14 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ قول داده بودم كه نيام وننويسم وبرم تو بيكسيها وگناهانم گم شم نتونستم ديروقت اومدم همه دلنوشته هايت رو خوندم وبحال تو وخودم وكرده هايم گريستم من تا ابد خواهم ماند گرچه تو نخواهي من بخاطر تو و خودم خواهم ماند استوار وراست قامت پس بگريز اي جغد شوم جدايي وبيكسي من براي اشگات شونه وبراي تو همراه وهمنفس خواهم شد من راست قامت وسربلند خواهم ماند تا آخر راهي كه پاياني ندارد. من خواهم ماند من همراهت خواهم ماند 9 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ در تنگنا ها آنجا که نه پایی برای رفتن است و نه وجودی برای رها شدن هنوز هستم گرچه بی رمقم اما به عافیت چند صباحی دلدادگی ، ذخیره کرده ام طی راه با قافله سالاران را که من مشق شب میکنم و صبح ها با تلخی مزاج ، مزاج را ز تلخی چای اشباع کنم هنوز هستم مانند پیشتر ها به این بود می بالم ، بودی که به یک خلوت یک نفره محض رسیده و به آسودگی پران پران راه را طی می کند شتری بودیم دو کوهانه که بیابان گردان روی دوشمان بارها می گذاشتند و ریسندگان به وقت بهار ، مویمان می چیدندو عبایش می کردند اما امروز پرنده ایم رها گرچه غمبار از اشیانه های دو روزه ی خویشم اما با تو ام امروز نزدیکتر ای بی تو مانده بودم چند سال ، ای همین خوبی ها ، ای همین زیبایی ، ای همین ، همین خدا مانده ام در کوچه ی آشتی کنان با روزگار روزگار سلامم میدهد ، سلامش می دهم گرچه خار در گلو دارم از روزگار 6 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ كدام مقدس ترند برایت خدا؟!!! دیوان دلتنگیهایمان كه هرروز ورق میزنی و میخوانی یا دیوان دلخوشیهایمان كه بوسیده ای و گوشه ای پنهانش كرده ای؟ 8 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ این روزها به جای" شرافت" از انسان ها فقط" شر" و " آفت" می بینی ! 10 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ یکم هوای اینایی که همیشه مارو می خندونن رو بیشتر داشته باشیم.. اونا بیشتر از همه تنـــــــهان ... اونا بیشتر از همه غصه دارن ... گاهی پای حرفاشون بشینیم ... 14 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ خدا لعنتت کنه که انقد عذابم میدی 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده