رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

عجيبه

همه دلشون پره

همه گله دارن

همه از دل شكستن وغم ودوري شكوه ميكنن

عجب روزگاري شده

كمتر ديدم كسي از خوشي بگه و بنويسه

دلم بد جوري گرفته

يكي كوله بارشو ميبنده تا بره

يكي خدافظي ميكنه

يكي گريه سر ميده

يكي نفرين ميكنه

يكي ...

عجب زمونه اي شده

دلم خيلي گرفته

آيا اين اقتضاي جوونيه ؟

نه، نه

چون بايد اون موقع دل من اينجوري نمي گرفت وچشام درياي بارون نمي شد

آخه

من يه عمره پير و شكسته دلواپسي وانتظارم

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پا گذاشت جلوی پایِ غم....گیر کرد پاش به پاش...با کله خورد زمین...

دلش رو گرفت زد زیر خنده...

غم برگشت نگاش کرد...گفت به هم می رسیم...

.

.

.

الان چند وقته می بینم آویزون دیوارهاست....

همان جا که تکیه می کنن بهش...چون تحمل وزنشون رو ندارن...

و سایه ی غم رو جاده داره می خنده....

.

.

.

غم کینه به دل می گیره..باهاش شوخی نکن....

حالا فک کن شاید یک آدمک جنسش از غم باشه....

نمی گم غمگین...می گم جنسش شبیه اون غم باشه تو داستان بالا..

اونوقت با آدمک هم نمی شه شوخی کرد...باید از کینه فرار کرد.....حتی به بیابون...

  • Like 21
لینک به دیدگاه

کپی........ پیست....

 

 

اینروزا زندگی ما آدما شده کپی...

 

من از روی تو کپی میکنم...

 

تو از روی دیگری...

 

و او....

 

کاش میشد حداقل کمی خلاقانه به این زندگی نگاه کنیم...

 

:icon_gol:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

امشب حال خودم و حال دلم بقدري خوشه كه باور نمي كنين

ميخوام تو دلخوشي هام شمارم سهيم كنم

آخه من دلم به يه لبخند كوچيك يا احوال پرسي ساده خوش ميشه

بميرم واسه دلم عجب حالي داره

پس منم براتون لحظه ها وروزهاي خوش و عاشقانه آرزو مندم دوستان

  • Like 12
لینک به دیدگاه

یه نفر به من بگه آدما از جون همدیگه چی میخوان ؟! آخه چرا واقعا انقد زهرمار میکنید زندگیتونو :icon_pf (34):

زندگی خودتون به جهنم ، مال ما رو هم دارین خراب می کنین اینطوری .... این همه توقع .... بسه دیگه ...

  • Like 10
لینک به دیدگاه

شانس یکبار در خونه ادم رو میزنه ولی بد شانسی دستش رو از رو زنگ ور نمیداره بدبختی هم که کلید داره هر وقت بخواد میاد تو ! اینه زندگی ما !:icon_pf (34):

  • Like 10
لینک به دیدگاه

در هراس از شب بی ماه هر شب کارم تکیه به شمع هاییست که به بادی و آهی می فرسایند

میمیرند و بی شعله می شوند

گاه از ترس این همه ساله از دست رفته ، دخیل میشوم به نگاه نازک چشمی که در بطن وجودی هر پلک زدنش یک بار ترک بر آبگینه ی بند خورده ی قلبم می اندازد

داستان شب و شمع دراز است و عمر من کوتاه

شب را حجبیست به حجب تاریکی دور گردون

می گردیم و می فرساییم و می بینیم چقدر نا هنماهنگ است این گردون که می گردد

 

شبی در آستین خویش به پاس جوانی جام می پنهان کردم که نوش کنم ، دمی بیاسایم چون آزادم

چون جام از آستین بیرون آوردم خون دلی بود افیونی ، زهر شوکرانی بود سقراط کش(!)

 

تمام بود آدمی وقتی می شکند که انتظارش و امیدش دیگر نا امید می شود و امید حد پایان یک تصور غیر عادیست چه افسوس که آن نارس شود و یا بگندد

افسوس من از شمع هاییست که شب شکن نیستند و تنها شمعند و دل به هوای ملاقات با پروانه های دوروزه بستند

شب به شمع نیازمند تر است تا پروانه به شمع

 

شب - شمع - پروانه

  • Like 5
لینک به دیدگاه

شب بود و من در کوچه های گرم و دم زده ی شهری روحانی قدم می زدم

کوچه شلوغ بود ، صدای هیاهوی بیشماری را می شنیدم دوان دوان خود را به کوچه های اطراف رساندم ؛ ناگهان جمعیتی سیاه روی و سفید پوشی را دیدم که در حال شکاندن درب و پنچره یک خانه ی قدیمی هستند

صدای گریه ی کودکان و نعره ی مردان قوی هیکل با هم درآمیخته بود ، آنجا کسی برای تماشا هم نیامده بود

جلوتر رفتم بوی چوب سوخته ای فضا را پر کرده بود ، رد خونی روی پاگرد خانه ریخته بود ، مردان سیاه روی سفید پوش دسته دسته وارد خانه می شدند ، صدای تیز و جیغ برخورد شمشیرها بگوش می رسید

مردی طناب سیاه رنگی در دست داشت و زیر چشمانش نگاه غضب آلودی پنهان کرده بود وقتی کمی جلوتر رفتم بالای در نوشته بود : اینجا خانه ی خوبترینِ این شهر است

صدای زجه کودکان طاقتم را برید ، اندکی که از جمعیت مردان سیاه رویِ سپید پوش کم شد وارد آن خانه شدم ، تنور نان آنجا زغال داشت ، مادر آن خانه گویا دم غروب نان می پخت ، دو کودک گریان گوشه ای از حیات فریاد می زدند ، اسب سیاه خشمگینی در گوشه ای از حیات پای به زمین می کوباند

لکه های خون روی دیوار هنوز امتداد داشتند ، آن رد غضب ناک از اندرونی خانه خارج شد دنباله ی ریسمان سیاه خود را به زین اسب بست روی اسب نشست و اسب را هی کرد.

دنباله دیگر طناب به دستان مردی جوان بسته شده بود ، او از اندرونی به شدت به بیرون پرتاب شد ، تشویش وجودم را فرا گرفته بود

نزدیک تر شدم و در این اثنا علت داستان ریسمان را از مرد جوان پرسیدم ؛ اما مرد جوان انگشت اشاره ی درشت و ترک خورده ی خود را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت و سپس اسب سرعت خود را بالاتر برد ، مرد جوان روی زمین کشیده میشد ، از داخل اتاق صدای زجه ی زنی شنیده میشد

وقتی وارد اتاق شدم ، چادر سفیدی را دیدم که به نقش عشق سرخ رنگ شده بود ، بیرون که رفتم همه چیز سیاه شده بود حتی آن نوشته ی بالای در

 

پایان

  • Like 3
لینک به دیدگاه

كاش ....

در آسمان زندگي ستاره و ماه با هم دوستند ........ مثل زمين ..... كه انسانها با هم دوستند ولي ........ در آسمان هم روزي ميرسه كه ماه از ستاره دلگير بشه ولي يه روز آشتي ميكنن ولي اينجا ....... كاش ....... خدايا كاش ......!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن:w02:

 

۱- آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند

 

۲- آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند . .

  • Like 10
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...